تو آخرين نفري






اواخر جنگ بود که لشکر امام حسين (ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسين را که من هم در آن گردان بودم مامور کرد تا از خط نگهداري کند. قسمتي از خط مجاور نهر عرايض و مقابل قصر شيخ خزعل بود ، خاکريز مناسبي نداشت ؛ حجم آتش دشمن و گلوله هاي مستقيم تانک، خاکريز را خيلي کوتاه کرده بود. درخواست کرديم بچه هاي مهندسي رزمي بيايند و خاکريز را تقويت کنند ؛ اما مي دانستيم کار بسيار سختي است ؛ شايد به سنگيني شب عمليات . اما لازم بود .
قرار شد يک شب بچه هاي مهندسي بيايند و کار را تمام کنند . فاصله ي ما با دشمن ، خيلي نزديک بود مي دانستيم تا کار شروع شود ، آتش سنگين دشمن خواهد باريد. تصميم گرفتيم نيروهاي خط را خيلي کم کنيم و آنها را به زير پلي در نزديکي خط که جايي امن بود ، انتقال دهيم و عده اي در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند . از طرف ديگر ، احتمال عبور غواص هاي عراقي از اروند و مهندم کردن دستگاه بلدوزر مي رفت . به بچه هاي ادوات هم ابلاغ شد تا به گوش باشند . دو نفر از بچه هاي ديده باني هم توي خط مستقر شدند تا آتش توپخانه ادوات ما را به روي مواضع دشمن براي کم کردن حجم آتش آنها که يقينا با شروع کار بلدوزر آغاز مي شد هدايت کنند .
شب موعود فرا رسيد . هوا داشت تاريک مي شد که بلدوزر وارد خط شد . فقط چند نگهبان و دو ديده بان و يک امداد گر و دو برانکاردچي و خودم وحدود ده نفر از بچه هاي مهندسي در خط باقي مانديم و بقيه را زير پل انتقال داديم. تا جايي که يادم مي آيد ، مسئول گروه مهندسي شخصي به نام حسين مولايي ، از بچه هاي کمشچه اصفهان بود . قرار شد هوا که خوب تاريک شد ، کار شروع شود . بچه هاي مهندسي توجيه شدند. نمي دانم چرا، ولي به تک تک آنها جور عجيبي نگاه مي کردم و نسبت به آنها حس عجيبي داشتم. خجالت مي کشيدم به آنها چيزي بگويم. احساس مي کردم همه چيز را بهتر از من مي دانند که اين طور جان به کف و بي پروا وارد خط شده اند. نگاه آنها به خاکريز نبود ؛ اين من بودم که چشم و دلم گير خاکريز بود . مشخص کرده بودند چه کسي بايد اول استارت بزند . نفر اول بلند شد با بقيه خداحافظي کرد يقيين کردم او وساير بچه هاي مهندسي ، مي دانند که دارند کجا مي روند و قرار است چه اتفاقي بيفتد . خداحافظي آنها با همه وداع هاي جبهه فرق داشت . من فقط مات نگاهشان مي کردم. با نگاهمان او را بدرقه کرديم .کار شروع شد. چند دقيقه بيشتر طول نکشيد که جهنمي از آتش روي سرمان باريدن گرفت . توي سنگر نشسته بودم و به آن دلاوري فکر مي کردم که بدون جان پناه روي يک تکه آهن براي ما جان پناه مي سازد . با خودم گفتم الان است که کار را تعطيل کند و برگردد .
بلدوزر عقب و جلو مي رفت که نا گهان با صداي انفجار از حرکت ايستاد . امدادگر و برانکاردچي ها دويدند . من هم خودم را رساندم . راننده افتاده بود و توي تاريکي و آن حجم آتش، چيزي معلوم نبود ... اما رفته بود ! داشتيم کمک مي کرديم او را به عقب انتقال دهيم که ديدم دوباره بلدوزر به راه افتاد .نگاه کردم ؛ انگار يک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نيمه تمام را تمام مي کند . مثل اين که هيچ اتفاقي نيفتاده . برگشتم داخل سنگر و به مولايي گفتم : کمي صبر مي کردي ما پيکر اولي را جمع مي کرديم ، بعد نفر بعدي را مي فرستادي . توي روحيه ي بقيه اثر مي گذارد . حسين گفت : بابا خودش دويد . و تازه فهميدم که در مقابل اين بچه ها هيچم. بغض کرده بودم ، اما خودم را کنترل کردم . نشستم گوشه ي سنگر و به بقيه زل زدم . آنها هم فقط ذکر مي گفتند . نمي دانم چند دقيقه طول کشيد، ولي انفجاري ديگر و توقف بلدوزر . به طرف بيرون سنگر دويديم . راننده نشسته بود . پهلوش دريده شده بود و خون بيرون مي زد . گفتم : يکي بيايد بالا کمک کند بياريمش پايين. يکي آمد بالا و به سختي او را پايين آورديم . هنوز روي بلدوزر بودم که ديدم دارد گاز مي خورد . الله اکبر ! باورش سخت بود . کسي که به من کمک کرد ، راننده بعدي بلدوزر بود ؛ يا بهتر بگويم شهيدي بود که سوار بر مرکب بهشتي اش شده بود . اين قصه ادامه داشت ...
حسين نفر آخر را آماده کرد و به او گفت : ببين تو آخرين نفري ؛ ديگر کسي نمانده. حدود بيست متر هم مانده ، با توکل به خدا تمامش کن . جواب آخرين نفر خيلي زيبا بود . من هر وقت اين شعر را مي شنوم يادش مي افتم : « خنديد و رفت » . اشکم در آمده بود . هر چه بلد بودم ، و به تعبيير بچه ها ، مفاتيح را دوره کردم . به خدا قسم ، ديگر به فکر خاکريز نبودم ؛ به بچه هايي فکر مي کردم که همه زخمي و شهيد شده بودند ، بچه هايي که به من معناي مهندسي رزمي ، يعني سنگر سازان بي سنگر را نشان دادند .
بلدوزر عقب و جلو مي رفت و کار را پيش مي برد . آخر هاي کار بود که بلدوزر ايستاد. ديگر اصلا توان خارج شدن از سنگر را نداشتم . دلم نمي خواست آن صحنه را ببينم . هوا روشن شد . از سنگر بيرون آمدم ، ديدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده . به دور از چشم بچه ها رفتم و توانستم بلدوزر را بوسيدم ؛ بلدوزري که مرکب آسماني بچه هاي بي باک و حماسه آفرين مهندسي بود . چند متري مانده بود که با گوني و بلوک و نخل پر کرديم ؛ اما آن قسمت از خط ، خطرناکترين نقطه ي خط بود . همانجا بود که شهيد يزداني به شهادت رسيد و اين شايد سندي بود تا عظمت کار بچه هاي مهندسي را درک کنيم ؛ بچه هاي استشهادي مهندسي رزمي .
منبع:برگرفته از مجله ي امتداد شماره 10