یکی از نقاط قوت فلسفه مارکسیسم این است که دیدگاهی درباره تغییر اجتماعی عرضه کرده، درباره عملکرد هدفدار انسان برای تحقق این تغییر نظراتی را ترویج می کند. این فلسفه دنیایی را مجسم می سازد که ثابت نیست و برای تغییر هم سخت می کوشد. به همین دلیل، مارکسیسم برای آنها که خود را محروم می دانند، جاذبه دارد. علاوه بر این، مارکسیسم بر یک کمال مطلوب قدرت اجتماعی برای طبقات پایین تأکید می کند. بنابراین، دیدگاه یاد شده برای کسانی جاذبه دارد که زندگی خود را در حکومتهایی که توجه کمی به محرومین دارند گذرانده اند. بالاخره، مارکسیسم دیدگاه آرمانگرایانه ای را در باب سرنوشت جمعی ارائه می کند.
 
طرفدار اصلی این امر که منابع در اختیار همگان قرار به گیرد، مارکسیسم بوده و تعلیم و تربیت عمومی یکی از مصالح اجتماعی است که مورد حمایت مارکسیسم می باشد. این مکتب در نظریه تربیتی خود مدعی آن است که بین نظر و عمل تلفیق ایجاد کرده، نیاز ضروری به فعالیت عاقلانه و ضرورت مسؤولیت مشترک اجتماعی برای تجربه انسانی بیشتر را در میان فراگیران به بحث گذاشته است. هرجا مارکسیسم کنترل سیاسی را به دست گرفته و این امر معمولا در جوامعی که از نظر اجتماعی و اقتصادی عقب افتاده اند، محقق شده است)، در قبال تأمین آموزش و پرورش همگانی هزینه های زیادی تقبل کرده است، در حالی که قبلا جز برای عده ای خاص چنین تعلیم و تربیتی وجود نداشته است.
 
با این حال، ضعف عمده مارکسیسم این است که به ندرت اندیشه‌های نظری مربوط به الگوی عملی که در کشورهای تحت سلطه خود ارائه کرده را متبلور ساخته است. هر جا ریشه دوانده، ساخت گروه نخبگان، اقتدارگرایی اداری، کنترل شدید دولتی و فقدان آزادی شخصی خصلت آن شده است. تعلیم و تربیت مارکسیست - لنینیست این انعطاف ناپذیری را نشان می دهد، چون نظریه و عمل آن هیچ جذابیتی نداشته بلکه شامل تلقین های بسیار فراوان، کنترل شدید برنامه درسی و بی توجهی به آزادی فکری بوده است.

چه بسا این نقایص مارکسیسم همیشگی باشد، چه برای مارکسیسم سنتی و چه برای انواع تجدید نظر شده آن؛ و همین امر بسیاری از مسلکهای متأخر را وادار کرده تا تجدید نظرهای اساسی در مرامهای اصلی مارکسیست را وجهه همت خود سازند تا آن جا که حتی از مارکسیسم فراتر روند. این عقیده مارکسیستی که تعلیم و تربیت بی طرف وجود ندارد، طرفداران سنتی را به این سمت جهت داده که یک اندیشه منحصر را تلقین کنند، در حالی که مارکسیستهای انتقادی غرب که از تلقین و انقلاب خشن دست کشیده اند، نقشی حساس در حاشیه هر جامعه بر عهده دارند. آنها بحران در نظریه مارکسیستی را کوچک می شمرند و در جستجوی راه حل هستند.

با این حال، نمی توان از چشم انداز انتقادی مارکسیسم چشم پوشید، چه این مکتب به افراد کمک میکند تا نقایص و نقاط ضعف موجود در نظام اجتماعی خود را مشاهده کنند. برای رعایت انصاف در مورد نظریه پردازان انتقادی باید توجه داشت که آنها پیام خود را در نقد هر دیدگاه از جمله دیدگاه خودشان، به کار بسته اند، اما با آن که دیدگاه انتقادی وعده داده که جان تازه ای وارد کالبد نظریه تربیتی کند، به نظر می رسد مدافعان آن هنوز هم دستور العملی دارند که مایلند در تعلیم و تربیت اجرا شود و آن عبارت است از حرکت به سوی جامعه سوسیالیستی و بدگمانی شدید و مستمر نسبت به سرمایه داری که برای بسیاری از افراد سؤال برانگیز است. ناظران این منتقدان می گویند که نظریه‌های انتقادی مارکسیستی نشانگر نوعی حساسیت نسبت به تغییراتی است که در سرمایه داری رخ داده، و نشان می دهد که در فهم این موضوع که سرمایه داری می تواند به تغییر ادامه دهد، به یک تعبیر ناکام مانده است. مفهوم کردار یا عمل هدفمند انسانی در نظامهای غیر سوسیالیستی هم می تواند کاربرد داشته باشد و دیالکتیک تاریخ نمی تواند صرفا یک اندیشه سوسیالیستی باشد. در واقع، یکی از ضعفهای چشمگیر مارکسیسم این بوده که در پیش بینی های خود تیزبین نبوده، چون بسیاری از تغییرات کلیدی که برای جوامع صنعتی پیشرفته پیش بینی کرده، به هیچ وجه محقق نشده است.
 
مارکسیست‌هایی که تعلیم و تربیت را بخش روبنایی جامعه می دانند، معتقدند که تغییر اجتماعی ضرورت باید در جهت زیربنای مادی جامعه هدایت شود نه در جهت حیطه روبنایی یعنی توهمات مذهبی ذهن و افکار طبقاتی متداول و مسلط. از یک طرف آنها معتقدند که این دیدگاه در شناخت محیطهای تاریخی محدود و خاصی که برداشت مارکس از مذهب بر آن محیطها متکی بود، ناکام است. از طرف دیگر، آنها نمی توانند زیربنای مادی تولید فکر را بشناسند. برداشت مارکس از مذهب ناشی از تحلیل تاریخی وی از جامعه طبقاتی بود. به گفته مارکس، شعور، در ابتدا، مستقیما با زیر بنای مادی جامعه در آمیخته بود. سپس آگاهی، صرفا همان وجود آگاه شد: البته شعور در ابتدا صرفا شعور مربوط به محیط محسوس بی واسطه و شعور مربوط به ارتباط محدود با دیگران و اشیای بیرون از فردی است که خود آگاهی را رشد می دهد. با این حال، در ارتباط با رشد تولید و افزایش جمعیت، تقسیم کار نیز صورت گرفت. در اثر توسعه بیشتر این روش تقسیم کار، میان  کار یدی و کار فکری تفاوت بوجود آمد. از این زمان به بعد شعور واقعا می تواند دل خوش دارد که چیزی غیر از شعور مربوط به جریان موجود است. از این به بعد شعور در موقعیتی است که خود را از دنیا آزاد کرده در جهت تشکیل نظریه «صرف» یعنی دین شناسی، فلسفه، اخلاق و غیره حرکت میکند» بنابراین، مارکس یک سلسله موقعیت‌های تاریخی را در ذهن داشت که تقسیم کار،تمایز بین کار یدی و کار فکری و رشد مذهب را موجب می شد. مارکس از این مفاهیم به عنوان مقولات توصیفی در باب تحلیل تاریخی جامعه طبقاتی بهره برد.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص531-526، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387