امروزه به نظر می رسد یک دوره انتقال از نظمی قدیمی به نظمی جدید در حال پدیدار شدن است. برخی از ناظران می گویند ما در حال ترک دوران ماشین و ورود به عصر فراصنعتی هستیم. دیگران می گویند ما چنان از تأثیر رشد سریع تکنولوژی رنج می بریم که کورکورانه از «شوک آینده» زمین می خوریم و قادر نیستیم مسائل خود را حل کنیم. باز عده ای دیگر می گویند ما به عصر آزمایش وارد شده ایم که در آن ارزش های قدیمی بازنگری می شود و شیوه‌های مختلف زندگی و نیز دیدگاه ما درباره تعلیم و تربیت تغییر می کند.
 
این آگاهی فزاینده در برخی از فیلسوفان تعلیم و تربیت وجود داشته که رویکرد تحلیلی در برخورد با مسائل تربیتی نقایصی جدی دارد. در سال ۱۹۷۰ ولف میزه، «انقلاب» تحلیلی در فلسفه و تأثیر آن بر فلسفه تعلیم و تربیت را بررسی کرد. او این ادعای تحلیلگران زبانی را بررسی کرد که آنچه ما تدریس می کنیم و روش‌هایی که به کار می گیریم، از لحاظ دینی، اخلاقی و باورهای اجتماعی که قبول داریم، خنثی است. میز سؤال کرد که آیا در مورد مسائل تعلیم و تربیت بی طرفی ممکن یا حتی مطلوب است؟ او به علاوه اظهار داشت که فلسفه «شفابخش»  که توسط برخی از فیلسوفان تحلیلی به کار رفته، به خصوص در این فرض که فلسفه نظری بیمار است و باید از میان برداشته شود، از بی طرفی به دور است. سرانجام، میز نتیجه گرفت که فلسفه زبان، با تأکید بر درمان، مهارتها، زبان، و منطق، به همان اندازه محصول زمانهای معاصر است که فلسفه‌های سیستماتیک قدیمی در زمان خودشان محصول آن زمان بودند. ادعای بی طرفی آن باعث به وجود آمدن موضعی منفی نسبت به نشان دادن این که فیلسوفان می توانند خود را تنها درگیر شکل و منطق بحث کنند و هرگز با جهتی که بحث باید به خود بگیرد سر و کار ندارند، شده است.
 
اگرچه جوناس سولتیس از بعد آموزش و متقاعد سازی، یک فیلسوف تحلیلی است، ولی آنچه را که «بی قاعده» بودن می داند و این بی قاعده بودن، «دلیل خوبی برای تردید در کفایت رویکرد تحلیلی» در برخورد با برخی مسائل تربیتی ارائه می دهد، دریافته است. سولتیس در سال ۱۹۷۱ در مقاله ای توضیح داد که فیلسوفان تحلیلی چگونه امیدوارند وضوح ایجاد کنند بدون این که خودشان توصیه های رهنمود دهنده در این باره داشته باشند. این «انقلاب» در فلسفه به زودی با به دست آوردن پیروان و هواداران جدید به حوزه تعلیم و تربیت سرایت کرد. امید به بهتر کردن رابطه فلسفه عمومی با فلسفه تعلیم و تربیت وجود داشت تا از این طریق ابزارهای جدیدی که تعلیم و تربیت می تواند به کاربرد، فراهم شود. بنابراین، ضربه ای که رشد یک «پارادایم» جدید به وجود آورده، آن قدر موفقیت آمیز بوده که این پارادایم به عنوان بخش مهمی در حوزه فلسفه تعلیم و تربیت پذیرفته شده است. با وجود این، سولتیس دغدغه برای دو مسأله مشکل ساز را بیان کرده که یکی در درون و دیگری در بیرون پارادایم تحلیلی قرار دارد. در مورد اول، او معتقد است که رویکرد تحلیلی در درون، در مورد روشن کردن و دقیق ساختن مفاهیم مبهم به خصوص مفهوم یادگیری به عهد خود وفا نکرده است. مسأله دوم بیرون از تحلیل است و به مسائل مزمن در تعلیم و تربیت که مربوط به مسائل ارزشی و اجتماعی است، اشاره دارد؛ موضوعاتی که پارادایم تحلیلی با شکل کنونی اش ظاهرة قادر به حل آنها نیست.
 
سولتیس از اندیشه‌های هلموت کوهن در نشان دادن آنچه ممکن است اتفاق بیفتد، استفاده کرده است. کوهن در کتاب ساختار انقلاب‌های علمی کوشیده است نشان دهد که چگونه در مراحل رشد علوم طبیعی انتقالهای بزرگ اتفاق افتاده است. چنین انتقال‌هایی ظاهرا هنگامی رخ داده که یک پارادایم علمی موجود در حل مسائل مهم ناکام شده است. سولتیس معتقد است که چنین وضعیتی ممکن است هم اکنون در فلسفه تعلیم و تربیت که پارادایم تحلیلی در فراهم کردن وضوح موعود یا رسیدگی مؤثر به مسائل اجتماعی و ارزشی در حال شکست خوردن است، وجود داشته باشد. اگر پارادایم تحلیلی نیازهای درونی و بیرونی را که با آنها مواجه است، برآورده نکند ممکن است یک انتقال رخ دهد. سولتیس به خود جرأت نداده که بگوید چنین انتقالی رخ خواهد داد، اما بیان کرده که نیازهایی که در زمینه‌های نظریه یادگیری و مسائل اجتماعی و ارزشی باید به نحوی توسط فلسفه برآورده شود، یا تحلیلی است با یک پارادایم جدید. او پیش بینی کرده که این چالش مهم آینده در فلسفه تعلیم و تربیت است.
 
برای مقاصد کنونی آن قدر که نیاز به انتقال یا تغییر جهت مهم است، سرنوشت تحلیل مهم نیست. با این حال، حتی اگر کسی روش تحلیل را ادامه دهد، به آرای عده ای می رسد که توصیه می کنند این فلسفه به بی طرفی پایان دهد و به سرعت به موضوعات مهم جنجال کنونی توجه کند. مثلا در سال ۱۹۷۲ آبراهام إدل پیشنهاد کرد که هماهنگی کامل تری در مسائل مورد توجه تجربی، هنجاری و اجتماعی - فرهنگی درون پارادایم تحلیلی و نه بیرون آن، به وجود آید، زیرا این ضعف در شیوه کنونی تحلیل است، نه در رویکرد کلی. با این همه، کارآمدی تحلیل باید از طریق هماهنگی گسترش یابد نه از طریق تحلیل بیشتر. در نتیجه، اول خواستار تغییرات عمده در فلسفه تعلیم و تربیت برای روبرو شدن با مسائل مهم بود، و در حالی که تحلیل را نهضتی کارآمد برای ایجاد چنین تغییراتی می دانست، معتقد بود که تحلیل باید شامل ملاحظات اخلاقی و اجتماعی همچون اجزاء مکمل باشد، به جای آن که آنها را نادیده بگیرد، چنان که در حال حاضر غالبأ وضع اینچنین است. هر چند پیشنهاد اول به اندازه دیدگاه سولتیس نسبت به آینده بنیادی نیست، اما سخنان او متوجه تغییری است که حداقل می توان آن را اساسی دانست.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص 566-564، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387