اختلال پانیک به همراه آگورا فوبیا
درمان افسردگی مزمن؛ ارزش خود به تدریج ارتقا یافت و مهارتهایی به دست خواهد آورد که در کنار آمدن با رویدادهای روزمره مرا توانمند می کرد.
سیزده سال پیش، تصادف با ماشین این بلا را به سرم آورد و مجبورم کرد با مجموعهای از رویدادهای سرنوشت ساز مواجه شوم. به عنوان مادر سه بچه زیر پنج سال قدونیم قد تلاش برای کنار آمدن با افسردگی پس از زایمان و ساختن خانه و زندگی جدید، به معنای تبدیل شدن زندگی پرتنش به یک کابوس واقعی است. حالا دنیا دارد بر سرم آوار میشود. خانواده کوچک و صمیمی من به یک خاطره مبهم تبدیل شدند و هر تلاشی برای تعامل اجتماعی نشان میداد که حتی نمیتوانیم صحبت کنیم.
سالها مداخله پزشکی شامل انواع روشها از پرتودرمانی گرفته تا عمل جراحی بی نتیجه بودند. نامیدی ای که به هنگام تعریف دوباره و دوباره داستان زندگیم به پزشکان و پرستاران مختلف احساس می کردم، کافی بود که کاملا حالم بد شود. در نهایت کاملا دچار فروپاشی شدم. درد مداوم و بی امان، جسم و روانم را تحلیل برده بود. بی خبر از فشار بی امان دوره های بستری طولانی مدت من بر نزدیکان، بدترین زمان موقعی بود که تلاش کردم تمامش کنم. بعد از آن در یک مؤسسه روانپزشکی خصوصی تحت مراقبت اجباری قرار گرفتم. تصور کنید به حدی در خودم غرق شده بودم که دیگر حتی بچه خودم را هم نمیشناختم.
بازگشت به درمان روانشناختی، جدال با درد مزمن، بستری شدن بیشتر و روشهای بیشتر ادامه پیدا کرد. چند گروه از داروهای مسکن بر روی من آزمایش شد و احساس کردم موش آزمایشگاهی شده ام. به طور معمول بدنم داروی جدید را رد می کرد و روز به روز نامیدتر میشدم. پیچیدگیهای روانشناختی افسردگی پس از سانحه و اختلال وسواس بی اختیاری نیز به مسئله اضافه شد. تصور می کردم اگر دردم کمی کاهش پیدا کند، مشکلات روانشناختی ام خیلی کمتر میشود یا از بین می رود. علاوه بر این، جراحان فقط در صورتی حاضر به جراحی بودند که وضعیت روانشناختی من مناسب میبود.
وقتی نخاع در قسمت پایین پشتم جوش خورد، داروها کمی تسکینم بخشیدند. بعد از این قضیه کمی راحت شدم، اما هنوز مقداری درد ارجاعی داشتم. بعدا مشکل دیگری به نام سندروم درد ناحیهای پیچیده با کاشتن یک تحریک کننده ستون نخاعی درمان شد. این فرایند موفقیت آمیز برای مدت کوتاهی امکان بازگشت به کار را به من داد. با این حال باید بیشترین نیروی ممکن را بدون از دست دادن کامل برنامه و گریه کردن، برای بازگشت به زندگی جمع آوری می کردم. بعد از تغییرات زیاد درون ماشینم نشستم، به طور کنترل ناپذیری می لرزیدم و اغلب حملات پانیک داشتم؛ زندگی ملالت بار شده بود.
ماهها و سالها گذشت و با بازگشت درد و حتی اضافه شدن آرتروز، دوباره وارد یک برهه سیاه روانشناختی شدم. این بار کمی بالاتر در ستون فقراتم مهره گردنی تحت فشار بود و یک عمل بزرگ دیگر مورد بحث قرار گرفت. جنبه روانشناختی سلامت و بهزیستی من، به ویژه اختلال وسواس بی اختیاری سبب شده بود که به سختی آرام بگیرم. نیمکت های آشپزخانه را تمیز کردم و گرد و خاک را از کف جارو کردم، به طور روباتیک همه بدنم را کشیدم؛ گویی نمی توانستم از آسیب زدن به خود دست بردارم. هیچ کدام از آن رویکردهای روانشناختی کمکی نکردند. حتی هیپنوتیزم تغییری ایجاد نکرد.
وقتی در اکتبر ۲۰۰۵ یک روانشناس، درمان شناختی رفتاری یکپارچه شده با ذهنآگاهی را به من معرفی کرد، پیشرفت مهمی اتفاق افتاد. رویکرد اساسی مورد استفاده این درمان مثل هیچ کدام از فرایندهای قبلی نبود. برای خارج کردن درد از ذهنم، به جای استفاده از آرمیدگی، درمانگر مرا ملزم کرد که با نگرشی پذیرا و غیر درگیر، افکارم را به طور مستقیم به درد معطوف کنم. در آغاز اقرار کردم که به شدت مردد و دودل هستم که بتوانم بر تکلیف داده شده تمرکز کنم و زمان مورد نیاز برای تمرین روزانه را تخصیص بدهم. روزهای اول از جلسات می ترسیدم، چرا که علائم حملات پانیک، گریه و احساس خارج شدن از کنترل داشتم. اما با گذشت روزها احتمالا تغییری ایجاد شده بود، زیرا به تدریج آسان تر میشد. هر روز فرمهای پسخوراند باید تکمیل می شدند تا وضعیت پیشرفتم در بین دو جلسه بررسی شود. وارد کردن زمان تمرین در برنامه روزانه ام کار سختی بود، اما چیزی را از دست ندادم.
ارزش خود من به تدریج ارتقا یافت و مهارت هایی به دست آوردم که در کنار آمدن با رویدادهای روزمره مرا توانمند می کرد. در فوریه ۲۰۰۶ نگاهی به فرمهایی انداختم که با نفرت تکمیل کرده بودم و دیدم طی چند ماه گذشته چقدر پیشرفت کردهام. اکنون دیگر می توانستم به مغازه بروم، از دکه روزنامه فروشی مجله بخرم یا بدون عذاب کشیدن از علائم اضطراب به آرایشگاه بروم. مدتی قبل هنگام پارک کردن بیرون فضای سرپوشیده گریه می کردم و میترسیدم فضای امن ماشین را ترک کنم. به دست آوردن جرأت ترک خانه و سرزدن به صندوق پست، پیشرفت مهمی بود.
اکنون در نوامبر ۲۰۰۷، درد مزمن هنوز قسمت مهمی از زندگیم است و روزانه داروهای خیلی قوی مصرف میکنم. با وجود این برای مدت های طولانی این قدر تحت کنترل نبوده ام. آن سال قدم بسیار بزرگی برداشتم و به عنوان دانشجوی پاره وقت در رشته هنر دانشگاه تاسمانیا ثبت نام کردم. غلبه بر سالن سخنرانی پرازدحام و اماکن جدید، پیشرفت فردی خیلی زیادی برایم فراهم آورد. دلگرمی حضور در دانشگاه، یافتن دوستان جدید و موفق بودن در درسها در سال ۲۰۰۸، ادامه این رویه را به من الهام میکنند. امیدوارم بتوانم دست نوشته هایم را که به تازگی در مورد این سفر سرنوشت ساز تکمیل کردهام چاپ کنم. زندگی در حال بهتر شدن است.» تجربه این درمانجو، دیگر با ملاک DSM - V با اختلال افسرده خویی، اختلال پانیک و آگورا فوبیا یا اختلال وسواس- بی اختیاری مطابقت نمیکند و اضطراب ناشی از آرمیدگی کاملا فروکش کرده است. علاوه بر ارتقای کیفیت زندگی، هزینه بستری شدن های مکرر کاهش یافته است. جیل در دو سال و نیم گذشته فقط دو یا سه بار بستری شده که هم طول دوره بستری و هم شدت مداخلات، کمتر بوده است. او حدود یک ماه پیش یک نسخه از کتاب خود را در مورد سفر دردناکش در مسیر درد و افسردگی و دگرگونی چشمگیرش برایم فرستاد. این پیشرفت بیشتر او را توانمند کرده و حس خودکارامدی جدید وی را تقویت کرده است.
منبع: شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده باذهن آگاهی، برنو ای کایون، مترجمان: دکتر محمد خدایاریفرد، کوروش محمدی حاصل و مریم دیدهدار، صص186-184، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول، 1393
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}