در این مقاله دو نامه از یک درمانجو آورده شده که مؤلف او را در بیمارستان روانپزشکی خصوصی درمان کرده است. جنی، زن درمانجوی سی ساله‌ای با تشخیص اختلال شخصیت مرزی بود. وی کودکی دشواری داشت که فقط کمی از آن را به یاد دارد. وقتی با او ملاقات کردم، به تازگی از اختلال هویت تجزیه‌ای بهبود پیدا کرده بود، اما هنوز علائم تجزی‌های شدیدی همراه با رفتار خود آسیب رسان (شامل بریدن اعضای بدن) و افسردگی شدید داشت.
 
فراگیر بودن وضعیت بلندمدت وی سبب شده بود که از همسرش جدا شود و بعد از آن حضانت فرزندش را نپذیرد. شبکه اجتماعی جنی به چند فرد محدود بود که احساس می کرد به لحاظ عاطفی به آن‌ها وابستگی دارد. او فهرستی از روان درمانگری های مختلف را نام می برد (شامل شناخت رفتار درمانی استاندارد که به حل مشکل او کمکی نکردند. بعد از شش هفته MiCBT جنی گزارش کرد که پیشرفت مشخصی داشته است. او از برنامه بستری منفک شد و به عنوان بیمار سرپایی پذیرفته شد. از آنجا که برایش توضیح داده بودم تغییر سریع وی نمونه خوبی برای اهداف آموزشی است، جنی کیندلی تصمیم گرفت نامه های زیر را بنویسد و تجربه اش را شرح دهد:
 
دو ماه پیش با سه هدف به اینجا آمدم: خودم را پیدا کنم، بتوانم هیجانات را احساس کنم، و بیشتر واقعی باشم نه اینکه پیوسته نقش عوض کنم. نمی توانستم هیجانات شدید را احساس کنم و اغلب نسبت به هیجانات ملایم تر هم ناآگاه بودم. برای مهار حس هایی که در من هیجان ایجاد می کردند، از تجزیه کنترل شده، سرکوبی و رفتارهای مختلف پرت کننده حواس استفاده می کردم.
 
در شش هفته گذشته دیدگاه خود را از تمرکز بر رویداد به تمرکز بر واکنش‌هایم به رویداد تغییر دادم. این یعنی به جای تلاش برای مواجهه با خود رویداد که مشکل آنجا نبود، می توانستم مواجه شدن با واکنش‌ها و پاسخ‌های خودم در سطح پایه را آغاز کنم. با این کار میتوانستم با هر رویداد استرس آوری به همان صورتی که هست مواجه شوم نه اینکه با هر رویداد جدید به عنوان مسئله جداگانه ای کنار بیایم یا واکنش به آن را سرکوب کنم.
 
وقتی آگاهی من نسبت به خودم بیشتر شد، فهمیدم که حس هویت من در انجام دادن محصور شده نه در بودن؟، بنابراین وقتی بیشتر به حس واکنش های هیجانی و بدنی آگاه شدم و توانستم که فقط باشم (وجود داشتن)، طبیعتا حس خود در من افزایش پیدا کرد. بعد فهمیدم که چند نکته در مورد خود واقعی من وجود دارد که دوستش ندارم و نمی توانستم در خودم بپذیرم و این سبب شد چند دوره تجزیه‌ای و چند رفتار خودزنی برایم پیش بیاید. مدتی طول کشید که بتوانم قبول کنم حس دوگانه داشتن نسبت به خود عادی است؛ هر کسی مسائلی دارد که قبول کردنش کم وبیش سخت است. بعدا توانستم نه تنها به خودم آگاه شوم، بلکه خودم را تا حدی بپذیرم.
 
بعد از تخلیه هیجانی، به تدریج از هیجانات، احساسات و افکارم بیشتر و بیشتر آگاه شدم. چند روز پیش، واکنشی خیلی منفی درد هیجانی زیادی را تجربه کردم و بنابر عادت واکنش نشان دادم، نه براساس آموزشی که دیده بودم و دوباره خودزنی کردم. بعد از آن افسرده شدم و احساس خیلی بدی داشتم، اما به جای مخفی کردن این هیجانات توانستم با آن‌ها بمانم و سعی کردم آن‌ها را بپذیرم تا اینکه از بین رفتند. پس از رفع هیجانات به پشت سرم نگاهی کردم و فهمیدم که تبدیل به همان ویرانه هیجانی شده ام که همیشه میخواستم باشم. میدانستم که تجربه کلی زندگی به معنای تجربه هیجانات و واکنش های مثبت و منفی در کنار یکدیگر است، اما نمی دانستم آن‌ها چقدر ممکن است دردناک باشند.
 
با این حال با نگاه به گذشته می توانم شکر گزار این تجربه باشم، زیرا واقعا آن را تجربه کردم و دست آخر این هدف من بود. در نهایت توانستم هیجانی باشم و با اینکه احساس خیلی بدی داشتم و از هر دقیقه آن افکار منفی متنفر بودم، بی ثبات بودن به لحاظ هیجانی تجربه بزرگی بود!»  کشف جنی درباره معنای خود روشن تر، موثق تر و باثبات تر و تغییر از موضع کنترل بیرونی به درونی، ناشی از روش‌های سنتی بازسازی شناختی که سال‌ها پیش بدون نتیجه بادوام به او ارائه شده بودند، نبود. در واقع وی گزارش کرد که در استفاده از ذهن برای «عقلانی کردن و اجتناب از درد» استاد است. پس این پیش فرض فعال که تنها تغییر افکار برای تغییر هیجآن‌ها و رفتار کافی است، هنوز یکی از محدودیت های شناخت رفتار درمانی سنتی است.
 
جنی شش ماه بعد در یکی از رشته های دانشگاهی شاخه علوم ثبت نام کرد و نامه زیر را نوشت. دو پاراگراف آخر منعکس کننده حس خودکنترلی و خودکارآمدی لازم برای جلوگیری از عود هستند. حالا که شور و حال اولیه خوب بودن بعد از این همه مدت مریض بودن بر طرف شده، می توانم با عینیت بیشتری به زندگی خود نگاه کرده و اوضاع را ارزیابی کنم. اول اینکه اوضاع کاملا خوب نیست، اما اکنون این یک واقعیت زندگی است، نه علت بدبختی. تلاش می‌کنم اتفاقها را فاجعه انگاری نکنم. در عوض ابزارهایی برای رشد و یادگیری از چالش ها دارم که اگر بخواهم از آن‌ها استفاده کنم، خود را نشان می‌دهند.
 
هنوز قسمت کوچکی از من وجود دارد که به گذشته ها مربوط است، یعنی روش‌های کنار آمدن آشنا. اما هر چه مهارت‌های جدید جا می‌افتند، آن روش های قدیمی ضعیف می‌شوند. آن‌ها هنوز خود را به روش های ظریفی نشان می‌دهند: افکار خزنده و مخفیانه و ویارهای ناگهانی، اما حالا بیشتر می توانم آن‌ها را به حس‌های اساسی تجزیه کنم که کنار آمدن با آن‌ها خیلی آسان تر است. در مورد من «کل» بیشتر از مجموعه اجزای آن است. روی هم رفته هنوز به آسانی می توان از افکار و ویارها شکست خورد. به لحاظ فردی این‌ها فقط احساس هستند، اگر احساس تنش داشتیم باید ببینیم چقدر طول می کشد. در برابر افکار تکراری، باید کمی صبر کنیم، هیچ واکنشی نشان ندهیم و بگذاریم بیاید و برود. هنوز صدای درمانگر را می شنوم که می گوید: طبیعت همین طور عمل می‌کند، ظاهر می‌شود و نابود می‌شود. این روزها افکار و احساسات خیلی زودتر از قبل می‌آیند و می‌روند.
 
منبع: شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده باذهن آگاهی، برنو ای کایون، مترجمان: دکتر محمد خدایاری‌فرد، کوروش محمدی حاصل و مریم دیده‌دار، صص195-192، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول، 1393