خاطرات امام خامنه ای از دوران دفاع مقدس
خاطرات امام خامنه ای از دوران دفاع مقدس
خاطرات امام خامنه ای از دوران دفاع مقدس
نويسندگان: جواد میرزاحسینی و حسین اکبری
محل استقرار ما در اين هشت، نه ماهي كه در منطقه عمليات بودم، «اهواز» بود،نه« آبادان» يعني اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد60) يك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم. يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم. اول ميخواستم بروم«دزفول» يعني از اين جا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمات امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، كه آن هم براي خودش داستاني دارد.
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يك بررسي وسيع در كل منطقه كردم، براي اطلاعات و چيزهايي كه لازم بود؛ تا بعد بيايم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم. كه حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نميشد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلي كه بوديم، تكان نميتوانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر ميجنگيدند، بايستي از اهواز پشتيبانيشان ميكرديم.چون واقعاً از هيچ جا پشتيباني نميشدند.
در آنجا ، به طور كلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر«چمران» فرمانده آن تشكيلات بود و من نيز همان جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروههاي كوچك براي كار در صحنه عمليات. البته در اين جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر ميروم؛ شما ميخواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند:« ما هم ميخواهيم به عنوان بسيجي در آن جا بجنگيم.»
مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعني دوستاني كه آن جا در استانداري و لشكر بودند، گفتند،«الان ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست.» ايشان گفت:« از همين حالا شروع ميكنيم.»
خلاصه، براي آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:« چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟»گفت:« خوب است. بد نيست» گفتم:« پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يكدست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نميخورد. چند روزي كه گذشت، يكدست لباس درجهداري برايم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رستههاي ديگر، بعد از اين كه چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله ميكردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟
زرهي چه خصوصيتي دارد؟
لذا آن علامت رسته زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اين جا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه برخلاف كلاشينكفهاي ديگر، يك خشاب پنجاه تايي دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازي كنم. عمليات جنگي اصلا بلد نبودم. غرض؛ اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايي كه به اصطلاح آن روزها، براي شكار تانك ميرفتند. تانكهاي دشمن تا « دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههايشان تا اهواز ميآمد. خمپاره 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز ميآمد.
به هر حال، اين تربيت و آموزشهاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قويتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه « كي فرمانده اين عمليات باشد؟» بي ترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران ، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
نوع دوم كار ، كارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمديه» نزديك « دارخوين» شروع شد. همين آقاي « رحيم صفوي» سردار صفوي امروزمان كه ان شاء الله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند، جزو اولين كساني بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات « ثامنالائمه» منجر شد.
غرض اين كه، كار دوم، كمك به اينها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش، به زور ميگرفتيم. البته خود ارتشيها ، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل ميدادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش ، فرماندهي وجود داشت كه به شدت مانع از اين بود كه چيزي جا به جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي ميگرفتيم. البته براي ستاد خود ما، جرات نمي كردند ندهند؛ چون من آن جا بودم و آقاي چمران هم آنجا بود. من نماينده امام بودم.
چند روز بعد از اين كه رفتيم آنجا،( شايد بعد از دو، سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماينده من هستند. اينها توي همين آثار حضرت امام رضوانالله عليه هست. لذا، ما هر چه ميخواستيم، راحت تهيه ميكرديم. لكن بچههاي سپاه؛ بخصوص آنهايي كه ميخواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اينها بود.
اين غير از جاده اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا، با هليكوپتر، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهيد «جهان آرا» كه بود، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد «اقارب پرست»، از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آن جا ماند. يكي هم سرگرد «هاشمي» بود. من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نميدانم آن عكس را كي براي من آورده بود؟ حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجددا آن عكس را تهيه كند؛ چون عكس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازيها بودند و تهرانيها؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچ كس نميدانست من به آن جا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همين طور گفتيم: «برويم تا بچهها را پيدا كنيم.» از طرف جزيره آبادان كه وارد شهر آبادان ميشديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلي بود كه جوانان آن جا بودند. رفتم براي بسيجيها سخنراني كردم. در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود. يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اين جا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نميدانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه؛ علي اي حال، يادم هست چند نفر از بچههاي سپاه و چند نفر از ارتشيها و بقيه از بسيجيها بودند.
در جزيره آبادان، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما ميگوييد هتل بازديدي كرديم. من نميدانم آن جا هتل بوده يا نه. آن جايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مي كردم مثلاً انبار است.
خلاصه، يكي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن جا آبادان را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همه نيروهاي رزمنده ما در آن جا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود. حقيقتاً وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آن جا حس ميكرد؛ چون نيروهاي خيلي كمي در آن جا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آن جا داشتيم كه همين آقاي اقارب پرست رفته بود از اين جا و آن جا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچههاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها ميجنگيدند و اصلاً چيزي نداشتند.
اين، شرايط واقعي ما بود؛ اما روحيهها در حد اعلي. واقعاً چيز شگفتآوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود. يكي، دو روز آنجا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آن جا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم) و هم اين كه به رزمندگاني كه آنجا بودند، خدا قوتي بگوييم، رفتم به يكايك آنها، خدا قوتي گفتم. همه جا سخنرانيهايي كردم و حرفي زدم. با بچههايي كه جمع ميشدند بچههاي بسيجي عكسهاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الان دقيقاً يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. يك جا را شما توي فيلم ديديد كه ما ازخانهها عبور ميكرديم. اين، براي خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچههاي سپاه براي اين كه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند. خانههاي خالي مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود ... بله؛ «كوت شيخ» بود. اين خانهها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانهها ميشد، مناظر رقتانگيزي ميديد. دهها خانه را عبور ميكرديم تا برسيم به نقطهاي كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف ميگرفت. من بچههاي خودمان را ميديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد اين كه اينها يكي را ميانداختند، آن جا را با آتش شديد ميكوبيد. اين طور بود. اما اينها كار خودشان را ميكردند.
اين يك قسمت از خانهها بود كه ما رفتيم ديديم. خانههاي خالي و اثاثيههاي درست جمع نشده كه نشانه نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسبابهايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تاثرانگيز بود! جواناني كه با قدرت تمام جلو ميرفتند، مدام به من ميگفتند: «اين جا خطرناك است.» ميگفتم: «نه. تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم!»
آخرين جايي كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پول، تا محل آن شكستگي، بچههاي ما راه باز كرده بودند و ميرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان ميكنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصه حضور چندين ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح كوت شيخ بود.
نيروي هوايي نقشآفريني كرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينكه نيروي هوايي، نيروي پشتيباني است، اما در برهه مهمي از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماينده مجلس شوراي اسلامي بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتيهاي پرواز نيروي هوايي در جنگ گزارش دادم؛ نمايندگان مبهوت ماندند! يك بار ديگر نيروي هوايي ديگران را متعجب كرد؛ آن زمان كه دستگاههاي به گمان بعضيها از كار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احيا كرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامي آن روز كاغذي به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بيست روز ديگر پرندهاي در آسمان كشور نخواهيم داشت نه ترابري و نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشتهام.
به ما ميگفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فني ما، پدافندي ما، همه و همه دست به هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينكه ما چيز قابل توجهي به موجودي ارتش اضافه كرده باشيم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتيبانيهاي جهاني از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امكانات راداري و پدافندي ميدادند و مدرنترين وسايل و تجهيزات رادر اختيارش مي گذاشتند اما نيروي هوايي ايستادگي كرد:«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا».
(بيانات در ديدار فرماندهان و كاركنان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي 19/11/1382)
حتما ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوق العادهاي دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پاي اروند رود و دشمن نفهميد! با شيوههاي عجيب و غريبي كه ميدانم شماها چيزي از آنها نميدانيد البته آن وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نميشود. يكي از مشكلات كار ما اين است لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون با وانت، به شكلهاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروي انساني را با پوششهاي عجيب و غريب و در شبهاي تاريكي كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضي از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد.
اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و با هم به طرف خليج فارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب ميآيد به طرف شمال يعني دريا سرريز ميشود در رودخانه. با اين حساب يعني اروند دو جريان صدو هشتاد درجهاي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيدهاي آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار مي گرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهاي را فتح كنند و كار شگفت آوري را انجام دهند اين كار كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايي دارد كه در بسيج و در سپاه بودند.
(بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/83 )
او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي ها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي گفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.
(بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)
روز سوم خرداد، همان ساعت اولي كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهيد صياد شيرازي به من تلفن كرد. بنده آن وقت رئيس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را ميداد. مي گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بستهاند براي اينكه بيايند ما دستهايشان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوي يك ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يك نماد است كربلاي 5 ما هم همين طور بود؛ والفجر 8ما هم همين طور بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين طور بود؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همين طور بود. البته ناكامي و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم؛ ميدان مبارزه است. به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند، او نميتواند برود بجنگد توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسي است كه بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم.
(بيانات در ديدار خانواده هاي شهدا 3/3/84)
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : masood1371
/خ
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يك بررسي وسيع در كل منطقه كردم، براي اطلاعات و چيزهايي كه لازم بود؛ تا بعد بيايم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم. كه حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نميشد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلي كه بوديم، تكان نميتوانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر ميجنگيدند، بايستي از اهواز پشتيبانيشان ميكرديم.چون واقعاً از هيچ جا پشتيباني نميشدند.
در آنجا ، به طور كلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر«چمران» فرمانده آن تشكيلات بود و من نيز همان جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروههاي كوچك براي كار در صحنه عمليات. البته در اين جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر ميروم؛ شما ميخواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند:« ما هم ميخواهيم به عنوان بسيجي در آن جا بجنگيم.»
مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعني دوستاني كه آن جا در استانداري و لشكر بودند، گفتند،«الان ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست.» ايشان گفت:« از همين حالا شروع ميكنيم.»
خلاصه، براي آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:« چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟»گفت:« خوب است. بد نيست» گفتم:« پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يكدست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نميخورد. چند روزي كه گذشت، يكدست لباس درجهداري برايم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رستههاي ديگر، بعد از اين كه چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله ميكردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟
زرهي چه خصوصيتي دارد؟
لذا آن علامت رسته زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اين جا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه برخلاف كلاشينكفهاي ديگر، يك خشاب پنجاه تايي دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازي كنم. عمليات جنگي اصلا بلد نبودم. غرض؛ اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايي كه به اصطلاح آن روزها، براي شكار تانك ميرفتند. تانكهاي دشمن تا « دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههايشان تا اهواز ميآمد. خمپاره 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز ميآمد.
به هر حال، اين تربيت و آموزشهاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قويتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه « كي فرمانده اين عمليات باشد؟» بي ترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران ، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
نوع دوم كار ، كارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمديه» نزديك « دارخوين» شروع شد. همين آقاي « رحيم صفوي» سردار صفوي امروزمان كه ان شاء الله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند، جزو اولين كساني بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات « ثامنالائمه» منجر شد.
غرض اين كه، كار دوم، كمك به اينها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش، به زور ميگرفتيم. البته خود ارتشيها ، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل ميدادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش ، فرماندهي وجود داشت كه به شدت مانع از اين بود كه چيزي جا به جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي ميگرفتيم. البته براي ستاد خود ما، جرات نمي كردند ندهند؛ چون من آن جا بودم و آقاي چمران هم آنجا بود. من نماينده امام بودم.
چند روز بعد از اين كه رفتيم آنجا،( شايد بعد از دو، سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماينده من هستند. اينها توي همين آثار حضرت امام رضوانالله عليه هست. لذا، ما هر چه ميخواستيم، راحت تهيه ميكرديم. لكن بچههاي سپاه؛ بخصوص آنهايي كه ميخواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اينها بود.
اين غير از جاده اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا، با هليكوپتر، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهيد «جهان آرا» كه بود، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد «اقارب پرست»، از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آن جا ماند. يكي هم سرگرد «هاشمي» بود. من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نميدانم آن عكس را كي براي من آورده بود؟ حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجددا آن عكس را تهيه كند؛ چون عكس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازيها بودند و تهرانيها؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچ كس نميدانست من به آن جا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همين طور گفتيم: «برويم تا بچهها را پيدا كنيم.» از طرف جزيره آبادان كه وارد شهر آبادان ميشديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلي بود كه جوانان آن جا بودند. رفتم براي بسيجيها سخنراني كردم. در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود. يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اين جا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نميدانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه؛ علي اي حال، يادم هست چند نفر از بچههاي سپاه و چند نفر از ارتشيها و بقيه از بسيجيها بودند.
در جزيره آبادان، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما ميگوييد هتل بازديدي كرديم. من نميدانم آن جا هتل بوده يا نه. آن جايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مي كردم مثلاً انبار است.
خلاصه، يكي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن جا آبادان را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همه نيروهاي رزمنده ما در آن جا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود. حقيقتاً وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آن جا حس ميكرد؛ چون نيروهاي خيلي كمي در آن جا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آن جا داشتيم كه همين آقاي اقارب پرست رفته بود از اين جا و آن جا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچههاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها ميجنگيدند و اصلاً چيزي نداشتند.
اين، شرايط واقعي ما بود؛ اما روحيهها در حد اعلي. واقعاً چيز شگفتآوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود. يكي، دو روز آنجا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آن جا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم) و هم اين كه به رزمندگاني كه آنجا بودند، خدا قوتي بگوييم، رفتم به يكايك آنها، خدا قوتي گفتم. همه جا سخنرانيهايي كردم و حرفي زدم. با بچههايي كه جمع ميشدند بچههاي بسيجي عكسهاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الان دقيقاً يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. يك جا را شما توي فيلم ديديد كه ما ازخانهها عبور ميكرديم. اين، براي خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچههاي سپاه براي اين كه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند. خانههاي خالي مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود ... بله؛ «كوت شيخ» بود. اين خانهها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانهها ميشد، مناظر رقتانگيزي ميديد. دهها خانه را عبور ميكرديم تا برسيم به نقطهاي كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف ميگرفت. من بچههاي خودمان را ميديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد اين كه اينها يكي را ميانداختند، آن جا را با آتش شديد ميكوبيد. اين طور بود. اما اينها كار خودشان را ميكردند.
اين يك قسمت از خانهها بود كه ما رفتيم ديديم. خانههاي خالي و اثاثيههاي درست جمع نشده كه نشانه نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسبابهايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تاثرانگيز بود! جواناني كه با قدرت تمام جلو ميرفتند، مدام به من ميگفتند: «اين جا خطرناك است.» ميگفتم: «نه. تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم!»
آخرين جايي كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پول، تا محل آن شكستگي، بچههاي ما راه باز كرده بودند و ميرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان ميكنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصه حضور چندين ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح كوت شيخ بود.
مقاومت رمز پيروزي
نيروي هوايي نقشآفريني كرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينكه نيروي هوايي، نيروي پشتيباني است، اما در برهه مهمي از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماينده مجلس شوراي اسلامي بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتيهاي پرواز نيروي هوايي در جنگ گزارش دادم؛ نمايندگان مبهوت ماندند! يك بار ديگر نيروي هوايي ديگران را متعجب كرد؛ آن زمان كه دستگاههاي به گمان بعضيها از كار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احيا كرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامي آن روز كاغذي به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بيست روز ديگر پرندهاي در آسمان كشور نخواهيم داشت نه ترابري و نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشتهام.
به ما ميگفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فني ما، پدافندي ما، همه و همه دست به هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينكه ما چيز قابل توجهي به موجودي ارتش اضافه كرده باشيم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتيبانيهاي جهاني از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امكانات راداري و پدافندي ميدادند و مدرنترين وسايل و تجهيزات رادر اختيارش مي گذاشتند اما نيروي هوايي ايستادگي كرد:«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا».
(بيانات در ديدار فرماندهان و كاركنان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي 19/11/1382)
اميد به جوانان
حتما ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوق العادهاي دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پاي اروند رود و دشمن نفهميد! با شيوههاي عجيب و غريبي كه ميدانم شماها چيزي از آنها نميدانيد البته آن وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نميشود. يكي از مشكلات كار ما اين است لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون با وانت، به شكلهاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروي انساني را با پوششهاي عجيب و غريب و در شبهاي تاريكي كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضي از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد.
اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و با هم به طرف خليج فارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب ميآيد به طرف شمال يعني دريا سرريز ميشود در رودخانه. با اين حساب يعني اروند دو جريان صدو هشتاد درجهاي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيدهاي آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار مي گرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهاي را فتح كنند و كار شگفت آوري را انجام دهند اين كار كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايي دارد كه در بسيج و در سپاه بودند.
(بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/83 )
بابايي آماده پرواز بود
او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي ها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي گفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.
(بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)
قدرت معنوي ملت ايران
روز سوم خرداد، همان ساعت اولي كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهيد صياد شيرازي به من تلفن كرد. بنده آن وقت رئيس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را ميداد. مي گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بستهاند براي اينكه بيايند ما دستهايشان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوي يك ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يك نماد است كربلاي 5 ما هم همين طور بود؛ والفجر 8ما هم همين طور بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين طور بود؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همين طور بود. البته ناكامي و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم؛ ميدان مبارزه است. به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند، او نميتواند برود بجنگد توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسي است كه بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم.
(بيانات در ديدار خانواده هاي شهدا 3/3/84)
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : masood1371
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}