عاشقا رو ديده از سنگ و دل از فولاد ساز

شاعر : منوچهري

کز سوي ديگر برآمد عشقباز آن يار باز عاشقا رو ديده از سنگ و دل از فولاد ساز
عاشقي کردن نياري دست سوي او مياز عشق بازيدن، چنان شطرنج بازيدن بود
ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز دل به جاي شاه باشد وين دگر اندامها
کي تواند باختن شطرنج را شطرنج باز شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود
عاشق ناز تو مي‌زيبدش هر گونه نياز من نيازومند تو گشتم و هر کو شد چنين
جز عدوي خسرو پاکيزه دين پاکباز آن ستم کز عشق من ديدم مبيناد ايچکس
پهلوي او يک به ديگر برنشيند ماز ماز آن خداونديکه حکمش گر به مازل برنهي
هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز آسمان فعلي که هست از رفتن او برحذر
بانگ پاي مورچه از زير چاه شصت باز آفرين بر مرکبي کو بشنود در نيمه شب
گاه زان سو ، گاه زين سو ، گه فراز و گاه باز همچنان سنگي که سيل او را بگرداند ز کوه
چون پلنگان از نشيب آهنگ او سوي فراز چون کلنگان از هوا آهنگ او سوي نشيب
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز اعوجي کردار و دلدل قامت و شبديز نعل
ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز شيرگام و پيل زور و گرگ پوي و گورگرد
گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز گاه رهواري چو کبک و گاه جولان چون عقاب
بسته شد درهاي بخل و آن نيکي گشت باز اي خداوندي که تا تو از عدم پيدا شدي
وز پس آن نهي باشد خلق را کردن نماز خدمت تو بر مسلمانان نماز ديگرست
تا همي عزت بنازد اندرين عزت بناز تا همي گيتي بماند اندرين گيتي بمان
داد کن بيداد کن، دشمن فکن مسکين نواز نوش خور، شمشيرزن، دينار ده ملکت ستان
ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز کاتبت را گو: نويس و خازنت را گو: بسنج
پيش بت‌رويان نشين، نزديک دلخواهان گراز پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگويان گذر
با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز از ستمکاران بگير و با نکوخواهان بخور