ماهیگُلی
داستان زیبای زیر را سمیه عالمی نوشته است، موضوع این داستان وقف است. آن را با هم بخوانیم.
صبح ایستاده بود توی درگاهِ در و دو دستش را زده بود به چهارچوب در و گفته بود: « بجنب دیگه! آن قدر مِسمِس کن تا ماهیها بمیرن.»
نادر پایش را به زحمت توی کتونیهای سفید چرکمردهاش جا داده بود و دو تا پله را یکی کرده بود و پریده بود وسط حیاط: «داروی خواهرم واجبه یا ماهی؟ اگر قراره به همین دو دقیقه بمیرن، بگذار بمیرن.»
جلیل نوچی کرده بود و نفسش را محکم بیرون داده بود: «پوووف! ما رو باش با کی قراره بریم سیزده به در. دیوونه! ماهیها بمیرن اون دواها رو نمیتونی بخری. حالیته؟»
نادر خم شده بود و بند کفشهایش را میبست، غرغرهای زیر لبی جلیل را شنیده بود و گفته بود: «حوصلهی منّت ندارما! برمیگردم سر بنایی.» جلیل هم دستهایش را از درگاه در برداشته بود و عقب عقب توی کوچه رفته بود. نخواسته یک کَلکَل بچگانه همه چیز را خراب کند. هر دو ی شان به این پول احتیاج داشتند، نادر برای خواهرش و خودش برای نادر. به نادر نگفته بود که این بار ماهیها را به نیت او خریده.
تا میدان فردوسی را یک نفس دویده بودند. به مغازه که رسیدند هر دو نفسنفس میزدند و آب بینیشان راه افتاده بود. فروشنده با چشمهای متعجب هر دو را برانداز کرده بود: «مگه گرگ دنبالتون کرده؟ این چه وضعشه؟»
جلیل فینش را بالا کشیده بود و دستش را روی سینهاش گذاشته بود: «خواستیم سر وقت برسیم.»
نادر که صورت سفیدش گل انداخته بود، بعد از این که نفسش جا آمده بود گفته بود: «کشت ما رو. آقا! ماهی زپرتی به ما ندین ها! نریم فردا همه بیان رو آب.»
فروشنده ابروهاش رو به هم کشیده بود و رو به جلیل گفته بود: «داشتیم؟ مردن ماهیها به من ربطی نداره. نگفتم اینا رو؟»
جلیل لبهایش را جمع کرد و برای نادر سر تکان داد: «کلاً کارت گندزدنه» و رو به مرد فروشنده گفته بود: «بیخیال! اصلاً نمیمونن که بمیرن. ما شب نشده همه رو فروختیم.»
جلیل اسکناسهای مچاله شده را که پسانداز هر دوی شان بود به مرد داده بود و پاکتهای ماهی را که تا نیمه آب داشت و ماهیهای گلی توی شان میچرخیدند تحویل گرفته بودند و همه ی راه را تا چهار راه توپ خانه پیاده رفته بودند. هنوز پاکت اول را توی تشت خالی نکرده بود که سروکله ی پسری که روز قبل با جلیل دعوا کرده بود، پیدا شد. سر جای بساط به هم پریدند و جلیل فکرش را هم نمیکرد که با چند نفر بیاید و تلافی دیروز را دربیاورد. هنوز نادر نفهمیده بود که دعوا از کجا آب میخورد که پسر به پلاستیک ماهیها چنگ انداخت. انگار به گلوی نادر چنگ انداخته باشد. نادر خودش را روی پاکت انداخت؛ ولی فایده نداشت. داد کشید. چند عابر برای جدا کردن شان آمدند. نادر فقط ماهیهایی را که کف پیادهرو بالا و پایین میپریدند تماشا میکرد و اشک میریخت. چند نفر عابر دست پاچه ماهیهای زنده را از زمین جمع میکردند و توی تشت میانداختند. جلیل هنوز کتک میخورد و گاه میزد که مردم او را کشیدند و از پسری که با هم کتک کاری میکردند جدا کردند. جلیل که انگار تازه حالیاش شده باشد که چه بلایی سرشان آمده دو زانو روی زمین نشست و دو دستش را روی سرش گذاشت: «وااای!! ماهیها!»
همین طور پیش میرفتند همه ی ماهیها روی آب میآمدند. نادر به چشمهای جلیل نگاه کرد. اشک گوشهی چشمش گیر کرده بود و پایین نمیآمد. با آستین چشمش را پاک کرد و سر تکان داد که چه کنیم؟ جلیل رخت و لباسش را تکان داد و بلند شد. به نظرش آمد باید همینهایی را که مانده بودند میفروخت و پول نادر را پس میداد. روی جدولهای کنار خیابان ایستاد. دوباره به چشمهای نادر نگاه کرد. برگشت و به بساط آن طرف خیابان پسری که با هم دعوا کرده بودند هم نگاه کرد. مردم آرامش کرده بودند. آب دهانش را قورت داد و دستهایش را کنار دهانش گذاشت و فریاد زد: «آی ماهی گلی... ماهی گلی هفت سین...» بعد با دست مردم را به دیدن ماهیها دعوت کرد. یکی از مغازهدارهای آن طرف خیابان که شاهد دعوا بود پیش آمد و یک ماهی خواست. جلیل حوالهاش داد به نادر. نادر وامانده جلیل را نگاه میکرد. جلیل با چشم اشاره کرد و داد زد: «دِ یالّا دیگه...» و رو برگرداند و بقیه ی جمله را فریاد زد: «خونهدار و بچهدار... ماهی گلی ببر.»
نادر خودش را به تشت رساند و ماهی را که مرد انتخاب کرده بود توی پاکت انداخت، اسکناس دوهزار تومانی را توی کیف کمریاش گذاشت، از جا بلند شد و روی جدول، کنار جلیل ایستاد. انگشتش را زیر بینی جلیل گذاشت: «خون اومده! پاکش کن.»
جلیل خندید و زیر لب گفت: «بیخیالش! غصه نخور تا عصر نشده پولت رو درمیاریم.» دوباره به تشت خیره شد. همین یک تشت را میفروخت پول نادر درآمده بود و میفرستادش پیش خواهرش. مغازهداری که یک ماهی خریده بود هنوز ایستاده بود و جلیل و نادر را میپایید. رو به نادر گفت: «من هم بچه بودم کاسبی دم عید رو خیلی دوست داشتم. از همین بساطا این مغازه رو خریدم.»
نادر هنوز به حرف جلیل مطمئن نبود. فکر پول از دست رفتهاش را میکرد. دوباره بغض کرد: «ولی من اصلاً مغازه نمیخوام. فقط پولم رو میخوام. جلیل گفت دم عیدی ماهی گلی سودش زیاده. اومدم پولم رو دوبرابر کنم. من همین که داروهای خواهرم رو بخرم بسه.»
مرد چرخش ماهیها را نگاه میکرد: « همهاش رو چند می دین؟»
جلیل که صدای شان را میشنید، خندید: «شوخی میکنید؟!»
مرد جدیتر از قبل گفت: «شوخیم کجا بود؟ ما هر سال عید می ریم کهریزک. امسال میخواهیم قبل عید بریم.»
نادر ناباورانه به ماهیها نگاه کرد: «چند تا میخواهید؟ اینا نصفشون مردن.»
مرد که دستش آمده بود همه کاره جلیل است، گفت: «فرقی نمیکنه! هرچی هست.»
جلیل به چشمهای مرد خیره شد. چشمهای مشکی مرد برق میزد. رو به نادر پرسید: «سهمت چقدر بود؟»
نادر دستش را ها کرد و گفت: « بیست و سه تومن.»
جلیل رو به مرد گفت: «همهاش چهل تومن. زندههاش سی تاست. می شه به عبارتی هزارودویست تومن.»
مرد ماهیها را چشمی شمرد و چهل تومن طرف جلیل گرفت. جلیل به نادر اشاره کرد: «مال داداشمونه. نادر! معطل نکن.»
نادر دستش را پیش آورد: «ولی خودت...»
جلیل نگذاشت جملهاش تمام شود: «من هستم این جا. ماهیهای آقا رو می دم، تشتها رو خودم میارم.»
نادر پول را گرفت وک لاهش را روی گوشهایش کشید: «پس عصر میام برا حساب و کتاب.»
جلیل خم شد تا ماهیهای زنده را توی پاکت بریزد: «حالا تا عصر.»
نادر رفت. مرد مغازهدار دوباره ماهیها را شمرد: «35 تاست؛ به عبارت دونهای دو تومن که از 40 تومن کمش کنیم... هوم م م...»
دوباره اسکناس شمرد و طرف جلیل گرفت: «اینم بقیهاش. من به قیمت میخرم! نه تخیف میدم و نه میگیرم.» جلیل پاکت ماهیها را طرف مرد گرفت و گفت:
- «ولی حرف مرد یکیه.»
مرد مغازهدار اسکناسها را توی جیب جلیل گذاشت و پاکت ماهیها را از دستش گرفت: «تنها مرد عالم تو نیستی. بابای منم که این پول رو وقف شب عید کهریزک کرده مرد بوده. اونم گفته تا قرون آخرش رو بدم. احترام بزرگ ترم واجبه.» جلیل خندید و سرش رو به طرف آسمون برد: «بزرگ تر از همه خود خودشه.»
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}