آنچه در شماره های قبل خواندیم:

من فرشته‌ام. فرشته ی سر به هوای کنجکاوی که دوست نداشت حرف‌های کتاب ها را قبول کند. فرشته‌ای که دوست نداشت تمام عمرش بنشیند و کارهای خوب و بد آدم‌ها را یادداشت کند. اصلا نمی دانم چرا خدای بزرگ این آدم‌ها را با همه ی خرابکاری‌هایشان این‌قدر دوست دارد؟ چرا هر بار که یک آدم خدا را شکل می کند عرش می لرزد!! مگر این آدم ها کی هستند؟

خب همین سوال‌ها را پرسیدم که فرستادنم روی زمین برای ماموریت، حالا قرار هست آدم‌ها را ببینم و به کارهایشان دقت کنم و گزارش‌ های ماموریتم را بفرستم و از همه مهم تر اینکه بفهمم چرا آدم ها اشرف مخلوقات هستند. حالا این  منم و زمین و یک نقشه که هربار روی یک نقطه روشن می شود.

***
با من لج کرده این را خوب می دانم. وقتی گزارش قبلی را فرستادم، فقط جواب داده بود: بسیارعالی! پس در زمین چیزهای زیادی برای یادگرفتن هست، به شما توصیه می کنم دفعه ی بعد به جریان نزدیک تر باشید، خواهید دید که بیش تر می آموزید؛ فرصت کم است.

خیلی دلم می خواست بنویسم وقتی برگردم شما هم خواهید دید یک دفعه کل پرونده های تان را برداشته ام و پرت کرده ام آن بالا وسط یکی از حوضچه های بهشتی. فوق فوقش رانده می شوم همین جا دیگر؛ اما نگفتم. شخصیت فرشته بودن خودم را پایین نیاوردم. فقط جواب دادم: «هرطور شما صلاح می دانید!»

و توی نقشه ام یک نقطه  روشن شد و شروع کرد به چشمک زدن. بال زدنم نمی آمد، همین طور لجبازانه، پای پیاده راه افتادم. می دانستم دارد نگاهم می کند. چقدر هم که این زمین سفت و چرک است. حواسم بود که پایم به کیسه های آشغال کنار جوی گیر نکند. حواسم به همه چیز بود تا وقتی که جوانک 15 یا 16 ساله ای چنان در خانه را به هم کوبید که تمام گنجشک های روی درخت خرمالو از جا پریدند. گوش هایش قرمز بود و صدای دادش توی هوا مانده بود انگار؛ حتی وقتی با قدم های بلند خودش را به آخر خیابان رساند. به خودم که آمدم، تمام پرهایم به هم چسبیده بود، بله، وحشتناک ترین اتفاقی که می تواند برای هر فرشته ای بیفتد، آدامس. پرهایم که هیچ، حالا دست هایم هم چسبناک و کثیف شده، کنده بشو هم نیست، فقط کش می آید. چراغ روی نقشه ام دیگر چشمک نمی زند، رسیده ایم، همین جاست. غیر از لجبازی که چیز دیگر نمی توانست باشد از لجش مرا فرستاده بود این جا که آدامسی و دست و پا چلفتی به نظر برسم. به هرحال چاره ای نیست مأموریتم شروع شده است.

***

داخل خانه، زنی چهل و چند ساله مضطرب و ناراحت از این طرف به آن طرف می رود، با کی حرف می زند؟ با سبزی های توی آبکش؟ با قابلمه؟ کسی که این جا نیست و او پشت سر هم  تکرار می کند: «خب من با این یه الف بچه ی لجباز چی کار کنم. هی می خوام برم می خوام برم. بره کربلا؟ شفا؟ با کدوم پول؟ آخرش اینم مریض می شه می افته رو دستم؛ اما نمی فهمه که ...حرف هم بزنی دادش درمی آد که پس بابای پرویزی رو کی شفا داد؟ خدا از اون جا صدای آدمو بیش تر می شنوه، مگه بابای پرویزی خوب نشد؟ خودش اومد گفت رفتم نشستم روبه روی حرم اباالفضل گفتم بابامو از تو می خوام. باباش تو اتاق عمل بود و سالم دراومد. نمی خوام کار بابام به اون جاها بکشه.»

زن به این جا که می رسد به گریه می افتد: «خدایا! بزرگیتو شکر، آخه با کدوم پول بیاد کربلا؟ تو که خودت می دونی... کاش می شد از همین جا با حضرت اباالفضل حرف بزنیم!»

با خودم فکر می کنم الان توی عرش الهی چه غوغاییه، خوش به حال خودم که مأموریتم، وگرنه چه بدوبدوهایی داشتم.

و با خیال راحت می نشینم گوشه ای به تماشا. زن می رود و می آید، ناهار کشیده روی میز یخ می کند، سبزی ها پلاسیده می شوند و تلفن زنگ می زند، صدای پسر نیست، انگار ناظم مدرسه ی شان است، نمی دانم چه می گوید که زن آه می کشد و بعد قطع می کند و شروع می کند به تلفن زدن به داروخانه ها. کمی بعدتر تلفن به دست می نشیند روی زمین و سرش را روی دست هایش می گذارد و زمان عین آدامس جویده شده ای کش می آید.

 خط نارنجی غروب خورشید که می افتد روی دیوار، صدای کلید می آید، خودش است؛ همان که همه ی گنجشک های درخت خرمالو را پراند؛ اما قیافه اش شبیه ظهر نیست، مثل تربچه ی قرمز نیست، حالا رنگش عین گچ پریده است، کیسه ی داروها را می گذارد روی میز و می نشیند کف زمین و نگاهش می افتد به بشقاب های خالی و غذای یخ کرده و سبزی های پلاسیده، پنجره از ظهر بازمانده و هوای سرد توی خانه می پیچد و بوی نم و دود با خودش می آورد.

زن از جا بلند می شود ، پنجره را می  بندد، ظرف ها را جمع می کند و همان طور که سبزی های پلاسیده را توی سطل می ریزد بشقاب را به دیواره سطل می کوبد، بعد بی حوصله تلویزیون را روشن می کند صدا در اتاق سرد می پیچد:

- «این جا حرم مطهر امام زاده شاه سیدعلی علیه السلام است. امامزاده شاه سیدعلی، دیر آشنای مردم قم است که بارها و بارها به زیارت مرقد مطهرش رفته اند و شاید کمتر به این موضوع پی برده باشیم که این بزرگوار از نوادگان قمر بنی هاشم علیه السلام است، هم او که دل برای زیارتش بال و پر می زند.»
 
استاد پژوهشگر تاریخ اهل بیت علیهم السلام درباره ی ازدواج اباالفضل العباس علیه السلام می گوید: «قمر بنی هاشم در بیست سالگی با لبابه دختر «عبیدالله بن عباس»، پسر عموی پیامبر صلی الله علیه و آله ازدواج کرده که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام عبیدالله و فضل است که امامزاده شاه سیدعلی از فرزندان حضرت عبیدالله و نوادگان حضرت ماه است. حرم و بارگاه امامزاده شاه سیدعلی در خیابان 15 خرداد یا دروازه ری قدیم قرار دارد.»

چشم های پسرک درجا می لرزند و صدایش از ته چاه می آید: «مامان پسر حضرت اباالفضل به ما نزدیکه توی ایران پیش ما.»

 زن نگاهش می کند، کیسه ی داروها را مثل گنجی در کمد می گذارد، گاز را روشن می کند بعد لبخند بی رنگی می زند و می گوید: «خودم زنگ می زنم به آقای ناظم، پول جلوی آینه هست، با سواری نریدها تا قم جاده خطرناکه، با اتوبوس برید و برگردید، پول برای هردوی تاتون هست، بقیه شم نذره.»

چراغ روی نقشه ام خاموش می شود، بال هایم را می چسبانم به شیشه ی یخ زده، آدامس ها دیگر کش نمی آیند.

منبع: مجله باران