مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند

شاعر : شهريار

دلم تحمل بار فراق او نتواند مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند
کنار من ننشيند که آتشم بنشاند در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند چه جوي خون که براند ز ديده دل‌شدگان را
به لب رسيده مرا جان خودي به من برساند به ماه من که رساند پيام من که ز هجران
نواي ناي گرهگير دل شکسته نخواند بسوز سينه‌ي من بين که ساز قافيه پرداز
زبان مرغ حزين شکسته بال نداند چه نالي اي دل خونين که آن شکوفه‌ي خندان
کتابتي بنوسيد کبوتري بپراند دلم به سينه زند پر بدان هوا که نگارين
مهي که خود همه‌دان است بايد اين همه داند من آفتاب ولا جز غمام هيچ ندانم
که پيش پاي تو اشگي بياد من بفشاند بهر چمن که رسيدي بگو به ابر بهاري
کجاست مرگ که ما را ز زندگي برهاند به وصل اگر نرهم شهريار از غم هجران