نوجوانی و افسانه استقلال

نوجوانان با پیروزی و شکست و پشیمانی به استقلال دست می یابند. زندگی مملوء از ناامیدی و سرخوردگی است. اعتقاداتی که به وجود می آیند یا آموخته میشوند، زمانی که نادرست از کار در می آیند، به منابع بزرگ ناامیدی تبدیل میشوند، حتی خیانت.
 
فکر کنید زمانی که نوجوانی متوجه شود پری دندان (پری دندان بنا بر افسانه‌های کودکان است که اگر هر بچه‌ای دندان های شیری افتاده خود را درخواب زیر بالش اش بگذارد پری دندان نیمه‌های شب از راه خواهد رسید و یک هدیه کوچک در زیر بالش او خواهد گذاشت) و خرگوش عید پاک (خرگوش عید پاک موجودی تخیلی است که بنابر داستان ها، تخم مرغ عید پاک را می آورد.

روز عید پاک به ویژه بچه‌ها تخم مرغ‌های رنگین را، که «خرگوش» در گوشه و کنار باغ پنهان کرده، پیدا می‌کنند و با لذت می‌خورند) و بابا نوئل در واقع داستان های دروغینی بودند که توسط بزرگسالانی که به آنها اعتماد کرده بودند الهام بخش تخیل معصومانه آنها شده بودند.

حالا آن کودک نیز می داند که والدین می توانند به عمد دروغ بگویند. یا سرخوردگی قویتری با قدرت والدین و وعده ای که والدین به فرزندان می دهند وجود دارد: همیشه کودک را محفوظ نگه میداریم.

این چیزی است که کودک می خواهد والدین به او بگویند. وقتی به ما نیاز داشته باشی همیشه در آنجا خواهیم بود. ما همیشه از تو در برابر آسیب ها محافظت می کنیم. ما همیشه تصمیمات خوبی خواهیم گرفت.ما همیشه می دانیم که چه باید بکنیم.

اما بچه ها بارها و بارها تجربه کردند که والدین کوتاهی کرده اند. بنابراین کودک اکتشافات ناراحت کننده ای پیدا می کند. وقتی که به آنها نیاز دارم، همیشه آنجا نخواهند بود. من دست تنها هستم.

آنها همیشه نمیتوانند من را از آسیب ها محافظت کنند. چیزهای بدی برای من اتفاق می افتد. آنها همیشه تصمیمات درستی نمی گیرند. گاهی اوقات تاوان اشتباهات آنها را باید من بدهم.

آنها همیشه نمی دانند چه باید بکنند. من باید خودم از زندگی سر در بیاورم. بخش دردناک رشد کودک ناامید شدن از این باور است که والدین می توانند امنیت را برای او فراهم آورند.

اکنون سرخوردگی بزرگی که در پایان نوجوانی به وجود می آید را در نظر بگیرید: زمان رسیدن من به استقلال فرا رسیده است، من می توانم زندگی خود را پیش ببرم. با این همه، آیا استقلال هدف کل دوران متلاطم نوجوانی است؟

اما اکنون، در مشاوره با جوانان در اواسط دهه ی ۲۰، آنچه من می شنوم، گریه پیروزی، سرانجام آزادی نیست، بلکه ناله ی ناامیدی است، حالا تمام زندگی ام به خودم بستگی دارد! چه اتفاقی می افتد؟
 
واقعیت غم انگیز این است: زمانی که قدرت والدین کنار میرود، این سیستم زمام امور را به دست میگیرد. آنچه که نوجوان متوجه می شود این است که حفاظت والدین پناهگاهی را فراهم آورده بوده است که در آن قرار گیری مستقیم در معرض خواسته های پیچیده تر و خودسرانه مسئولیت اجتماعی، متوقف می شدند.

این آگاهی باعث هوشیاری ناگهانی می شود. در مقایسه با این نیروهای غیر شخصی از برابری اجتماعی و انطباق اجتماعی، نگرش والدین بیشتر مراقب محور بود، تقاضای والدین بسیار کمتر بود و قوانین والدین بیشتر بخشیده می شد.

در حال حاضر نیاز به پرداخت صورتحساب، داشتن شغل، یافتن مسیر خود در جهان، همگی ایده هایی درباره آزادی های اساسی هستند که نوجوانان مشتاقانه منتظر آن بودند، اما اکنون در دوران جوانی آن ها متوجه شده اند که این آرمان ها فریب کارانه هستند.

وقتی که به آزادی عمل می رسد، من آزاد نیستم که به طور کامل آنچه را که می خواهم انجام دهم. وقتی که به آزادی فردیت می رسد، من آزاد نیستم که کاملا خودم باشم. وقتی به آزادی بیان می رسد، من آزاد نیستم که به طور کامل آنچه در ذهن دارم را بیان کنم.

وقتی که به آزادی آینده می رسد، من آزاد نیستم به چیزی که می خواهم برسم. وقتی که به آزادی یافتن شغل هدفمند می رسد، من آزاد نیستم که با شغلی شروع کنم که حقوق زیادی دارد و بسیار شخصی انجام میشود.

برای باهم بودن، گاهی اوقات باید با هم کنار بیاییم؛ برای تأمین نیاز، گاهی اوقات نیاز به پذیرش است؛ برای ارتباط برقرار کردن، گاهی اوقات باید ساکت شد و برای ساختن یک راه، گاهی اوقات باید کاری که از دست شما بر می آید را انجام دهید. بنابراین یک جوان به این نتیجه می رسد که تنها آزادی واقعی که اکنون دارم، برخورد با هر مشکلی است که با آن مواجه میشوم.

به صراحت میتوان گفت، چیزی که یک جوان با حسرت نتیجه گیری میکند این است: من زمانی که بزرگسال هستم به اندازه نوجوانی آزادی ندارم. در آن زمان، من می توانستم اعتراض کنم، من می توانستم قدرت را مورد سوال قرار دهم، من می توانستم برخی از قوانین خانه را نادیده بگیرم، من می توانستم از بقیه جامعه برتر باشم، و مجبور نبودم برای خودم نگران باشم.

آنچه می خواستم را قبلا داشتم، اما در آن زمان آزادی داشتن والدینی که از من حمایت می کنند و من را از مسئولیت های احتمالی محافظت می کردند، را نمیدانستم.

و اکنون شما می توانید خشم او را درک کنید. او واقعا به خاطر آنچه که در طول دوره نوجوانی خود به آن باور داشت، مورد خیانت قرار گرفت. کسی به او در مورد خوب بودن استقلال وعده داده بود و او اکنون ماهیت استقلال را درک میکند.


منبع: سایت راستینه