وَذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهَا رَکُوبُهُمْ وَمِنْهَا یَأْکُلُونَ. (سوره‌ی یس، آیه‌ی72)
چهارپایان را برای آن‌ها رام کردیم. از بعضی سواری می‌گیرند و از بعضی تغذیه می‌کنند.
 
تنگ غروب بود. امیدعلی، می‌خواست گلّه را از کوهستان به روستا برگرداند.

همین که چوب دستی‌اش را تکان داد، بزها و گوسفندان به جای آن‌که کنار هم جمع شوند پراکنده شدند!

بعضی از بزها با خشم به یک‌دیگر حمله کردند! بعضی‌ها به درخت‌ها حمله کردند و با شاخ‌های‌شان تنه‌های درختان را زخمی کردند! گوسفندان یک‌دیگر را هل دادند و به هم تنه زدند!

امیدعلی‌هاج و واج به گلّه نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه شده است. بعد از چهل سال چوپانی برای اوّلین بار این صحنه‌ها را می‌دید. گوسفندان و بزها مثل بوفالوی وحشی به هم حمله می‌کردند

امیدعلی هر چه فریاد زد فایده نداشت. با چوب دستی‌اش به طرف آن‌ها رفت تا بلکه از او بترسند و آرام بگیرند.

ناگهان! یکی از بزها با خشم او را نگاه کرد. چشم‌هایش سرخ بود. فریادی زد و مثل گرگ گرسنه به او حمله کرد و کلّه‌ی خود را محکم به پای او کوبید و به طرف درّه فرار کرد. امید تا می‌خواست از جا بلند شود، بقیّه‌ی گوسفندان و بزها هم به سویش حمله کردند. امیدعلی وحشت‌زده و ترسان خود را از صخره‌ای بالا کشید؛ امّا پایش سر خورد و پرت شد و از خواب پرید!

عرق از سر و صورتش می‌ریخت و سینه‌اش مثل فنر بالا و پایین می‌رفت. نگاهی به گلّه انداخت، خیلی آرام و باصفا در حال چرا بودند. لبخند زد: «خدایا شکر!» با خود گفت: چقدر خوب است که گوسفندان و بزهایم وحشی نیستند! خدایا! شکر که حیواناتم را رام کرده‌ای.

منبع: مجله باران