داستانی درباره « هدیه گرفتن» به قلم فاطمه دولتی
داستان زیبای زیر که با قلم فاطمه دولتی نگاشته شده است، در مورد حجاب و پوشش مناسب در دوران نوجوانی است.
بهار لبخند زد و هدیه ادامه داد: «ولی چه فایده! وقتی قراره مثل خفّاش بری توی خیابون دیگر فرقی نداره گلگلی بپوشی یا سیاه و کهنه.»
بهار شانه بالا انداخت. سالها بود که هدیه را میشناخت، از همان روزهای پیشدبستانی، رفیق و همدم هم بودند، اما هرچه بزرگتر میشدند اختلاف سلیقهیشان بیشتر توی چشم میزد. هدیه بعد از سنّ تکلیف مثل بهار چادر پوشید؛ اما چند سال بعد به بهانههای مختلف، یکبار به خاطر گرما، یکبار به دلیل دستوپاگیر بودن و یکبار به خاطر زشت شدن چادر را کنار گذاشت. اوّلها مشکلی نبود، اما کمکم مانتوی هدیه آب رفت، روسریاش سُر خورد عقب و پاشنههای کفشش قد کشید. دوستی بهار و هدیه پابرجا بود؛ ولی وقتی با هم بیرون میرفتند تفاوتشان توی ذوق میزد. رفاقت یک دختر چادری و محجّبه با یک دختر سانتیمانتال کمی عجیب به نظر میآمد.
بهار آخرین دانه پسته را گوشهی لُپّش گذاشت و رو به هدیه گفت: «بریم؟»
هدیه بیحوصله خود را از زمین کند. دلش راضی نبود راهی خانه شود؛ اما چارهای نداشت.
_ «بهار...»
_ «هوم؟»
_ «الان کجا میری؟»
_ «الان میرم کلاس عکاسی، فردا میام دنبالت بریم کتابخونه درس بخونیم، چیزی تا کنکور نمونده هدیه.»
هدیه چینی به دماغش داد و کیف برّاقش را روی شانه انداخت. نه حوصلهی خانه را داشت و نه کتابخانه، دلش میخواست برود کلاس عکاسی؛ امّا نمیتوانست.»
_ «دیگه خسته شدم بهار!»
بهار چادرش را روی سرش مرتّب کرد، امروز با هدیه چند ساعتی آمده بودند پارک بانوان تا کمی تفریح کنند. بهار که میدانست غصّهی هدیه چیست نگاهش را به او دوخت.
_«چی شده دوستم؟»
_ «چرا من نباید برم کلاس عکاسی؟ اصلاً چرا باید هر جا که میرم تو همراهم باشی؟ چرا بابام اینقدر سختگیره؟ به من چه که اون سری توی آموزشگاه زبان یه مشکلی پیش اومده، من که مقصر نبودم. بودم؟»
بهار دست هدیه را فشرد. حرفها را توی ذهنش مرتّب کرد و گفت: «اگه قهر نمیکنی باید بگم آره مقصّر بودی! تو اینقدر توی چشمی که هرجا میری یه ماجرایی پیش میاد، توی کلاس زبان کی مثل تو لباس میپوشید؟ فقط تو بودی که با مانتوی قرمز و شلوار سفید میاومدی. خب پسرها هم نگاهت میکردند و مدیر مؤسسه هم بابات رو خواست و باقی ماجرا.»
_ «خب نگاه نکنن!»
_«تو اینقدر بیمنطق نبودی هدیه، اگه من با صدای بلند زیر گوشت حرف بزنم و تو حرفام رو بشنوی و اذیّت بشی من میتونم بگم خب گوش نکن؟»
هدیه سکوت کرده بود، خوب میدانست حق با بهار است؛ امّا نمیخواست اعتراف کند. توی ذهنش بارها خودش را با بهار مقایسه کرد، بعد از ماجرای کلاس زبان او خانهنشین شده بود؛ امّا بهار بیشتر از قبل به فعّالیّتهایش میرسید، کلاس زبان میرفت، استخر و کلاس عکاسی. همیشه لبخند بر لب داشت و نورچشمی خانوادهاش بود، حتّی پدر هدیه هم روی بهار حساب دیگری باز میکرد و میگفت: «هدیه! فقط با مامانت و بهار میتونی بری بیرون.»
بهار که هدیه را توی فکر دید حرفش را ادامه داد: «با کی لجبازی میکنی هدیه؟ تو خوشت میاد مردا نگاهت کنن؟ خوشت میاد بابات همش نگرانت باشه؟ خوشت میاد اینجور ناراحت و افسرده باشی؟ من نمیگم مثل قدیم چادر بپوش؛ ولی خانم باش. تو هیچی از مهربونی کم نداری، من میدونم که قلبت پاکه؛ ولی ظاهرت یه چیز دیگه نشون میده، مگه نمیگی میخواهی شیک پوش باشی؟ خب باش. مگه من لباس رنگی نمیپوشم؟ مگه من کیف و کفش عروسکی نمیخرم؟ مگه من روسریهای گلگلی ندارم؟ من بدتیپم به نظرت؟»
هدیه نگاهش را روی بهار سُر داد. دوستش تیپ و ظاهر خوبی داشت، به نظرش بهار یک دختر امروزی بود؛ اما متین و باوقار.
بهار آهی کشید و نگاهی به هدیه انداخت، چند قدم بیشتر تا خانه فاصله نداشتند که بهار ایستاد و صدا زد: «هدیه!»
هدیه با چشمهایی که قصد باریدن داشتند نگاهش کرد. بهار از کیفش کادویی بیرون کشید. هدیه بُغضش را فراموش کرد.
_ «این چیه؟»
_ «یه هدیهی کوچیک برای هدیه. یه مانتو و روسری خانمانه برای اینکه تو همون هدیهی سابق بشی، همون دختر شاد و باحجاب و نجیب، دختری که پُر از حس خوشبختیه.»
هدیه بسته را از دست بهار گرفت. فردا روز عفاف و حجاب بود و هدیه تصمیم داشت عفاف درونش را با حجاب اوّل به خود و بعد به همه نشان دهد، او میخواست بار دیگر آرامش و خوشبختی را مزه کند.
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}