داستانی در مورد « ارتباط با نامحرم » به قلم قاطمه دولتی
داستان زیر را فاطمه دولتی نوشته است. با هم آن را می خوانیم.
توی یکی از گروههای شعر، عضو بود و هر چند وقت بیتی را که میپسندید توی گروه میگذاشت. توی هفده سالگی فکر میکرد یک دختر قوی و بااراده است؛ امّا وقتی پیامی از طرف «سعید» دریافت کرد که از انتخابهایش تعریف میکرد، دست و دلش لرزید. اوّلها فقط با گفتن «ممنونم» جواب سعید را میداد. او برایش یک آدم غریبه بود، غریبه در حدّ مدیر یک گروه شعر تلگرامی؛ امّا وقتی تعریفها و اصرارهای سعید بیشتر شد مینا هم تصمیم گرفت به قول دوستانش امّل بودن را کنار بگذارد و جوابش را بدهد. سعید از خودش حرف میزد، از سنّ و سال و تحصیلاتش، از خانواده و تیپّ و علایقش. مینا ابتدا فقط شنونده بود؛ امّا کمکم حس کرد چقدر سعید را دوست دارد. بعد شروع کرد به صحبت کردن. پیامهایش را با دو پیام جواب میداد، با او دردِ دل میکرد، شوخی میکرد، حرف میزد. گاه ساعتها وقتی توی خانه همه خواب بودند او و سعید به یکدیگر پیام میدادند.
زندگی رنگ جدیدی به خود گرفته بود؛ امّا مینا هر روز صبح با دلشوره از خواب بیدار میشد، شبها تا صبح خواب میدید پدر و مادر به گوشیاش سر کشیده و از وجود سعید باخبر شدهاند، کمکم نمرههایش اُفت کرد. اگر سعید کمی دیر جواب پیامش را میداد، زرد میشد و بر سر همه فریاد میکشید، دوست داشت بیشتر توی خانه بنشیند و کمتر دوستان و فامیل را ببیند. مادر هر روز از او میپرسید: «مینا جان! چیزی شده؟» و پدر سعی میکرد با ترتیب دادن گردش و مسافرت و خریدن هدیه و شوخی کردن، مینا را سرکیف بیاورد؛ امّا نمیشد که نمیشد.
به اصرار مینا پدر برای خانه اینترنت راه انداخت و او حالا راحتتر میتوانست با سعید در ارتباط باشد؛ امّا درست یک شب که پدر و مادر برای خرید به بازار رفته بودند. اینترنت خانه قطع شد، مینا در حال چت کردن با سعید بود، پس هرچه از علمِ فناوری میدانست به کار بست؛ امّا اینترنت وصل نشد که نشد. او هم با ترس و لرز برای اولین بار از تلفن خانه به سعید زنگ زد. سعید که همیشه مشتاق بود صدای مینا را بشنود شروع کرد به صحبت کردن و زمان از دست مینا دررفت. او وقتی به خود آمد که کلید توی قفل چرخیده بود و پدر از وسط سالن نگاهش میکرد. مادر هم که فقط بیصدا اشک میریخت.
آن شب پدر گوشی مینا را گرفت، اینترنت خانه را جمع کرد و لبتاب و تبلت مینا را هم به مادر سپرد. از فردا فقط سکوت بود و سکوت. نه مادر و نه پدر با مینا حرفی نداشتند، انگار او توی خانه وجود نداشت. پدر هر روز صبح او را به مدرسه میرساند و بعد از ظهر به خانه برمیگرداند، دیگر خبری از باشگاه و استخر و کلاسهای فوقبرنامه نبود، نه مهمانی، نه گردش و نه شوخیهای پدر و دختری. مادر هم مثل پدر شده بود، سرد و یخزده. برای مینا دوری پدر سختتر بود.
امّا امشب فرق میکرد، امشب تولّدش بود و او انتظار داشت مثل هر سال پدر او را با یک کیک و هدیه غافلگیر کند. انتظار داشت مادر خانه را تزئین نماید و خالهها را برای شام دعوت کند تا دور هم باشند. بعد او آرزوهایش را ردیف کند و شمع هفده سالگیاش را فوت کند؛ امّا خانه با شبهای دیگر تفاوتی نداشت. انگار همه فراموش کرده بودند مینا به دنیا آمده. مینا امشب میخواست هرطور شده لبخند پدر و نگاه مهربان مادر را ببیند. از اتاق بیرون رفت. پدر جلوی تلویزیون نشسته بود و مادر خیاطی میکرد. مینا تمام غرورش را شکست و بیهوا جلوی پدر زانو زد. بغضش بدون اجازه سر باز کرد و به هقهق افتاد.
_ «بابا! به خدا من... من غلط کردم.»
پدر نگاهش نکرد، صدای مینا میلرزید.
_ «بابا! منو نگاه کن. من مینای توام. من... بابا به خدا اشتباه کردم! دیگه تکرار نمیشه. بابا من... من پشیمونم. قول میدم، قول میدم تکرار نشه... من من بدون محبّت شما میمیرم!»
پدر بعد از مدّتها نگاهی به مینا انداخت، مینا خودش را توی آغوش پدر انداخت و شروع کرد به حرف زدن.
_ «بابا منو ببخش، منو ببخش. اشتباه کردم. بچّگی کردم. شرمندهام!»
پدر آرام روی موهای مینا دست کشید، دخترش را از تمام عالم بیشتر دوست داشت.
مادر کنار مینا نشست و پشتش را نوازش کرد. مینا نمیتوانست گریهاش را کنترل کند، مانند تشنهای بود که بعد از مدّتها به آب رسیده باشد. با عشق، دستان مادر و پدر را میبوسید.
_ «من، من چند وقت پیش فکر میکردم دختر بدبختی هستم. زندگیم یک نواخت بود، تنها بودم؛ امّا الان که محبّت و اعتماد و توجّهی شما رو از دست دادم، الان که دیگه مثل قبل، قلبم پاک و صاف نیست، بدبختترین دختر دنیام...خوشبختی یعنی آرامش، یعنی اینکه پدر و مادرت بهت اعتماد داشته باشن؛ یعنی اینکه استرس نداشته باشی و شرمندهی خدا نباشی!»
پدر آهی کشید و لبخند زد. سر مینا را در آغوش فشرد و خدا را شکر کرد، حالا مطمئن بود که مینا همان دخترِ سابق است، پاک و عفیف و متین. پس زیر لب گفت: «تولدت مبارک دخترم!»
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}