شناسايي دقيق

نويسنده : سعيد عاکف




راوي : جانباز شيميايي، محمد حسن سلطاني

اولين روزهايي که توي مالکيه مستقر شديم ، به فکر شناسايي افتاديم، و به فکر آوردن اطلاعات از دل دشمن . بچه هاي تيم اطلاعات عمليات، با کمترين تجربه و کمترين امکانات، مي رفتند شناسايي. کل گردان ما را اگر زير و رو مي کردي، دو تا قطب نما بيشتر پيدا نمي شد ؛ و همين بود تمام امکانات شناسايي ما ! آن شب بنا شد باقري و خاکسار نفوذ کنند بين نيروهاي دشمن. دم رفتن، بعد از يک خداحافظي گرم ، با دعا و صلوات ، بدرقه شان کرديم.
نيمه هاي شب، يا شايد هم نزديک اذان صبح بود که از طرف مواضع دشمن، سر و صداي انفجار و تير اندازي بلند شد. با خودم گفتم حتما باقري و خاکسار لو رفتن ! وقتي کسي براي شناسايي مي رفت، بايد در کمال استتار مي رفت، و بايد تا جايي که جا داشت ، از ايجاد درگيري دور مي کرد؛ اين بود که از برگشتن آنها نااميد شديم. اما هنوز هوا روشن نشده بود، ديديم برگشتند، آن هم در کمال صحت و سلامت !
ماجرا را باقري اين طور تعريف کرد: الحمدلله بدون دردسر، بين عراقي ها نفوذ کرديم. خوب که اين طرف و آن طرف را گشتيم و شناسايي کرديم، خاکسار از من جدا شد. چند دقيقه بعد برگشت و گفت: باقري، آسايشگاه عراقي ها رو پيدا کردم.
من خودم هم دنبال سنگر اجتماعي شان مي گشتم. وقتي رفتيم آن جا، ديدم بيشتر يک دالان است تا سنگر، آن هم سنگر از نوع اجتماعي اش! شک کردم. گوش هايم را تيز کردم. از داخل آسايشگاه، صداي خرخر يا بهتر است بگويم صداي خرناس مي آمد. يقين کرديم که يک عده از نيروهاي دشمن، آن تو خوابيده اند. آهسته به خاکسار گفتم: حالا که تا اين جا اومديم، بد نيست يک احوالي هم از اين نامردا بپرسيم !
با تعجب گفت: چکار کنيم ؟
به چند تا نارنجکي که به فانسقه ام بسته بودم ، اشاره کردم. چون کار شناسايي تقريبا تمام شده بود، دو تايي به اين نتيجه رسيديم که آسايشگاه را با نارنجک منفجر کنيم و بعدش هم بزنيم به چاک. نفري دو تا نارنجک آماده کرديم. ضامن ها را کشيديم و در يک آن، با هم پرت شان کرديم داخل آسايشگاه و پا گذاشتيم به فرار. همين که اولين نارنجک عمل کرد، از صدايي که شنيدم، کم مانده بود بر جا ميخکوب شوم!
حرف هاي باقري به اين جا که رسيد، رو کرد به من و پرسيد : فکر مي کني صداي چي شنيديم ؟
خنديدم و گفتم: حتما صداي ناله و فرياد بعثي ها رو شنيدين.
خنده خنده گفت: حدست درسته، ولي با يک دنيا تفاوت!
لحظه شماري مي کردم ببينم ماجرا چه بوده است . وقتي موضوع را گفتند، بي اختيار، صداي شليک خنده ام به هوا برخاست. بچه ها هم نتوانستند جلو خودشان را بگيرند؛ آسايشگاهي را که آنها مي گفتند ، در واقع يک طويله بوده؛ چند تا گاو بخت برگشته، تاوان ظلم بعثي ها را پس داده بودند ! البته، به قول يکي از بزرگان ، « گاو پيش آنها، افلاطون بود» .
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره ي 23