شهدا را نکشيم

نويسنده : محمد جواد قدسي





خودش را مهندس رباني معرفي کرد. از نمايندگي يکي از فروشگاه هاي بزرگ يک شرکت در تهران بود که با موبايلم تماس گرفته بود و مي خواست براي او روي ديواره ي يکي از اتوبان هاي ورودي شهر ، نقاشي و خطاطي تبليغاتي اين شرکت را انجام بدم. خب من کارم اينه. براي هر کي بخواهد ، هر جا که بخواد، روي تابلوها ، ديوار مردم ، دزدکي و شبانه يا قانوني و توي روز نقاشي تبليغاتي مي کشم و خرج زن و زندگي ام در ميارم؛ نمي تونم که برم دزدي !
با جناب مهندس رباني در محل انجام طرح نقاشي، قول و قرار ملاقات گذاشتم، کمي دير رسيدم. منتظرم بود. مرد ميان سال و شادابي نشان مي داد. سر و وضع تميزي هم داشت. از ماشينش هم معلوم بود که وضع مالي اش فوق العاده خوب است. بعد از سلام و احوالپرسي ، پيش زمينه اي از طرح را به من نشان داد :« يک مرد شيک و مودب و خنده رو ، يکي از وسايل مربوط به اين شرکت را به همسر جوان و زيبايش تقديم مي کند.» که زير اين طرح ، بايد نوشته مي شد : « هديه ي فلان هديه ي زندگي » .
ابعاد کار حدود دو متر در سه متر بود. مهندس مجوز شهرداري هم گرفته بود. خوشحال شدم. با خود گفتم : « خدايا شکرت. بالاخره يک کار پي درد سر برام جور شد». اما هر چي به اطراف بزرگراه نگاه کردم، روي ديواره ها مطالب تازه نقش شده بود و جاي خالي به اندازه دو در سه متر نديدم. وقتي به مهندس گفتم. او در حالي که مجوز را در دست چپش داشت ، مطمئن به تصوير بزرگ يکي از شهدا و فرماندهان غيور جنگ اشاره کرد. نگاه پر نفوذ آن شهيد به طرف ما بود. براي لحظه اي بدنم لرزيد. با تعجب پرسيدم :« جاي عکس شهيد ؟!»
مهندس آمرانه گفت: « خب آره! مگه چيه ؟»
گفتم:« نه جناب مهندس ، من دستم به قلم نمي ره که بخوام همچي غلطي بکنم. تا به حال صد جور بي قانوني رسم کردم، اما اين ديگه رسمش نيست. به هر حال زندگي هم يه جور تابلوست. من توقع دارم روزي اين شهيد و امثالهم به تابلوي سياه اعمال بنده نگاه کنن و منو شفاعت کنن. نقش دنيا هميشگي که نيست».
مهندس شروع کرد به اصرار و بالا بردن اجرت کار ، اما من باز هم سر باز زدم و قبول نکردم و برگشتم خانه. سه ساعت بعد همان مهندس زنگ زد. گفت: «اگر خانواده ي اين شهيد رضايت داده باشن، آيا حاضري اين نقش تبليغاتي را روي تصوير آن شهيد بکشي ؟»
کمي فکر کردم و گفتم :« اگر مطمئن باشم خود خانواده اين شهيد رضايت دادن، چرا که نه!»
مهندس قسم خورد که مادر شهيد رضايت داده که تصوير پسرش پاک بشه و رسيد هم داده.من قبول کردم. از اين کار خودم، خنده ام گرفت؛ به جاي تصوير شهيد، دارم تصوير زني بدحجاب و مردي رفاه طلب را که با جنس خارجي دل همسرش را به دست مي آورد، نقاشي مي کنم، فقط خدا از من بگذره.
زير تصوير نوشته بود: « شهدا سند آسايش امروز ما هستند». بايد پاکش مي کردم و مي نوشتم : « هديه فلان جنس خارجي ، جنس اجنبي ، جنس آمريکايي ، جنس دشمن ، مساوي هديه ي زندگي است !» لعنت بر من!
با هر عذاب وجداني که بود کار را تمام کردم. مهندس هنگام حساب کارمزد و پول رنگ و قلم مو و ابزار، رسيد دست نوشته ي مادر شهيد را به من نشان داد. راست مي گفت: مادر همان شهيد نوشته بود :« اينجانب رضايتمندم تصوير پسرم در ابتداي فلان بزرگراه از کنار جاده پاک شود» . و پاي آن را امضا کرده بود. با خودم گفتم: « وقتي مادر شهيدي به اين مهمي فرزندش را ناچيز مي داند و فراموش مي کند، مثل من ، يک کارگر ساده که هشتم گروي نهم است چرا نکنم ؟» من براي تبليغات کار خودم، معمولا شماره تلفنم را خيلي کوچيک گوشه ي تابلو مي نويسم. بعد از چند روز هنوز رنگ کار خشک نشده، از بنياد شهيد ، متولي نقش آن تصوير شهيد، منزلمان تماس گرفتند که چرا من اين کار را کردم و از من خواستند هر چه زودتر اشتباهم را رفو کنم . گفتند اين کار غير قانوني است و پيگرد قانوني دارد.
وقتي بهشان گفتم مادر آن شهيد رضايت داده و مهندس متولي ، کارهاي قانوني اش را انجام داده باورشان نشد. براي رفع اين دردسر سريع با مهندس تماس گرفتم. حضرت آقا راهي سفر آمريکا بود و رضايت نامه را همراهش برده بود. شماره و آدرس آن پيرزن را گرفتم و سريع با او تماس گرفتم. جواب سلامش را نداده شروع کردم به اعتراض که: «وقتي شما که مادر شهيدي فرزندت را دست کم مي گيري از مثل مني چه توقعي بايد داشت ؟! مگه شما خودت رضايت ندادي که اگر تصوير پسرت پاک بشه شکايتي ندارين ؟»
او با لحني آرام گفت: «شهيد ارزشش را از خدا مي گيره نه از مردم. اين مردم هستن که به واسطه ي آبروي شهيد، به قيمت جان شهيد، به وقار و ارزش انساني و استقلال مي رسند. جناب مهندس رباني به من گفت تصوير پسرم باعث حواسپرتي راننده ها مي شه و تصادف مي کنن. از من مي خواست به اين دليل اجازه بدم پاکش کنن. من گفتم : شهدا به خاطر حفظ جون مردم شهيد شدن. عيبي نداره. پاک کنيد.»
با شنيدن اين حرف هاي دلسوزانه ي اين مادر فداکار، براي لحظه اي زمين و زمان دور سرم چرخيد، خجالت کشيدم حرفي بزنم. گوشي از دستم افتاد. دو دستي زدم توي سرم، خاک بر سر من که دروغ ، رنگم کرده.
ياد وصيت نامه ي يکي از دوستان شهيدم افتادم، براي من ( رفيق نيمه راهش ) که با بهانه هايي مثل ( من مسلمان نمي کشم، با خودکشي نمي شه شهيد مرد) از رفتن به جبهه سرباز زدم، نوشته بود: « ... خاک بر سر آنها که در طول تاريخ نيرنگ قرآن بر سر نيزه به تواضع پيش دشمنانشان واداشت و رهبرشان را از ميان برداشت ! خاک بر سر برادراني که لباس برادر به خون مي آلايند تا گرگ دروغ نجاتشان دهد. بيچاره ها نمي دانند به وقت قحطي به کجا مي روند! خاک بر سر مسلماني که دروغ گرگ و وعده ي اموال دنيايي او را به دريدن گلوي کودک شير خواره ي ولي و رهبرش بگمارد ! و بدتر از همه، خاک بر سر من اگر شهيد را بکشم، فراموشش کنم ؛ او که براي حفظ جان من، جان داد !»
زنگ زدم بنياد شهيد و بعد از معذرت خواهي ، با آنها صحبت کردم که تصوير همان فرمانده ي شهيد را به همراه دوست شهيدم، بدون هيچ کارمزدي نقاشي کنم. بعد از سه روز تصوير اين دو شهيد بزرگوار را جاي آن نقش کردم و پاي آن با خيلي درشت و زيبا نوشتم : « با غفلتمان شهدا را نکشيم ».
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره ي 23