خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3)

تهیه کننده : احمدرضا داوودی
منبع : راسخون



خواست خدا يا بي‏توفيقي بنده‏

هنگامي كه نبرد به نقطة اوج خود رسيده بود و در سنگري پشت خاكريز دراز كشيده بوديم، دوستان گفتند: عمامه‏ات را بردار و كلاه‏خود بگذار. نمي‏پذيرفتم؛ چون كلاه‏خود سنگين بود. يكي از دوستانم يك بيل سربازي را بالاي سر من روي عمامه نگه داشت تا اگر تركشي آمد به بيل بخورد. او شهيد شد، اما اين توفيق نصيب من نشد.
شب پس از چندين هزار كشته، عقب نشيني كرديم هنوز صحنه كنار خاكريز كه سرتاسر كشته روي زمين انباشته بود، از خاطرم نمي‏رود. شايد هزار جنازه را خودم ديدم.

تأثير قرآن‏

دشمن صبح تا شب گلوله می ريخت و آدم می كشت و ما پشت خاكريز، زمين‏گير شده بوديم. چندين هزار رزمنده را به شهادت رسانید. در تاريكي شب به راه افتاديم تا عقب‏نشيني كنيم. تمام مسير را يا از كنار شهيدي گذشتيم يا پا روي شهيد مي گذاشتيم. كنار آبهاي حور كه رسيديم، ديدم از چندين هزار رزمنده فقط نزديك به صد نفر زنده مانده اند. آن شب همه ناچار بودند منتظر بمانند تا قايق بيايد و آنان را برگرداند. با آمدن يك قايق، همه با شتاب سوار می شدند؛ چون منطقه به دست دشمن افتاده بود و امنیتي براي آنان نبود. سوار شدن تعداد زياد در قايق، امكان واژگون شدن قايق را به همراه داشت. قصد كردم با آنان صحبت كنم تا عجله نكنند، اما دندان‏هايم به شدّت به هم مي‏خورد. حس كردم نبايد عامل آن فقط سرما باشد، گويا ترس هم در كنار سرما داشت غلبه مي‏كرد. حدود بيست قدم فاصله گرفتم و شروع به خواندن قرآن كردم؛ سوره‏هاي ناس، زلزله و توحيد. ناگهان آرامش يافتم. برگشتم و با آنان صحبت كردم. گفتم عجله نكنيد. يكي يكي سوار شويد. روحية آنان تقويت شد.
از آنجا تا جزيرة مجنون شايد با قايق يك ساعت راه بود و تعداد قايقها هم محدود. يك قايق كه مي‏آمد تعدادي سوار مي‏شدند و بقيّه ‏بايد صبر می كردند تا قايق بعدي بيايد.
بعد از صحبت با آنان، نظم بيشتري حاكم شد و از ترس و وحشت كاسته شد. واقعا شب وحشتناكي بود. بسياري از دوستانم در آن منطقه شهيد شدند و اجسادشان آنجا ماند.
روز عمليات که عمامه بر سر داشتم و با موتور به اين طرف و آن طرف براي تبليغ مي‏رفتم، براي رزمنده‏ها خيلي جذّاب بود.

گرسنگي‏

با قايق به جزيرة مجنون آمدم. پس از عملياتي شكننده و ترس و اضطراب شديد با روحيّه‏اي نه چندان خوب. واقعا گرسنه بودم. به چند نفر از رزمنده‏های اهل لنجان رسيدم، ديدم دور هم نشسته‏اند و مي‏خواهند شام بخورند. مدام همديگر را اَخَوي‏صدا مي‏كردند. سلام و احوال پرسي كردم وگفتم اَخَوي چي داري بخوريم؟ آنان نيز تعارف كردند. غذايشان بسيار كم بود. تنها چند لقمه غذا خوردم. اگر همين چند لقمه نبود از شدّت گرسنگي نمي‏توانستم بخوابم.
صبح آن شب، هواپيماهاي عراقي آمدند، همه فرار كرده و خود را از ديد هواپيماها مخفي كردند. گرسنگي به شدت آزارم مي‏داد. رفتم كنار تداركات و گفتم يك كنسرو به من بدهيد. گفت: فرار كن حالا كشته مي‏شوي. گفتم: نمي‏خواهم گرسنه بميرم. به زور يك كنسرو از تداركات گرفتم. چون با لباس روحانيت نبودم مانند بقيه رزمنده‏ها برخورد مي‏كردند. عمامه‏ام را روز قبل قطعه ‏قطعه نموده و با آن، زخم‏هاي رزمنده‏ها را پانسمان كردم. يك طلبة نجف‏آبادي را ديدم. به او گفتم عمامه‏ات را به من بده تا طعامي تهيه كنم. بالاخره چند قوطي كنسرو گرفتيم و از گرسنگي رهايي يافتيم. بعد از غذا ديدم چند نفر ترك كنار هم نشسته اند و چايي درست كرده اند. گفتم حال ياخچين. آنها هم مجبور شدند تعارف كنند. آنجا هم چايي خوردم.
رزمندگي، جنگ و ... قابل قبول و قابل تحمّل بود، امّا گدابازي تداركات‏چيها و گرسنگي، مصيبتي بدتر، بزرگتر و غير قابل تحمّل بود.

عشق مفرط به درس خواندن يا فرار از شرمندگي

هر عملياتي كه در جبهه انجام مي‏شد، قهرا چند نفر شهيد مي‏شدند. كم كم پس از عمليات، دلم نمي‏خواست به نجف آباد برگردم؛ زيرا ديدن چهرة غمناك پدران و مادران شهيد يا همسران و فرزندان آنان، برايم بسيار دردآور بود و پيش خود حس می ‏كردم كه آنان با زبان بي زباني مي‏گويند: چرا تو مانده‏اي و آنان رفته‏اند؟
امّا چاره اي نبود بايد پس از هر عملياتي بر مي‏گشتم و به درس و بحث مي‏پرداختم؛ زيرا شرمندگي از روي خانوادهاي شهيد باعث نمي‏شد كه مسؤوليتم را رها كنم.
به ياد دارم كه معمولا در مراسم شهدا با لباسي كه در جبهه مي‏پوشيدم، وارد مي‏شدم تا لااقل بگويم من نيز در جبهه بوده ام حال تقدير نبوده که شهيد شوم. این به من مربوط نيست.
امّا از وقتي كه سال 63 به قم رفتم تقريبا مشكل حل شد؛ زيرا پس از هر عملياتي، مستقيم مي‏رفتم قم و به درس و بحث مي‏پرداختم.
برخي مي‏گفتند: فلاني خيلي عاشق درس است. امّا خودم مي‏دانستم كه مسالة مهم ديگري نيز وجود دارد و آن مواجهه نشدن با چهره داغدار خانواده‏هاي شهداست.

شهادت پسر عمو و شوهر خواهر

حاج محمد عابدینی متولد 1328 است. او پسر عمو و شوهر خواهر من بود. در کودکی پدرش در چاه افتاد و مرد و به یتیمی بزرگ شد. 15 ساله بود که به آبادان و از آنجا به کویت رفت و نجاری یاد گرفت. او با خواهرم ازدواج کرد و بعد از انقلاب تصادف کرد و نزدیک بود از دنیا برود، اما جان سالم به در برد. بعد حادثة دیگری برایش اتفاق افتاد. به او گفتم نذر کن که خوب شوی و به جبهه بروی. او هم نذر کرده بود در صورت سلامتی این کار را انجام دهد. وقتی سلامتی اش برگشت به جبهه رفت. به او گفته بودند: چه کاری می توانید انجام بدهید. او هم صادقانه گفته بود: رانندگی. او در عملیات خیبر، راننده آمبولانس بود و در همان عملیات شهید شد.
آن روزها به همه سفارش می کردم که به جبهه بروند حتی پدرم را که مرد ساده و کشاورزی بود، یک ماه به جبهه فرستادم.
يادم هست كه پس از هر عمليات، خودم را به قم می رساندم و به درس و بحث مشغول می شدم. شهيد حاج محمد عابديني كه پسر عمو و شوهر خواهرم بود در جبهه به درجه شهادت رسيده بود و جسدش را به نجف آباد برده بودند، پدرم به مدرسه علمية نجف آباد رفته بود و سراغ من را گرفته بود و از طريق مدرسه به وسيلة تلفن به يكي از طلبه‏هاي نجف آبادي در قم خبر داده بود كه به پسر من بگوييد: پسر عمويت شهيد شده است.
آن طلبه گفته بود: من به او مي‏گويم پسر عمويت زخمي شده است؛ زيرا اگر خبر شهادت را به او بدهم ممكن است آسیب روحی ببیند و مشكلاتي پديد آيد.
پدرم گفته بود خير به او بگوييد: پسر عمويت شهيد شده است تا شايد به نجف آباد بيايد، اگر گفتي او زخمي شده است، مي‏گويد: ان شاء الّله خوب مي‏شود!
همان گونه كه قبلا بيان شد همه در اثر عشق به درس نبود برخي به دلیل شرمندگي بود كه در نظر خودم به اوج رسيده بود.
به هر حال آمدم و چند روزي در نجف آباد بودم و به قم برگشتم. و عزمم را جزم كردم که به خواهرم رانندگي بياموزم تا بتواند مشكلات چهار فرزند خرد سالش را به سامان برساند. بنابراين در اوج ناراحتي، گريه و عزاداري وي، پيوسته او را به تمرين رانندگي مي‏بردم تا بالاخره گواهينامه را گرفت و خودش قسمت عمدة مسؤوليت بچه هايش را به دوش كشيد.

ساده زيستي رزمندگان‏

شهيد علي ايمانيان، مسؤول جهاد نجف‏آباد بود. انسانی پركار و كم توقع و ساده. جسد او مفقود شد. همه در جبهه اسم او را شنیده بودند، ولي قيافه‏اش را نمي‏شناختند. رزمندگان همه خاكي و ساده‏پوش بودند، ولي او در بين رزمندگان خاكي‏تر از همه بود. خودش تعريف مي‏كرد كه مي‏خواستم از ارتش امكاناتي بگيرم. به من گفتند: اين امكانات را در صورتي در اختيار تو قرار مي‏دهيم كه از علي ايمانيان نامه داشته باشي. من هم در پاسخ گفتم اتفاقا از او كاغذ دارم. رفتم در ماشين، نامه را نوشتم و به آنها دادم. چون اگر مي‏گفتم خودم هستم امكان داشت باور نكنند.
او مي‏خنديد و تعريف مي‏كرد. معلوم بود با لباسهاي خاكي و شايد هم دمپايي به آنجا رفته بود. اگر مي‏خواست به ظاهرش توجه کند به كارهاي ديگر نمي‏رسيد؛ به همين دلیل بود كه معمولا افرادي كه از قبل او را نمي‏شناختند اگر او را مي‏ديدند، باور نمي‏كردند که او همان است كه قسمت زيادي از جهاد سازندگي خط مقدم را اداره مي‏كند.
پس از شهادت او واقعا جهاد نجف‏آباد غمگين شد. بچه‏هاي جهاد همه داغدار فقدان او بودند. كه در چنين شرايطي از جهاد اصفهان آمدند و گفتند: ناراحت نباشيد، برايتان رئيس مي‏گذاريم. و شخصي را به عنوان رئيس معرفي كردند. رزمندگان خيلي ناراحت شدند؛ چون کسی آنها رادرك نکرد. آنان داغدار دوستي صميمي و مسؤولي مهربان بودند، اما جهاد اصفهان گمان مي‏كرد كه آنها چون رئيس ندارند و آدم لايق در بين آنها نيست، اين قدر ناراحتند. البته ناگفته نماند كه اصفهان، استان بود و نجف‏آباد شهرستان و آن زمان هيچ شهرستاني در جبهه جهاد مستقل نداشت به جز نجف‏آباد. اين امر نشاني از تلاش و كوشش شهيد علي ايمانيان بود.

شهيد علي‏محمّد پاينده

او طلبه بود و به من خیلی احترام می گذاشت. از نظر دروس حوزوی از من جلوتر بود، اما هر وقت من را در جبهه می دید، از روی احترام کنار می ایستاد تا نماز جماعت را بخوانم و به دلیل معنويت و تواضعي كه داشت بيشتر سخنراني‏ها را به من مي‏سپرد. وی از طلبه‏هاي زرنگ و باهوش بود. در هر منطقه‏اي مي‏رفت، همان روز نخست منطقه را بررسي مي‏كرد، تپّه‏ها را مي‏گشت و با مكان استقرارش آشنا مي‏شد. در جنگ به شهادت رسید. یادش گرامی باد.

والفجر مقدّماتي‏

جنگل اَمْقَر، جنگلي بود با درختان بسيار كم. این جنگل نه در دست دشمن بود و نه در دست ما؛ يعني هيچیك از دو كشور در آنجا ارتشي مستقر نكرده بودند. بعد آقاي هاشمي رفسنجاني در خطبه‏هاي نماز جمعه گفته بود: «بله ما جنگل‏هاي اَمْقَرْ را گرفتيم». رزمنده‏ها مي‏خنديدند؛ چون در آنجا اساسا نيرويي نبود. ایران تصمیم گرفت در عملیات والفجر، عراق را شکست بدهد و جنگ را تمام کند، ولی این اتفاق نیفتاد؛ به همین دلیل آن عملیات را والفجر مقدماتی نامیدند.
پس از اينكه آن عملياتِ ناكام، انجام شد، عراقيها هم نيرو آوردند؛ و دشمن از اين قسمت نيز احساس خطر ‏كرد.

خواص ادرار شتر!

از خاطراتي كه از آنجا به ياد دارم، سخنراني طلبه‏اي بود كه در آن، خواص بول الابل «ادرار شتر» را مطرح كرده بود. رزمنده‏ها مي‏خنديدند و سر به سر او مي‏گذاشتند.
آن روزها روحانيون مجبور بودند به جبهه بروند و تبليغ كنند. در بين آنها فراوان يافت مي‏شد كساني كه آمادگي براي سخنراني نداشتند و مجبور بودند از بين مطالبي كه سر كلاسهاي درس خوانده اند يا شنيده‏اند، سخني بر زبان برانند.
بحث بول الابل هم احتمالا از مكاسب محرّمه مرحوم شيخ انصاري ته ذهن آن طلبه مانده بود و موضوع بحث او شد.

«نهج البلاغه» در جبهه‏ها

هر وقت در جبهه بودم و عملياتي نبود، از اين گردان به آن گردان مي‏رفتم و در هر گرداني، نيم ساعت سخنراني مي‏كردم و روزانه حدود ده جلسة نيم ساعتي را در لشگر برقرار مي‏نمودم. نهج البلاغه را همراه خود داشتم و از آن براي رزمنده‏ها مي‏خواندم. بسياري از كلمات قصار و نامه‏ها را كه اكنون حفظ هستم يادگاري از آن دوران است.

لشگر نجف اشرف و احمد كاظمي‏

دانشگاه اهواز و شوشتر، محل لشگر نجف اشرف بود. به محض اين كه خبر رسيدنم به اهواز را مي‏شنيدند، مي‏گفتند: جايي وعده نده تا ما بياييم. قبل از لشگر نجف با جهاد نجف‏آباد همكاري مي‏كردم. شهيد احمد كاظمي فرمانده بود. او از من مي‏خواست كه هنگام عمليات دركنارش بمانم. او خيلي شجاع و با لياقت بود. در جبهه، لياقت و توانايي‏هاي افراد بود كه آنها را بالا مي‏برد. شهيد كاظمي از كساني بود كه در لحظه‏هاي حساس، خودش را نمي‏باخت و از خود شجاعت نشان مي‏داد.
براي آيت‏اللّه ايزدي امام جمعه نجف‏آباد احترام زيادي قایل بود. هر وقت ايشان به جبهه مي‏آمد، شهيد كاظمي در مقابل او تواضع فراواني از خود نشان مي‏داد. به پيشنهادهاي من نيز جامه عمل مي‏پوشانيد؛ گرچه تقاضاي زيادي هم از او نداشتم. به عنوان نمونه از او خواستم براي طلبه‏ها امكاناتي فراهم كند تا در همان جبهه بتوانند به درس و بحثشان بپردازند. اين كار را انجام داد. در بيابانهاي انديمشك و خرمشهر، موضوع درس و بحث براي طلبه‏ها مطرح شد. آنان هم استقبال كردند؛ چون نمي‏خواستند عمرشان به هدر رود.
حمام رزمنده‏ها در شوشتر خيلي سرد بود و هواي سردِ رخت‏كن و داخل حمام، عامل سرماخوردگي بسياري از رزمنده‏ها شده بود. به او پيغام دادم كه شما هزينه زيادي را براي دارو و درمان مي‏پردازيد. به جاي آن، حمام را درست كنيد. دو روز نگذشته بود كه اين كار را انجام داد.

نماز جماعت كند يا تند

پيش از من، امام جماعت نماز را كند مي‏خواند. در نماز جماعت خصوصا ماه رمضان و قبل از افطار، امام جماعت وظيفه دارد نماز را سريع بخواند؛ چون ممكن است نمازگزار، كار يا مشكلي داشته باشد يا به دلیل گرسنگي و تشنگي نتواند در نماز جماعت حاضر شود. امّا اگر نماز، سريع خوانده شود، موجب استقبال بيشتري مي‏شود.
تصميم گرفتم نماز مغرب و عشا را تندتر بخوانم. يك شب پس از تشهد ركعت آخر، تنها سلام سوم نماز را دادم و به سرعت از جا برخاستم و رفتم به طرف در خروجي. مكبّر دستپاچه شد و نمي‏دانست بايد چه كاري انجام دهد. تا آمد سلام نماز را بگويد، من داخل اتاق خود رفته بودم. بعد به احمد كاظمي خبر داده بودند كه امام جماعت پيش از همه و قبل از گفتن تكبيرها از نمازخانه خارج شده است. او براي‏ من پيغام فرستاد كه نماز جماعت درست بوده يا نه؟ به او خبر دادم نماز صحيح است و قصد داشتم نماز را در كوتاه‏ترين زمان بخوانم.

حساسيت به «O.R.S»

در دهلران كه بودم و آن كمبود امكانات را مي‏ديدم، از درون وجودم دلم مي‏خواست كسي اين كمبودها را براي مردم بگويد. اما راديو را كه روشن مي‏كرديم مدام مي‏گفت: اگر بچه شما اسهال گرفت به او «او.آر.اس» بدهيد و لازم نيست نگران باشيد.
علت اين تكرار را نمي‏دانستم و واقعا از این واژه تنفر پيدا كرده بودم.
در گردان بهداري كه بودم يك نفر به مناسبتي كلمة او.آر.اس را به زبان آورد. به قدری چهره‏ام دگرگون شد كه همه فهميدند. او پرسيد: چي شد؟ به او گفتم اين لفظ را به كار نبر. چون من نسبت به اين لفظ، حساسيت دارم. آنان علت را جویا شدند. جريان آنچه را در دهلران بر سر لشكر 101 آمد، بيان كردم. گفتند: واقعا تو نمي‏دانستي كه چرا اين همه تأكيد بر او.آر.اس مي‏شود. گفتم نه. يكي از آنان گفت: آن روزها با اين كار قصد داشتند وزير بهداشت در مجلس رأي بياورد. اين او.آر.اس چون سخن و طرح او بود، مدام پخش مي‏شد تا غير مستقيم تبليغي از او باشد. خيلي متاثر شدم؛ چون با اين قبيل كارهاست كه شيرازه مملكت گسسته مي‏شود و كشور ويران می شود تا كسي راي بياورد.

ماه محرم و عزاداري‏

در همان روزها، ماه محرم آمد. در جبهه پيرمرد نجف‏آبادي بود كه هميشه ماه محرم يك دهه روضه را در منزل خود در نجف‏آباد برقرار مي‏كرد. او رفت و منبر، پرچم، سماور و حتي وسايل بسيار مقدماتي روضه را از نجف‏آباد به جبهه آورد. بعد از ظهرها شروع مي‏شد. براي سينه‏زني از اين گردان به آن گردان مي‏رفتيم. مراسم سخنراني و نوحه‏خواني هم داشتيم. من و آقاي محسني سبزواري كه از فضلاي قم است هر دو سخنراني مي‏كرديم. آقاي محسني روحاني باسوادي است و آنجا موضوعات علمي عالي را مطرح مي‏كرد.

گريه يا خنده؟

شهيد احمد حجتي پس از عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. دوستان او در جهاد سازندگي، بسيار ناآرام و ناراحت بودند. ديدم نزدیک است شيرازة كارها از هم مي‏پاشد. لذا به آنها گفتم: خدا را شكر كه امام زنده است، آيت‏اللّه منتظري خوب هستند. او شهيد شد كه شد به لقاي خدا رفت. اينكه ناراحتي ندارد. با حرفهايم كمي آنان را خنداندم و بعد از آن با خواندن مصيبت همه به گريه افتادند و گريه سختي كردند. در بين آنان يكي از دوستان به شوخي گفت: مردي بود كه يكي از همسايه هايش جلسه عزا داشت و همساية ديگرش جلسة عروسي. روي بام خانه ايستاده بود و با يك دست بشكن مي‏زد و با دست ديگر بر سينه مي‏زد تا هر دو طرف را داشته باشد. بعد به من گفت: تو نيز همين طور هستي. در حالي كه آدم را به خنده انداخته اي ناگهان مي گرياني.
آن روزها روضه كه مي‏خواندم چون دلها نرم و آماده بود، رزمنده‏ها مي‏گريستند، اما اكنون مردم با شوخي‏هاي دوران جنگ مي‏خندند، ولي با مصيبتها گريه نمي‏كنند. امروزه روضه‏هاي تصنعي و ساختگي بيشتر مي‏تواند بگرياند تا روضه‏هاي خالي از خرافه.
البته بعضي وقتها كه خودم روضه مي‏خواندم، گريه‏ام نمي‏گرفت. ما طلبه‏ها بايد از خواندن روضة زياد اجتناب كنيم تا قساوت پيدا نكنيم. استاد ما مرحوم آيت الله ايزدي خيلي ناراحت مي‏شد اگر مي‏فهميد طلبه‏اي روضه خوانده و خودش گريه نكرده است.

خواب یا دعای کمیل

يك شب رزمندگان دعاي كميل مي‏خواندند. پس از خواندن دعا يكي از دوستان گفت: من از اول دعا تا آخر دعا با دقت تو را در نظر داشتم، ديدم خواب هستي. ترسيدم هنگام سلام دادن پس از دعا كه همه برمي خيزند، باز تو خواب بماني و آبرويت برود. درست مي‏گفت. آن شب خيلي خسته بودم. تازه از خط برگشته بودم و خوابم برده بود. در مقابل خواب، خيلي ضعيف هستم. خواب كه بيايد، خوابم مي‏برد.

فاجعه حلبچه‏

يكي از عمليات‏هايي كه هنگام انجام آن با جهاد به جبهه رفته بودم، عملیاتی است که در منطقه حلبچه بود. فاجعه حلبچه در عراق اتفاق افتاد. مردم آنجا از رزمندگان ایران استقبال کردند و جنگ نکردند و خوشحال بودند که ایران آنجا را می گیرد. صدام نیز عصبانی شد و حلبچه را که از شهرهای کرد نشین بود با گازهای شیمیایی مانند خردل بمب باران کرد.
مسؤول جهاد منطقه غرب، حاج محمد موحدخواه از دوستان دوره دبيرستانم بود. او از معاودين عراق بود كه سال 1354 از عراق اخراج شد و به ايران آمد. من با او در آن زمان به جلسه قرآن عربها كه در مسجد چهارسوق نجف‏آباد بود، مي‏رفتيم. قرآن خواندن با لهجة عربي را زياد دوست ‏داشتم. بعد از دبيرستان، من به دانشگاه رفتم و او به دانشسراي مقدماتي رفت. جبهه دوباره ما را به هم رساند. در عملياتهاي گوناگون همديگر را مي‏ديديم.
هنگام عمليات حلبچه، او مسؤول قرارگاه نجف اشرف كرمانشاه بود. براي تبليغ به آنجا رفته بودم. در حين عملياتي كه در حلبچه جريان داشت، براي سركشي با او به حلبچه رفتم. در بين راه زنان عراقي كه بعضا بي‏حجاب بودند به همراه بسياري از مردم آنجا گروه گروه مي آمدند تا تسليم ايران شوند؛ چون عراق آنجا را شيميايي زده بود و آنها چاره‏اي جز هجرت به ايران نداشتند. بديهي بود كه آنان پس از يكی دو ساعت در اثر گازهاي شيميايي مي‏مردند. اين خاصيت گازهاي شيميايي بود كه افراد را بي‏حال مي‏كرد. آنها مقداري روي زمين مي‏نشستند و كم كم مي‏مردند. ما اين را مي‏دانستيم و مي‏ديديم. شيميايي شديد بود.
وارد مسجد حلبچه كه شديم، تعجب كرديم. مسجد پر بود از جنازه‏هايي كه در كنار هم خوابانيده بودند؛ زن و مرد، پير و جوان. بسياري از رزمنده‏ها هم آنجا شيميايي شدند و بيش از ده پانزده هزار كشته از آن روزگار تلخ به يادگار ماند. حاج محمد موحدخواه نيز مقداري شيميايي شد، ولي الحمدالله هنوز زنده است. من چون با او بودم و او نيز ماشين داشت و نسبت به سايرين امكانات بيشتري داشتيم از مهلكه شيميايي جان به در برديم. به ويژه پس از برگشتن از حلبچه فورا رفتيم و لباس هايمان را عوض كرديم. به همين دلیل آسيب جدي نديدم. البته در اثر حضور در آن منطقه تا چند سال برخي از اعضای بدنم به دلیل همان شيميايي عذيت شدند. و اكنون نيز زمستانها، ريه‏ها چرك مي‏كند و مشكل تنفسي دارم.

گم شدن در شب‏

يك شب در همان منطقه حلبچه هنگام برگشت، راه را گم كرديم. همين طور به مسير ادامه داديم تا این که ناگهان و كاملا اتفاقي به جايي رسيديم كه رزمنده‏هاي لشكر نجف اشرف در آنجا بودند. در بين آنان آقاي محمدرضا كرباسي را خوب به خاطر دارم. به خوبي از ما استقبال كردند و براي ما در حد توان، امكاناتي فراهم كردند. حتي كيسه خواب خودشان را نيز به ما دادند تا راحت باشيم. شب را مانديم و صبح برگشتيم. شايد زنده ماندن بنده تا حدود زيادي مرهون فداكاري اين دوستان باشد.

عمل نكردن توپ

سادگي برخي روحانيون كه همه چيز را معجزه قلمداد مي‏كردند، موجبات خندة دوستان را فراهم مي‏كرد. در جبهه، طبيعي است كه گاهي گلوله توپ يا خمپاره فرود ‏آيد وبه دلیل نقص منفجر نشود. آنگاه يك بار كه چنين اتفاقي افتاده بود و خمپاره‏اي عمل نكرده بود، خبرش به گوش يك روحاني ساده رسيده بود، او روضه مي‏خواند و در بين روضه اين معجزه! را با آب ‏و تاب بیان مي کرد و سپس مي‏گفت همه با هم بگوييد: عمل نكرد! عمل نكرد!
بعد رزمندگان اين حرف را دست گرفته بودند و براي خنده مي‏گفتند. بلند بگو: عمل نكرد عمل نكرد.
رزمنده‏ها نوعا با صدق، صفا و صميميت با هم برخورد مي‏كردند. گفت و شنودهاي دوستانه، اين پيوندها را ايجاد می کرد و استحكام مي‏بخشيد. آنان براي اينكه با روحاني شوخي كنند، يك نفر مي‏گفت: خمپاره آمد، اما عمل نكرد،عمل نكرد. همه بگوييد: عمل نكرد. بقيه هم مي‏گفتند: عمل نكرد. به صورت دسته جمعي و مي‏خنديدند.

ارتش مستضعف

سال 1367 قبل از پايان جنگ، خيلي دوست داشتم خدمت آیت الله منتظری برسم و از آنچه در جبهه ديده بودم گزارشی بدهم امّا چون موفق نشدم، نامه‏اي چند صفحه‏اي براي ايشان نوشتم.
قضيه از اين قرار بود كه با توجه به خبرهايي كه از جبهه‏ها مي رسيد، حس كردم كه شكست ما در جنگ حتمي است. و با خود فكر می كردم كه اگر پس از آن زنده بمانم هيچ گاه آرامش رواني نخواهم داشت؛ زيرا بسياري از دوستان و خويشانم در جبهه شهيد شدند و اكنون به دلیل كم كاري من و امثال من، جنگ در آستانه شكست است؛ به همين دلیل چند نامة تند و تحريك‏آميز براي برخي اساتيد حوزه نوشتم و به سكوت حاكم بر حوزه و جامعه اعتراض كردم و آيندة تلخ را پيش بيني كردم. و خود نيز براي رفتن به جبهه به دفتر تبليغات مراجعه كردم. در جواب اين سوال كه به كجا مي‏خواهيد اعزام شويد؟ گفتم هر جا نياز بيشتر است. به صورت تبليغي يا تبليغي رزمي يا...؟ گفتم من كارهاي نظامي خوب مي‏دانم. دوره‏هاي متعدد ديده‏ام و مدت زيادي ديده بان توپ خانه براي ارتش و سپاه بوده ام. اما اكنون هر جا و در هر لباسي كه شما صلاح مي‏دانيد به جبهه مي‏روم.
چون خرداد ماه بود و هوا گرم و افراد كمتر به جنوب مي‏رفتند، مرا به آنجا فرستادند. دفعات قبل هنگامی که به اهواز مي‏رسيدم با تلفن، لشگر نجف اشرف را خبر مي‏كردم و آنان فورا مي‏آمدند و مرا مي‏بردند، ولي اين بار به مسؤل اعزام در اهواز گفتم هر چه شما بفرماييد. پرسيد ارتش يا سپاه؟ گفتم هر چه نظر شماست. خط مقدم يا پشت خط؟ گفتم هر چه نظر شماست. همه جا همين را گفتم تا سرانجام در گرداني در خط مقدم در لشگر 101 ارتش، منطقة مهران فرستاده شدم.
با سربازي كه مسؤول سياسي- عقيدتي آن گردان بود، صحبت كردم گفت: نيروهاي ما بر تپه‏هاي اطراف مستقرند. اما حاج آقا، ارتش عراق كه هيچ اگر چند دختر منافق هم به ما حمله كنند و چند تير شليك كنند، ما همه فرار مي‏كنيم و هيچ مقاومتي نمي‏كنيم. پرسيدم: چرا؟ گفت: زيرا هيچ امكاناتي نداريم، نه غذاي مناسب و نه آب خوردن مناسب هيچ وجود ندارد. يك قالب يخ تا به اينجا برسد به قدر يك كوزه مي‏شود و بعد از نيم ساعت آب مي‏شود. ما به چه اميدي بجنگيم.
كم كم ظهر شد و به سنگر نماز خانه رفتيم. من زودتر از او رفتم. تعدادي سرباز آن جا نشسته بودند هرچه نگاه كردم قبله را از علایم درون سنگر، نفهميدم. از سربازها پرسيدم قبله از كدام طرف است؟ كسي جوابي نداد. مثل اين كه حرف قبله و نماز برايشان عجيب بود. من به سمتي نشستم. آنان پشت سر من صف كشيدند. پس از چند دقيقه سرباز عقيدتي آمد و جا نماز را در جهت ديگري پهن كرد و گفت: جهت قبله اين طرف است.
من واقعا در تعجب بودم كه مگر اينها تا به حال نماز نخوانده‏اند؟ چرا هيچ كس قبلا به من نگفت كه جهت قبله كدام طرف است؟ سرانجام نماز را خوانديم و به سنگر عقيدتي برگشتم. شب براي نماز رفتم وقتي بين دو نماز براي سخنراني مختصري رو به جمعيت كردم، دو نفر را ديدم كه لباس هايشان تمییز و روي يقة لباسشان، پارچة سفيد است. پس از نماز عشا معلوم شد كه اين دو نفر فرمانده گردان و معاون او هستند. مرا براي استراحت شب به سنگر خودشان دعوت كردند. سنگرشان نسبتا تمییز و وسيع بود. كولر داشت. و چون پنجره هايش توري داشت از شر پشه در امان بود. با او به صحبت نشستم. گفت: حاج آقا ما توان مقاومت در مقابل دشمن را نداريم. ما غذا و آذوقه نداريم. من گاهي به سربازان دستور مي‏دهم تا جهت تابلوهاي اين گردنه را عوض كنند تا شايد كاميوني به ته دره سقوط كند و ما از آنچه حمل می کند، ارتزاق کنیم. با اين وضع كه نمي‏شود جنگيد.
من به او و سربازان دلداري‏می دادم گویی در ظاهر نیز اثر مي‏كرد، ولي حق با آنان بود. با امكانات ناچیز توان مقاومت نبود.
پس از حدود يك هفته از مركز تيپ آمدند و به من گفتند: شما يك هفته در خط مقدم بوده‏اي كافي است. يك هفته هم در مقر تيپ كه خط دوم است بمان و يك هفته هم در شهر دهلران در مقر لشگر در خط سوم. آنگاه اگر خواستي به مرخصي برو و اگر نخواستي دوباره دور شروع مي‏شود.
به مقر تيپ برگشتم، امكانات نسبتا زيادتري بود. يك سيد روحاني اقامه جماعت مي‏كرد، مشكلات گردان در خط را براي او گفتم. سخنان سربازان را نیز برای او بیان کردم. بنا شد اين امور را با فرماندة تيپ مطرح كنم.
شبي نزد او رفتم. سنگرش كاملا زير زمين بود. شايد حدود بيست تا سي پله پايين رفتم تا نزد او رسيدم. وقتي وضع خط مقدم را گفتم به خود لرزيد. ترسيدم شبانه فرار كند بنابراین كمي او را دلداري دادم تا رنگ زرد صورتش از میان رفت. بالاخره مدت مأموريت در مقر تيپ هم به پايان رسيد و به دهلران رفتم.
در دهلران ديگر هيچ كاري نداشتم. تنها مقداري مطالعه، خواب و روزي يكي دو ساعت سربازي مرا براي آب تني به چشمه آب معدني آنجا كه بوي گوگردش تمامي مناطق را گرفته بود، مي‏برد. و همه مي‏خواستند به نحوي از روحاني شجاعي كه يك هفته در خط مقدم رفته است، تجليل كنند و امكانات رفاهي براي او فراهم سازند. من از اين كار بيزار بودم و باز دلم مي‏خواست در خط مقدم باشم.
درجه دارن عقيدتي- سياسي اهل اروميه بودند و چون به محيط گرم عادت نداشتند، پيوسته كولر را تا آخرين درجه روشن مي‏كردند و امكان استراحت يا مطالعه را از من مي‏گرفتند و پيوسته پتو يا عبايم روي شانه هايم بود. هر روز از حملة عراق و منافقان سخن مي‏گفتند و چگونگي عقب‏نشيني. چند صندوق را نشان مي‏دادند و مي‏گفتند: اسرار لشگر در اين صندوق‏هاست هنگام عقب نشيني، پس از حاج آقا - كه تاج سر ما هستند- بايد اول اين صندوقها را ببريم كه دست دشمن نيفتد.
راديو يا تلويزيون را روشن مي‏كردم تا ببينم تبليغي براي جبهه، براي فرستادن امكانات به جبهه و... مي‏شود. مي‏ديدم خير. تمامي تبليغات پيرامون اين بود كه اگر بچه اسهال گرفت، نيازي به دكتر بردن نيست به او «او.آر.اس» بدهيد. اعصابم متشنج مي‏شد، آن را خاموش مي‏كردم.
يك شب صداي انفجار توپ و خمپاره بسیار به گوش مي‏رسيد. صبح آن روز نيز صداها به گوش مي‏رسيد و برق قطع شد و كولرها خاموش شدند. من از فرصت استفاده كردم و در نبود سرماي كولر، پس از نماز ظهر يكي دو ساعت خوابيدم.
وقتي از خواب برخاستم، ديدم هيچ كس در اتاق نيست. بيرون آمدم. در مقر لشگر هيچ كس نبود. سربازي را ديدم گفتم: نيروها كجايند؟ گفت: همه فرار كردند تو چرا اينجايي زود باش فرار كن. به سرعت برگشتم و ساك خود را برداشتم و به سوي هدفي نامعلوم حركت کردم. به واسطة داغي هوا، قباي خود را نيز در ساك گذاشتم و با يك عبا و عمامه حركت مي‏كردم. ناگهان يك ماشين ريو را ديدم كه در گل مانده بود و سربازان زيادي آن را هل مي‏دادند تا از گل درآيد و بر آن سوار شوند و از منطقه فرار كنند. من نيز ساك لباس و كتاب را درون ريو انداختم و به هل دادن مشغول شدم. استرس، ترس و عجله باعث مي‏شد هر چه بيشتر ريو در گل فرو رود.
در همين حال تويوتايي در حال فرار و پر از سرباز ، مرا ديد و به من اجازه داد كه به عنوان چهارمين سرنشين جلوي تويوتا سوار شوم و از منطقه فرار كرديم. نزديكي‏هاي غروب وقتي كه گردنه‏هاي دهلران را پشت سر مي‏گذاشتيم، دست راست خود را نگاه کردم، دیدم نيروهاي عراقي به داخل دهلران وارد می شوند. با خود گفتم اگر نيروهاي عراقي كه خط اول، دوم و سوم را فتح كرده‏اند و الان وارد دهلران شده اند. در همين مسيري كه ما در حركتيم به راه بيفتند و به سوي شهرهاي مركزي حركت كنند چه كسي جلو دار آنان خواهد بود؟ چه سنگر و نيرويي در مقابلشان و جود دارد؟
به خرم دره رسيديم. نيروهاي سپاه، جلوي نيروهاي ارتش را گرفته بودند و مي‏گفتند: نمي‏گذاريم با اين تجهيزات و به اين شكل وارد شهر شويد. مردم مي‏ترسند و امنيت آنان از بين مي‏رود. ارتشي‏ها هم می گفتند ما بايد از راه پل دختر به انديمشك برويم و به بقية لشگر خود ملحق شويم. كم كم كار داشت به تير اندازي منجر مي‏شد.
چاره را در اين ديدم كه از اسم و جایگاه روحانيت خود استفاده كنم و از جنگ داخلي جلوگيري نمایم. اما قبايم در ساك در ريو مانده بود و عمامه‏ام چندين مرتبه اين طرف و آن طرف افتاده بود و ديگر شكل عمامه نداشت. فورا با عجله آن را دور سر خود پيچيدم و عبا را به دوش گرفتم و با فرياد آنان را به آرامش دعوت كردم تا بالاخره دو طرف را آرام كردم و قرار شد ارتشي‏ها شب را در سالني در همان جا بمانند تا با بقية لشگرشان صحبت شود و با تانك و توپ وارد شهر نشوند. خودم نيز در گوشه‏اي خوابيدم.
صبح از يك درجه دار ارتشي كه خانواده‏اش در قم بود، كرايه ماشين قرض گرفتم تا خود را به قم برسانم. صبح با ميني بوس، كاميون و ... شهر به شهر را طي كردم تا خود را عصر به نجف‏آباد رفتم. قبايي از يكي از طلاب قرض گرفتم و به قم رفتم. خواستم خدمت آيت‏اللّه منتظري برسم و گزارش اين وضع را به اطلاع او برسانم، اما چون امكان ملاقات نبود، همة اين امور را در نامه‏اي نوشتم. پس از مدتي كه جويا شدم، گفتند: آقا فرموده‏اند: همه اين مسایل را مي‏دانستم.
بالاخره چند روز پس از ورود به قم در بيست و هفتم تير ماه قطعنامه 598 از سوي ايران پذيرفته شد و جنگ پايان يافت. وقتي كه ظهر پاي راديو پذيرش قطعنامه را شنيدم، احساس دوگانه‏اي داشتم؛ از يك جهت مثل اين كه خون در بدنم يخ مي‏زد و داشتم بيهوش مي‏شدم و از سوي ديگر مي‏ديدم كه چاره‏اي نيست؛ زيرا آنچه كه من ديده بودم، راهي جز پذيرش قطعنامه باقي نگذاشته بود.

حمله عراق پس از قطعنامه‏

پس از قبول قطعنامه، عراق مجددا حمله كرد. من هم براي آخرين بار به جبهه رفتم. اين بار با تيپ امام صادق‏عليه السلام كه متشكّل از طلّاب بود به جنوب رفتم. نيروهاي فراواني آمده بودند. ظهر شد. ديدم نماز نمي‏خوانند. علت را كه جويا شدم، گفتند: قرار است آقا بيايد. تا اينكه آيت‏اللّه خامنه‏اي آمدند و نماز جماعتي برپا كردند. بعد از نماز معلوم شد، هيچ برنامه‏اي براي اين همه روحانی نريخته اند. از مسؤولان پرسيدم چه كنيم؟ گفتند: نمي‏دانيم هر كسي مي‏تواند جايي براي تبليغ بيابد و برود. و شما مي‏تواند به لشگر نجف اشرف برود و اين انتقالي مشكلي ندارد. لشگر نجف اشرف، روحاني داشت اما با اين وجود مسؤول تبليغات به دنبال من آمد. در آنجا به گردان بهداري رفتم. آنجا هفت طلبه بودند كه من نفر هشتم آنها شدم، اما به هر حال نماز و منبر را به من واگذار کردند.
این آخرین جبهه ای بود که رفتم.

پی نوشت ها :

26- آیت الله ایزدی، فقیه، فیلسوف و مفسّر بود. شهرت او در اصفهان و قم در فلسفه بود و او را به عنوان فیلسوف می شناختند.