او می خواست جور دیگری زندگی کند

نويسنده: گلستان جعفریان



1

توی محله «خسروی نو»ی مشهد، همه، چراغچی را می شناختند؛ می دانستند دم حمام شاه،سربازار سرشور، یک حیاط هفتصد متری، سه طبقه و خیلی بزرگ هست که منزل چراغچی هاست. از خیلی قدیم ها، هر غروب و هر سحر، پشت در پشت این خانواده،کارشان این بود که بروند مسجد گوهرشاد و چراغ های گاز ی و نفتی را تمیز و روشن کنند؛ به همین خاطر، مردم به آن ها می گفتند چراغچی و این اسم رویشان ماند. این طایفه خیلی اهل تفریح و وقت گذرانی های معمول در خانواده های پر جمعیت آن موقع نبودند.
زیر گنبد امام رضا(ع)یک اقاق بود که علما و بزرگان حرم،آن جا جمع می شدند. پدر بزرگ،پای سماورشان می نشست و همیشه به پسرش می گفت:«غلامرضا جان!برای تمیز کردن چراغ ها بچه ها را هم با خودت بیاور حرم . بگذار پسرها توی این رواق ها بزرگ بشن.»
غلامرضا خوش اخلاق، خنده رو و بچه دوست بود. دلش می خواست زن و فرزندانش در رفاه زندگی کنند. به همین خاطر به غیر از خادمی حرم، یک مغازه ی شیشه بری هم داشت که کار و بارش -به قول خودش به برکت آقا امام رضا خوب می چرخید.
«فخری معین درباری» پانزده سال داشت که با او ازدواج کرد و سالها بعد، وقتی غلامرضا توی این دنیا نبود، برای نوه هایش از او تعریف می کرد:

2

حاجی ،خیلی زن و بچه اش را دوست داشت. وسط چله ی زمستان که هوا خیلی سرد می شد،می آمد کنار حوض. وقتی من یخ حوض را می شکستم . او تند تند ظرف ها و لباس ها را آب می کشید. به من می گفت تو اذیت می شوی. البته حاجی هر کاری برای من کرد؛ نباید به گوش مادرش می رسید و یا نباید می دید. چون آن موقع ها زشت بود مردها از این کارها بکنند.
من هم حاج غلامرضا را خیلی دوست داشتم. همیشه می خواستم به دلش راه بروم . او بچه دوست داشت و من سال در میان حامله بودم تمام تفریح و سرگرمی ام، بچه ها، حاج غلامرضا و مجالس روضه و مولودی اهل بیت(ع)بود. اگر مجلس مهمانی می رفتم ،سر شب منزل بودم چون نمی خواستم بعد از حاجی خانه باشم. (3)

3

غلامرضا،نه تا بچه داشت که در آن خانه ی بزرگ با ده پانزده تا اتاق ، اندرونی ،بیرونی ،زیرزمینی ها و حیاط پر از نارشی،برای همه به اندازه ی کافی جا داشت. ولی الله بچه ی سوم بود که مهر سال 1337 به دنیا آمد. موقع تولد،چهار کیلو وزن داشت.
تعداد بچه ها زیاد بود و از صبح تا غروب ،از سر و کله هم بالا می رفتند و شوخی و شیطنت می کردند. اما بعد از ظهرهای تابستان که همه ی بچه ها روی سه تختی که زیر سایه ی درخت ها گذاشته شده بود، می نشستند و تند تند و با ولع، هندوانه ی خنک می خوردند. فخری یک بار چشمش به ولی الله می افتاد که گلدان های شمعدانی توی طاقچه های حیاط را با حوصله و دقت آب می داد. بعد رو به غلامرضا می کرد و می گفت : «حاجی ،این بچه خیلی با حوصله و عاقل است و با پسرهای دیگرت فرق دارد .» غلامرضا لبخند می زد و سر تکان می داد.
ولی الله که هفت ساله شد ،فرستادنش مدرسه ی حاج آقا عابدزاده که آن موقع هشت مدرسه ی مذهبی در مشهد داشت؛از اول دبستان تا دبیرستان ،ولی الله ،هم درس می خواند و هم بعد از ظهرها همراه غلامرضا می رفت در مغازه ی شیشه بری. غلامرضا دو کارگر داشت. احتیاجی به کمک پسرها نداشت، اما عقیده داشت بچه هایش باید مرد بودن را یاد بگیرند.می گفت جوهر مرد، کار است . پولی را که غلامرضا به ولی می داد، تمتمش صرف خرید کتاب می شد. اتاق ولی در قسمت بیرونی منزل، طبقه ی دوم قرار داشت. اتاق، یک گنجه ی بزرگ داشت که کتاب ها را مرتب داخل آن می چید. او دانش آموز رشته ی ریاضی فیزیک بود، اما موضوع کتاب هایش همه فلسفی و دینی بودند: «کلیات فلسفه» اثر ریجارد پاپکین ،«فلسفه چیست؟» اثراسترول، «علم چیست؟»، «فلسفه چیست؟» اثر ستوده ،«مبانی ایدئولوژی »، «اصول فلسفه و روش رئالیسم»،«هنر انسان بودن»، «وارستگی از خود»، «مارکسیست ها چه می گویند؟»«نگاهی به تاریخ جهان » جواهر لعل نهرو،«نگاهی به تاریخ نیم قرن اسلام»(دوره ی هشت جلدی)،«مغازی ،تاریخ جنگ های پیامبر»،«هنر اسلامی » ارنست کوئل،«جنگ بی پایان » از میچل کلر و...
جلال آل احمد و دکتر شریعتی را خیلی دوست داشت و هر چه کتاب و جزوه از آن ها به دستش می رسید،با ولع می خواند .
توی مدرسه شاگرد خوبی بود. معلم ها خیال می کردند ولی الله چراغچی،با آن نمرات بالا و کم حرف بودنش از آن بچه درسخوان های درجه ی یک است که همه ی وقتش را برای حل مسئله های جبر و مثلثات و فیزیک می گذارند؛اما این طور نبود . ولی درس را همان جا توی کلاس یاد می گرفت. همیشه می گفت: «لا اقل شش ساعت را در مدرسه گذراندن ،باید برای یادگرفتن کافی باشد. بقیه ی روز ،کارهای دیگر برای انجام دادن هست.»
کتاب خواندن و دوچرخه سواری ،بهترین تفریح او بود که با هیچ چیز عوضشان نمی کرد. همان سال های اول دبیرستان نزدیک غروب که هوا خنک می شد،دوچرخه اش را بر می داشت و می رفت توی خیابان های خلوت پر درخت. طبیعت را دوست داشت. گاهی وقت ها ممکن بود یک دست شستنش توی حیاط ،یک ساعت طول بکشد . چون نگاهش می رفت دنبال خیارها،زردآلوها،سیب ها و میوه های رنگارنگی که توی حوض آب روی هم ریخته بودند تا خنک شود؛معمولاً این طور وقت ها صدای مادر بلند می شد که پشت هم می گفت: «غذا سرد شد.کجایی پسر؟»

4

چندین سال می شد که برق آمده بود و کولرهای بزرگ روی پشت بام ها اتاق ها را خنک می کرد. خانه ی قدیمی و زیبای آن ها حالا لوله کشی آب گرم و سرد داشت. برادر ها که همه جمع شده بودند کنار پدر ،سخت کار می کردند تا هر کدام بتوانند روی پای خودشان بایستند:ازدواج کنند و صاحب زندگی ای در شأن خانواده ی چراغچی بشوند.
اما ولی می خواست جور دیگری باشد. دلش می خواست زندگی اش با همه فرق بکند. احساس می کرد دنیا به این سادگی که همه می بینید، نیست؛ متولد شوی، ازدواج کنی، صاحب فرزند بشوی، نماز بخوانی، روزه بگیری و بعد پیر شوی و مرگ..؛ آرزو داشت راه انسان شدن برایش روشن و وسیع شود. او از یک چیز مطمئن بود: راحتی و آسایش در زندگی ،با انسان کامل شدن،جور در نمی آید. خیلی ها می گفتند می شود انسان کاملی بود و از همه ی نعمت ها و لذت های این دنیا هم استفاده کرد؛عقیده داشتند این دو تا با هم منافاتی ندارد،اما به نظر ولی ،حرفشان درست بود؛اما کامل نبود.
او می خواست اول،از همه ی وابستگی ها آزاد شود؛جسمش را به شرایط سخت و ناخواسته عادت بدهد و به خودش بفهماند همه چیز آن طور که او می خواهد ، اتفاق نمی افتد و بعد از این مرحله ،هم انسان خوبی باشد و هم از همه ی نعمت ها و لذات این دنیا استفاده کند تا وابسته نشود؛ تا آن ها را مهم و تعیین کننده نبیند. سر سفره ی چراغچی ها ،معمولاً دو جور غذا بود،اما ولی هیچ وقت از دو جورش نمی خورد. دو روز در هفته روزه می گرفت . اوایل ،مادر متوجه نمی شد،اما کم کم فهمید که او هر دوشنبه و پنج شنبه روزه می گیرد. برایش سحری آماده می کرد،اما او نمی خورد . به مادر می گفت: «من با شکم خالی فکرم بهتر کار می کند. »
زمستان ها ،اتاقش بخاری نداشت . فخری یک منقل برقی گذاشته بود زیر میز و یک پتوی بزرگ هم انداخته بود روی میز. مدام به ولی سفارش می کرد: «تو روخدا،برو زیر کرسی که سرما نخوری »؛ اما باز وقتی سرزده وارد اتاق می شد،می دید ولی با آن قد بلند و دست و پای درازش ،یک گوشه ی اتاق لوکه (1)شده ،کتاب روی فرش باز مانده است.
مادر ،کتاب را بر می داشت و توی گنجه می گذاشت و با دلتنگی و نگرانی ولی را بیدار می کرد و می گفت:«من نمی فهمم تو چرا این کرسی گرم را می گذاری؟ اصلاً چه طور توی این سرما خوابت می بره؟ پاشو،پاشو برو زیر کرسی.»
ولی معمولاًچیزی نمی گفت. اما بعضی وقت ها که مادر بغض می کرد و حسابی به او می پیچید که چرا این کارها را می کنی و ... با خونسردی و لبخند،او را می بوسید و می گفت :«من می دونم چه کار می کنم. نگران من نباش. مطمئن باش مریض هم بشم، خوب می شم... نمی میرم ... نگران چی هستی؟» تابستان ها سر ظهر که فرش و پشتی روی تخت ها را جمع می کردند تا آفتاب سفیدشان نکنند،ولی با پای برهنه،روی تخت می ایستاد به نماز،فخری باز دلش می سوخت. می آمد کنارش ،آن قدر این پا وآن پا می کرد تا نمازش تمام بشود بعد می گفت : «مادر ،خدا را خوش نمی یاد تو ی این آفتاب داغ که به مغزت می خوره و پاتو می سوزونه،وایسی به نماز . خوب بیا این نماز رو توی اتاق بخون!»
فخری که زمستان ها نمی گذاشت بچه ها سرما بخورند و تابستان ها گرما زده بشون،حالا نمی گذاشت ولی کارش را بکند. رفتارهای ولی الله به نظر فخری خیلی عجیب شده بود .سر از کارش در نمی آورد. لباس هایش را نمی داد هاجر بشوید. به بقیه می گفت : «وقتی کارگر می آید کارتان را بکند ،نگویید باید به اندازه ی پولمان ازش کار بکشیم بدنش را خسته نکنید . هاجر از اینجا برود ،تازه اول کارش است. »
همه می گفتند ولی الله با بقیه ی خواهر-برادر هایش فرق دارد و آن ها که زیرک تر بودند ،می دانستند به خاطر کتاب هایی است که می خواند. کتاب هایش دیگر توی گنجه جا نمی شد . «اوصاف الاشراف»از خواجه نصیر الدین طوسی،«معراج السعاده» از ملا احمد نراقی ،«سخنان علی در نهج البلاغه» از جواد فاضل، «درباره شخصیت»، «حکم الاشراق»شهاب الدین سهروردی، «وجه دین » ناصر خسرو قبادیانی، «با حافظ تا کهکشان عرفان و اخلاق »، «اثبات وجود خدا» حمد آرام،«مجموعه مناجات های خواجه عبدالله انصاری » محیی الدین ابن عربی،«چهره برجسته عرفان اسلامی» دکتر محسن جهانگیری ،«عمل صاحل از دیدگاه قرآن » شهید باقر صدر،«مقدمه ای بر صحیفه ی سجادیه»،«نماز شب » دکتر محمد تقی مقتدری،«معادشناسی جلد 1،2و3» حسین طهرانی ،«سیر و سلوک » منسوب به بحر العلوم.

5

دهم دی ماه سال 1357 بتول چراغچی ،عمه ی بچه ها،توی تظاهرات رفت زیر تانک. ولی الله تا خبر را شنید،از بیرجند به مشهد آمد. دانشگاه علوم بیرجند، ریاضی می خواند. عمه زن باتقوایی بود . ولی الله خیلی دوستش داشت.
توی مراسم تعزیه،یک پاکت نقل سفید و صورتی گفرفته بود و به همه تعارف می کرد. فخری کناری کشیدش و گفت:« این کارها را نکن پسر جان!مادر بزرگت ،آقا جانت،ناراحت می شوند. آن ها دلشان خون است. تو چرا نقل پخش می کنی؟»
گفت:«باید خوشحال باشید که یک زن از فامیل ما شهید شده» سال ها بعد از شهادت ولی الله ،مادر گفت: « آن موقع نمی دانستم که شهادت خوب است و راه خداست . ما فقط این را می دیدیم که بتول رفته و پنج بچه اش یتیم شده اند.»
جنگ که شروع شد ،ولی الله دیگر به بیرجند برنگشت. دانشگاه را ول کرد و رفت جبهه.
حالا بیشتر کتاب های امام خمینی(ره)را می خواند . هر چه را که از امام تا آن موقع به چاپ رسیده بود ،داشت و هر جا می رفت ،کتاب ها را با خودش می برد؛«بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی»، «فرازهایی از ابعاد روحی ،اخلاقی و عرفانی امام خمینی » از جلال الدین فارسی ،«پیامبری و جهاد»از جلال الدین فارسی.
پدر نگران بود. ولی الله را خیلی دوست داشت. هر بار که از جبهه سالم بر می گشت،جلوی پایش گوسفند قربانی می کرد و می گفت»«ولی جان!این دفعه که الحمدلله سالم برگشتی دیگر جبهه نرو. خودم اینجا برایت بهترین زندگی را درست می کنم. »
اما ولی الله تازه استاد سیرو سلوکش را پیدا کرده بود . یک بار که از جبهه آمد، به مادرش گفت: «می خواهم داماد بشوم.»برادر بزرگش تازه با یک دختر از خانواده ای مرفه ازدواج کرده بود . فخری دلش نمی خواست بین پسرها و عروس هایی که می گیرد،فرقی باشد ،اما ولی الله گفت:«باید برود خواستگاری یک دختر معمولی؛دختری که زندگی را در تجملاتش نبیند.»
فخری خیلی فکر کرد. می دانست ولی الله سر به زیر است . کاری به ناموس مردم ندارد .دلش می خواست دختری نجیب بگیرد که اگر خانواده ثروتمندی نیستند،حتماً اصیل باشند.پس رفت سراغ خانواده عرفانیان که هم محله ای خودشان بودند. خانم عرفانیان اهل مکتب و حوزه بود و دختر های نجیبی داشت . تهمینه ی شانزده ساله را که دید،عاشقش شد. اجازه هم نداد ولی الله با او صحبت کند. گفت: «می روی از شهادت و مردن می گویی و این دختر معصوم و زیبا را از خودت می ترسانی.»
بعد از جلسه خواستگاری یک عکس از ولی به تهمینه دادند ولی الله توی حرم حضرت معصومه(س)داشت دعا می خواند ایستاده بود.هیکل درشتی داشت. رنگ پوست صورت و دست هایش سبزه بود و یک طرف صورتش مثل اینکه کسی چاقو زده باشد، جراحت داشت. مادرش گفت : «به صورتش ترکش خورده. دکتر گفت به مرور زمان پوستش صاف می شه». هر کس عکس را دید،به تهمینه گفت:«این تیپش کمی زمخت است. به تو نمی خورد .»تهمینه با اینکه تا آن شب هرگز به ازدواج فکر نکرده بود و از شوهر کردن می ترسید،آن صورت و آن حال دعا خواندن ولی،به دلش نشست.

6

دی ماه سال شصت و یک ،تهمینه و ولی الله به حسینیه جماران رفتند و امام خطبه ی عقدشان را خواند. ولی از امام خواست آن ها را دعا کند.امام دعا کرد:«خدایا ،فرزندان خوب و سالمی به آن ها عطا کن!» بعد روبه تهمینه کرد و گفت : «دخترم ،با شوهرت بساز!»
رفتار ولی الله با تهمینه برای همه ی زوج ها و خانواده هایشان در فامیل تازگی داشت. جلوتر از او راه نمی رفت، کفش جلو پایش جفت می کرد .سر سفره آن قدر منتظر می ماند تا تهمینه بیاید، دو لقمه غذا بخورد ، بعد او شروع می کرد و به این دختر کوچک ریز نقش می گفت: «علیا مخدره» خواهرهای تهمینه با تعجب نگاهشان می کردند و می خندیدند.
تنها غصه ی تهمینه ی جوان در این زندگی ،جبهه رفتن های طولانی ولی الله بود. وقتی پای تلفن گریه می کرد ،ولی می گفت: «تهمینه جان!اعتقادات با شعار جور نمی آید .خوب زندگی کردن سخت است . بیکار نمان تا فکری نشی. درس بخوان و از آن همه کتابی که دم دستت هست استفاده کن!»
هر بار که می آمد،تهمینه می پرسید:«تو توی جبهه چه کاره ای که این قدر دیر به دیر می آیی مرخصی؟»او سری تکان می داد و می گفت:«جنگ است دیگر،توی میدان جنگ ،کار زیاد است. »
آبان سال شصت و سه ،فاطمه به دنیا آمد . ولی الله خوشحال بود .به همه ،حتی آن ها که می دانستند می گفت : «من پدر شدم».
خیلی به تهمینه می رسید. وقتی او فاطمه را شیر می داد، هر موقع روز یا شب که بود، ولی الله برایش آبمیوه می گرفت . می گفت:«باید دخترم دو سال کامل شیر بخورد .پس تو باید جون داشته باشی.»وقتی مشهد بود شب ها فاطمه را کنار خودش می خواباند، به تهمینه می گفت:«تو بخواب، اگر شیر خواست بیدارت می کنم».خیلی وقتها فاطمه که بیدار می شد، آرام او را بغل می کرد، تکانش میداد تا دوباره بخوابد و اگر مطمئن می شد واقعاً گرسنه است تهمینه را بیدار می کرد.اینگونه بود که وقتی ولی الله به جبهه می رفت، به تهمینه خیلی سخت می گذشت. بارها به او گفت:«ولی جان!مرا با خودت ببر منطقه . هر جا باشد، با هر شرایطی کنار هم زندگی می کنیم .»اما ولی الله می گفت « با من بیایی فکرم مشغولت می شود.»
وقتی می رفت ،خیلی کم تلفن می زد. در طول دو سال زندگی شان فقط یک بار برای تهمینه نامه نوشت. یک عکس کوچک از او را لابه لای کاغذهایش گذاشته بود ته جیب اورکتش که وقتی خیلی دلش می گرفت ،می رفت یک گوشه ی خلوت و به عکس نگاه می کرد. خودش چند بار به تهمینه گفته بود وقتی تصمیم گرفت ازدواج کند،فکر نمی کرد تا این حد به زندگی وابسته بشود.یک بار که از منطقه آمد،به نظر تهمینه رنگ و رویش باز شده بود .تهمینه خندید و زد به پشت ولی الله و گفت : نففکر می کنم توی جبهه خیلی هم بهت سخت نمی گذره برادر ولی !رنگ و رویت باز شده.»
ولی الله بلند شد،ایستاد. ژست آدم هایی را که بدن سازی می روند ،به خودش گرفت. سینه سپر کرد و با صدای کلفت گفت: «ولیت دیگه نمی خوای خوش تیپ بشه ؟ اونجا آدم عشق می کنه.تهمینه خانوم، عشق!» اما یکدفعه نشست و مثل اینکه سوزنش زده باشند، عضلاتش روی هم خوابید. بعد گفت: تا اینها آب نشه که خدا مرا قبول نمی کند.»

7

زندگی آنها مثل قصه های عاشقانه کوتاه و شیرین بود. آخرین بار که ولی الله رفت، بر خلاف همیشه، زود زنگ زد، بی مقدمه به تهمینه گفت:«تهمینه ،من همیشه گفتم چه باشم، چه نباشم، فاطمه را دوسال شیر بده. حالا زنگ زدم بگویم ،اگر دو سال هم شیرش ندادی مهم نیست، تو خیلی جوانی ، باید به فکر خودت باشی. فاطمه بزرگ می شود .من می خواهم تو بیشتر مواظب خودت باشی.»
تهمینه گوشی توی دستش لرزید و اشک هایش ریخت. فخری دوید گوشی را از تهمینه گرفت و گفت:«آقا ولی الله!باز این دختر معصوم را گریه انداختی؟» پانزده روز بعد از تلفنش خبر آوردند مجروح شده و در بیمارستان شهدای تهران بستری است. ولی الله هیچ وقت توی جبهه،کلاه سرش نمی کرد. بیست و چهارم اسفند شصت و سه ،در عملیات بدر،یک خمپاره پشت سرش را کامل برد .اول همه فکر کردند شهید شده،اما بعد صدایی ضعیف از ته گلویش شنیده شد . وقتی در بیمارستان ،تهمینه رفت بالای سرش، اشک توی چشم هایش حلقه زد. ولی الله بی حال و بی هوش افتاده بود روی تخت . دست ولی اش را گرفت، داغ داغ بود. پرستار یک ملافه خیس، انداخت روی پاهایش.سرش بسته بود. از توی بینی اش یک لوله رد کرده بودند . پوست لب هایش برگشته بود .دکتر می گفت :«مغزش متلاشی شده و دیگر امیدی نیست.»
ولی الله بیست و سه روز به همین حال بود .وقتی مادر جسدش را دید ،گفت: «نه ، این بچه ی من نیست. ولی الله چهارشانه بود . این فقط پوست و استخوان است.»
بیست ویک فروردین سال شصت و چهار ،ولی الله چراغچی را در بهشت رضای مشهد دفن کردند .تشییع جنازه اش خیلی شلوغ بود .امام جمعه مشهد، شهردار و استاندار پیام تسلیت دادند . جوان ها گریه می کردند و توی سر و صورتشان می زدند .
تهمینه بهت زده به همه چیز نگاه می کرد . تازه فهمیده بود چرا ولی اش دیر به دیر می آمد خانه . فخری به همه می گفت: «باورتان نمی شود اگر بگویم من تا امروز نمی دانستم او قائم مقام لشگر پنج نصر بوده .»

پي نوشت :

1. لوکه:یک واژه ی مشهدی به معنای جمع شدن.

منبع:مجله ی امتداد 20 مردادماه 1386