بهترين هديه

نويسنده:خسرو مبشر




بر اساس يک ماجراي واقعي

مادر ، پدر آشتي کنيد .

اينجا دادسراي اطفال است . با گشت و گذاري ميان پرونده ها با مواردي مواجه مي شويم که نقش خانواده ها در رفتار کودکان شان بسيار مؤثر است . کم نيست مواردي که به همين خاطر نوجوانان سرخورده و به دور از مهر و محبت خانوادگي ، محيط خانه را ناامن و بي روح ديده و براي رهايي از تنگناهاي عاطفي و يافتن هم صحبتي که آنها را درک کند ، به فرار از خانه کشيده شده اند . اغلب اين گروه را نيز فرزندان طلاق تشکيل مي دهند . اکنون ماجراي يکي از پرونده ها را با هم مرور مي کنيم تا هشداري براي خانواده ها در قبال رفتارشان با کودکان و نوجوانان باشد .
يکي از روزهاي نيمه دوم نخستين ماه پاييز ، پورياي 9 ساله کيف مدرسه اش را روي شانه اش انداخت و از مادرش خداحافظي کرد و به سوي مدرسه رفت . عصر همان روز « هانيه » وقتي از محل کارش به خانه برگشت ، در کمال ناباوري متوجه شد پسرش در خانه نيست و با نگراني به جستجوي پوريا پرداخت . او از مدرسه به موقع خارج شده ، اما به خانه نيامده بود . دلشوره تمام وجود مادر را فرا گرفته بود . با تاريک شدن هوا نگراني اش دو چندان شد . بنابراين ، گوشي تلفن را برداشت و جستجوها را از طريق اقوام و آشنايان ادامه داد . هيچ کس از پوريا خبري نداشت . افکار عجيب و غريب ذهنش را پريشان کرده بود . او در حالي که گريه مي کرد ، سوار ماشين شد و بي هدف از خانه بيرون رفت . نکند پسرم تصادف کرده باشد ، خدايا به کدام بيمارستان بروم . به پدرش چه بگويم ؟ دقايقي بعد به خود آمد و در حالي که سعي داشت بر خود مسلط شود ، به سوي شمال شهر رفت . حدود 9 شب بود که مقابل يک خانه ويلايي در خيابان پاسداران توقف کرد . با عجله پياده شد و زنگ خانه را زد . لحظاتي بعد صداي شوهر سابقش را از پشت آيفون تصويري شنيد .
کيه ؟
ـ منم « هانيه » در را باز کن .
تو اين وقت شب اينجا چکار مي کني ؟
ـ از پوريا خبر نداري ، او پيش تو نيست ؟!
ناگهان مرد با عصبانيت گفت : « چه بلايي سر پسرم آوردي ، از اول هم مي دانستم تو لياقت نگهداري از او را نداري و ... »
همان موقع مرد با سرعت خود را به در خانه رساند . بدون مقدمه با خشم به همسر سابقش گفت : « اگر يک مو از سر پسرم کم شود ، من مي دانم و تو . به خدا روزگارت را سياه مي کنم و... »
زن در حالي که گريه مي کرد و جوابي نداشت ، با التماس از او خواست که کمکش کند . «جمشيد ، تو را به خدا کمکم کن ، بايد پوريا را پيدا کنيم ... »
زن و مرد سوار بر خودرو تا نيمه هاي شب به جستجوي خود ادامه دادند ، اما وقتي به نتيجه اي نرسيدند ، ناچار به کلانتري رفتند . آنها با اعلام شکايتي از پليس کمک خواستند . مادر پوريا به مأموران گفت : حدود يک سال پيش از پدر پوريا جدا شدم و با بخشيدن مهريه و همه حق و حقوقم حضانت بچه را به عهده گرفتم . پسرم کنار من خيلي خوشحال ، خوشبخت و راحت زندگي مي کرد . امروز هم طبق معمول به مدرسه رفت و من هم به محل کارم رفتم و عصر وقتي به خانه بازگشتم ، او را بر خلاف روزهاي قبل در خانه نديدم .
تعجب کردم ، چون پوريا بايستي ساعت دو بعد از ظهر به خانه مي رسيد . فردا نيز روز تولدش بود . يک جشن مفصل برايش تدارک ديده ام . بنابراين ، از او خواستم تمام دوستان و همکلاسي هايشان را دعوت کند ؛ اما نمي دانم چرا او مثل سال هاي گذشته از شنيدن خبر برگزاري جشن تولدش خيلي خوشحال نشد . جمشيد ( پدرپوريا ) نيز بدون مقدمه به افسر پرونده گفت : پوريا تلفني درباره ي تنهايي اش برايم چيزهايي گفته بود . به همين خاطر از من خواست تا در صورت ممکن بعضي وقت ها نزد من بيايد ؛ اما من به او گفتم اين کار امکان پذير نيست و او نبايد مادرش را ترک کند . و اينکه در حال حاضر به خاطر مسائل کاري ام نمي توانم از او به خوبي مراقبت و نگهداري کنم ؛ ولي پسرم با شنيدن اين حرف عصباني شد و تلفن را قطع کرد . افسر پرونده باشنيدن اظهارات زن و مرد ، با دستور بازپرس دادسرا تحقيقات خود را براي يافتن پوريا کوچولو آغاز کرد .
صبح روز بعد او به مدرسه پسر بچه رفت . مجتبي ( يکي از همکلاسي هاي پوريا ) گفت : حال او ديروز اصلاً خوب نبود . با کسي هم حرف نمي زد . در زنگ ورزش هم با کسي بازي نکرد . پس از زنگ آخر هم درطول راه از من جدا شد و گفت : بيرون از خانه کاري دارد . از آن به بعد هم ازش بي خبرم . ناظم مدرسه نيز به پليس گفت : پوريا پسر خوبي است . او نه تنها شاگرد ممتاز است ، بلکه به خاطر رفتار مناسبش در مدرسه همه معلمان و دانش آموزان به او علاقه زيادي دارند . ديروز هم پوريا را در مدرسه ديدم ، اما مثل هر روز نبود و افسرده به نظر مي رسيد . از او علت نگراني و اضطرابش را پرسيدم که جواب سر بالا داد . وي در ادامه گفت : خوب يادم هست هنگامي که از مدرسه بيرون مي رفت همراه يکي از دانش آموزان کلاس چهارم بود . با اين سرنخ ، مأموران سراغ « بهرام » رفتند . او به مأموران گفت : پوريا با من دوست است . من و او با اين که در يک کلاس درس نمي خوانديم ، اما چون پدر و مادرهاي مان از هم طلاق گرفته اند ، رابطه خوبي داريم . او اين اواخر افسرده و نگران به نظر مي رسيد . از اينکه بايد از مادرش جدا شود و تنها زندگي کند ، مي ترسيد . يک بار هم به من گفت : مادرش هيچ وقت نمي داند چند ساعتي که پسرش در خانه تنهاست ، چقدر زجر مي کشد . او مي گفت : پدرش پس از طلاق ، حتي يک بار هم فرصت نکرده او را به مسافرت يا حتي سينما يا پارک ببرد . پوريا حتي نمي توانست درست و حسابي با پدرش تلفني صحبت کند . او در عين حال نگران بود که اگر مادرش ازدواج کند ، چه وضعي خواهد داشت .

سه روز بعد :

مأموران پليس در پي استعلام از مراکز مختلف مربوطه سرانجام در نيمه هاي شب پسر بچه را هنگامي که پشت در خانه اي در يکي از خيابان هاي شهر خوابيده بود ، پيدا کردند . از آنجا که او حاضر نبود والدين خود را معرفي کند يا با کسي حرفي بزند ، قاضي اداره او را به طور موقت به کانون اصلاح و تربيت فرستاد تا والدينش شناسايي شوند . مأموران با دريافت اين خبر به اتفاق پدر و مادر پوريا خود را به کانون اصلاح و تربيت رسانده و پسرشان را در آنجا يافتند . او با ديدن پدر و مادرش از خوشحالي به گريه افتاد و ناگهان به سوي آنها دويد و با دستان کوچکش هر دو را به آغوش کشيد . او با چشماني اشکبار و زبان کودکانه به آنها گفت : « بهترين هديه روز تولدم ، وجود شماست که با هم آشتي کرده و به اينجا آمده ايد » جمشد نگاهي به « هانيه » انداخت و مکثي کرد . سپس به پوريا گفت : « پسرم اگر آشتي ما تو را خشنود و خوشحال خواهد کرد و مادرت از اشتباهات من چشم پوشي کند ، با بازگرداندن او به خانه بهترين هديه تولد را به تو خواهم داد » . هانيه نيزبا شنيدن اين حرف بغض گلويش را فرو برد و با لبخندي رضايت خود را به جمشيد اعلام کرد .
منبع:ماهنامه ي دنياي زنان شماره ي 47