بهترين هديه
بهترين هديه
بهترين هديه
نويسنده:خسرو مبشر
بر اساس يک ماجراي واقعي
يکي از روزهاي نيمه دوم نخستين ماه پاييز ، پورياي 9 ساله کيف مدرسه اش را روي شانه اش انداخت و از مادرش خداحافظي کرد و به سوي مدرسه رفت . عصر همان روز « هانيه » وقتي از محل کارش به خانه برگشت ، در کمال ناباوري متوجه شد پسرش در خانه نيست و با نگراني به جستجوي پوريا پرداخت . او از مدرسه به موقع خارج شده ، اما به خانه نيامده بود . دلشوره تمام وجود مادر را فرا گرفته بود . با تاريک شدن هوا نگراني اش دو چندان شد . بنابراين ، گوشي تلفن را برداشت و جستجوها را از طريق اقوام و آشنايان ادامه داد . هيچ کس از پوريا خبري نداشت . افکار عجيب و غريب ذهنش را پريشان کرده بود . او در حالي که گريه مي کرد ، سوار ماشين شد و بي هدف از خانه بيرون رفت . نکند پسرم تصادف کرده باشد ، خدايا به کدام بيمارستان بروم . به پدرش چه بگويم ؟ دقايقي بعد به خود آمد و در حالي که سعي داشت بر خود مسلط شود ، به سوي شمال شهر رفت . حدود 9 شب بود که مقابل يک خانه ويلايي در خيابان پاسداران توقف کرد . با عجله پياده شد و زنگ خانه را زد . لحظاتي بعد صداي شوهر سابقش را از پشت آيفون تصويري شنيد .
کيه ؟
ـ منم « هانيه » در را باز کن .
تو اين وقت شب اينجا چکار مي کني ؟
ـ از پوريا خبر نداري ، او پيش تو نيست ؟!
ناگهان مرد با عصبانيت گفت : « چه بلايي سر پسرم آوردي ، از اول هم مي دانستم تو لياقت نگهداري از او را نداري و ... »
همان موقع مرد با سرعت خود را به در خانه رساند . بدون مقدمه با خشم به همسر سابقش گفت : « اگر يک مو از سر پسرم کم شود ، من مي دانم و تو . به خدا روزگارت را سياه مي کنم و... »
زن در حالي که گريه مي کرد و جوابي نداشت ، با التماس از او خواست که کمکش کند . «جمشيد ، تو را به خدا کمکم کن ، بايد پوريا را پيدا کنيم ... »
زن و مرد سوار بر خودرو تا نيمه هاي شب به جستجوي خود ادامه دادند ، اما وقتي به نتيجه اي نرسيدند ، ناچار به کلانتري رفتند . آنها با اعلام شکايتي از پليس کمک خواستند . مادر پوريا به مأموران گفت : حدود يک سال پيش از پدر پوريا جدا شدم و با بخشيدن مهريه و همه حق و حقوقم حضانت بچه را به عهده گرفتم . پسرم کنار من خيلي خوشحال ، خوشبخت و راحت زندگي مي کرد . امروز هم طبق معمول به مدرسه رفت و من هم به محل کارم رفتم و عصر وقتي به خانه بازگشتم ، او را بر خلاف روزهاي قبل در خانه نديدم .
تعجب کردم ، چون پوريا بايستي ساعت دو بعد از ظهر به خانه مي رسيد . فردا نيز روز تولدش بود . يک جشن مفصل برايش تدارک ديده ام . بنابراين ، از او خواستم تمام دوستان و همکلاسي هايشان را دعوت کند ؛ اما نمي دانم چرا او مثل سال هاي گذشته از شنيدن خبر برگزاري جشن تولدش خيلي خوشحال نشد . جمشيد ( پدرپوريا ) نيز بدون مقدمه به افسر پرونده گفت : پوريا تلفني درباره ي تنهايي اش برايم چيزهايي گفته بود . به همين خاطر از من خواست تا در صورت ممکن بعضي وقت ها نزد من بيايد ؛ اما من به او گفتم اين کار امکان پذير نيست و او نبايد مادرش را ترک کند . و اينکه در حال حاضر به خاطر مسائل کاري ام نمي توانم از او به خوبي مراقبت و نگهداري کنم ؛ ولي پسرم با شنيدن اين حرف عصباني شد و تلفن را قطع کرد . افسر پرونده باشنيدن اظهارات زن و مرد ، با دستور بازپرس دادسرا تحقيقات خود را براي يافتن پوريا کوچولو آغاز کرد .
صبح روز بعد او به مدرسه پسر بچه رفت . مجتبي ( يکي از همکلاسي هاي پوريا ) گفت : حال او ديروز اصلاً خوب نبود . با کسي هم حرف نمي زد . در زنگ ورزش هم با کسي بازي نکرد . پس از زنگ آخر هم درطول راه از من جدا شد و گفت : بيرون از خانه کاري دارد . از آن به بعد هم ازش بي خبرم . ناظم مدرسه نيز به پليس گفت : پوريا پسر خوبي است . او نه تنها شاگرد ممتاز است ، بلکه به خاطر رفتار مناسبش در مدرسه همه معلمان و دانش آموزان به او علاقه زيادي دارند . ديروز هم پوريا را در مدرسه ديدم ، اما مثل هر روز نبود و افسرده به نظر مي رسيد . از او علت نگراني و اضطرابش را پرسيدم که جواب سر بالا داد . وي در ادامه گفت : خوب يادم هست هنگامي که از مدرسه بيرون مي رفت همراه يکي از دانش آموزان کلاس چهارم بود . با اين سرنخ ، مأموران سراغ « بهرام » رفتند . او به مأموران گفت : پوريا با من دوست است . من و او با اين که در يک کلاس درس نمي خوانديم ، اما چون پدر و مادرهاي مان از هم طلاق گرفته اند ، رابطه خوبي داريم . او اين اواخر افسرده و نگران به نظر مي رسيد . از اينکه بايد از مادرش جدا شود و تنها زندگي کند ، مي ترسيد . يک بار هم به من گفت : مادرش هيچ وقت نمي داند چند ساعتي که پسرش در خانه تنهاست ، چقدر زجر مي کشد . او مي گفت : پدرش پس از طلاق ، حتي يک بار هم فرصت نکرده او را به مسافرت يا حتي سينما يا پارک ببرد . پوريا حتي نمي توانست درست و حسابي با پدرش تلفني صحبت کند . او در عين حال نگران بود که اگر مادرش ازدواج کند ، چه وضعي خواهد داشت .
منبع:ماهنامه ي دنياي زنان شماره ي 47
/خ
مادر ، پدر آشتي کنيد .
يکي از روزهاي نيمه دوم نخستين ماه پاييز ، پورياي 9 ساله کيف مدرسه اش را روي شانه اش انداخت و از مادرش خداحافظي کرد و به سوي مدرسه رفت . عصر همان روز « هانيه » وقتي از محل کارش به خانه برگشت ، در کمال ناباوري متوجه شد پسرش در خانه نيست و با نگراني به جستجوي پوريا پرداخت . او از مدرسه به موقع خارج شده ، اما به خانه نيامده بود . دلشوره تمام وجود مادر را فرا گرفته بود . با تاريک شدن هوا نگراني اش دو چندان شد . بنابراين ، گوشي تلفن را برداشت و جستجوها را از طريق اقوام و آشنايان ادامه داد . هيچ کس از پوريا خبري نداشت . افکار عجيب و غريب ذهنش را پريشان کرده بود . او در حالي که گريه مي کرد ، سوار ماشين شد و بي هدف از خانه بيرون رفت . نکند پسرم تصادف کرده باشد ، خدايا به کدام بيمارستان بروم . به پدرش چه بگويم ؟ دقايقي بعد به خود آمد و در حالي که سعي داشت بر خود مسلط شود ، به سوي شمال شهر رفت . حدود 9 شب بود که مقابل يک خانه ويلايي در خيابان پاسداران توقف کرد . با عجله پياده شد و زنگ خانه را زد . لحظاتي بعد صداي شوهر سابقش را از پشت آيفون تصويري شنيد .
کيه ؟
ـ منم « هانيه » در را باز کن .
تو اين وقت شب اينجا چکار مي کني ؟
ـ از پوريا خبر نداري ، او پيش تو نيست ؟!
ناگهان مرد با عصبانيت گفت : « چه بلايي سر پسرم آوردي ، از اول هم مي دانستم تو لياقت نگهداري از او را نداري و ... »
همان موقع مرد با سرعت خود را به در خانه رساند . بدون مقدمه با خشم به همسر سابقش گفت : « اگر يک مو از سر پسرم کم شود ، من مي دانم و تو . به خدا روزگارت را سياه مي کنم و... »
زن در حالي که گريه مي کرد و جوابي نداشت ، با التماس از او خواست که کمکش کند . «جمشيد ، تو را به خدا کمکم کن ، بايد پوريا را پيدا کنيم ... »
زن و مرد سوار بر خودرو تا نيمه هاي شب به جستجوي خود ادامه دادند ، اما وقتي به نتيجه اي نرسيدند ، ناچار به کلانتري رفتند . آنها با اعلام شکايتي از پليس کمک خواستند . مادر پوريا به مأموران گفت : حدود يک سال پيش از پدر پوريا جدا شدم و با بخشيدن مهريه و همه حق و حقوقم حضانت بچه را به عهده گرفتم . پسرم کنار من خيلي خوشحال ، خوشبخت و راحت زندگي مي کرد . امروز هم طبق معمول به مدرسه رفت و من هم به محل کارم رفتم و عصر وقتي به خانه بازگشتم ، او را بر خلاف روزهاي قبل در خانه نديدم .
تعجب کردم ، چون پوريا بايستي ساعت دو بعد از ظهر به خانه مي رسيد . فردا نيز روز تولدش بود . يک جشن مفصل برايش تدارک ديده ام . بنابراين ، از او خواستم تمام دوستان و همکلاسي هايشان را دعوت کند ؛ اما نمي دانم چرا او مثل سال هاي گذشته از شنيدن خبر برگزاري جشن تولدش خيلي خوشحال نشد . جمشيد ( پدرپوريا ) نيز بدون مقدمه به افسر پرونده گفت : پوريا تلفني درباره ي تنهايي اش برايم چيزهايي گفته بود . به همين خاطر از من خواست تا در صورت ممکن بعضي وقت ها نزد من بيايد ؛ اما من به او گفتم اين کار امکان پذير نيست و او نبايد مادرش را ترک کند . و اينکه در حال حاضر به خاطر مسائل کاري ام نمي توانم از او به خوبي مراقبت و نگهداري کنم ؛ ولي پسرم با شنيدن اين حرف عصباني شد و تلفن را قطع کرد . افسر پرونده باشنيدن اظهارات زن و مرد ، با دستور بازپرس دادسرا تحقيقات خود را براي يافتن پوريا کوچولو آغاز کرد .
صبح روز بعد او به مدرسه پسر بچه رفت . مجتبي ( يکي از همکلاسي هاي پوريا ) گفت : حال او ديروز اصلاً خوب نبود . با کسي هم حرف نمي زد . در زنگ ورزش هم با کسي بازي نکرد . پس از زنگ آخر هم درطول راه از من جدا شد و گفت : بيرون از خانه کاري دارد . از آن به بعد هم ازش بي خبرم . ناظم مدرسه نيز به پليس گفت : پوريا پسر خوبي است . او نه تنها شاگرد ممتاز است ، بلکه به خاطر رفتار مناسبش در مدرسه همه معلمان و دانش آموزان به او علاقه زيادي دارند . ديروز هم پوريا را در مدرسه ديدم ، اما مثل هر روز نبود و افسرده به نظر مي رسيد . از او علت نگراني و اضطرابش را پرسيدم که جواب سر بالا داد . وي در ادامه گفت : خوب يادم هست هنگامي که از مدرسه بيرون مي رفت همراه يکي از دانش آموزان کلاس چهارم بود . با اين سرنخ ، مأموران سراغ « بهرام » رفتند . او به مأموران گفت : پوريا با من دوست است . من و او با اين که در يک کلاس درس نمي خوانديم ، اما چون پدر و مادرهاي مان از هم طلاق گرفته اند ، رابطه خوبي داريم . او اين اواخر افسرده و نگران به نظر مي رسيد . از اينکه بايد از مادرش جدا شود و تنها زندگي کند ، مي ترسيد . يک بار هم به من گفت : مادرش هيچ وقت نمي داند چند ساعتي که پسرش در خانه تنهاست ، چقدر زجر مي کشد . او مي گفت : پدرش پس از طلاق ، حتي يک بار هم فرصت نکرده او را به مسافرت يا حتي سينما يا پارک ببرد . پوريا حتي نمي توانست درست و حسابي با پدرش تلفني صحبت کند . او در عين حال نگران بود که اگر مادرش ازدواج کند ، چه وضعي خواهد داشت .
سه روز بعد :
منبع:ماهنامه ي دنياي زنان شماره ي 47
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}