داستانی در مورد «امام زاده» به قلم فاطمه فروتن
«خانهی بیبیسیّد دو تا اتاق بود گوشهی حیاط بزرگ امامزاده. بیبی سالها خادم امامزاده بود و عید غدیر که میشد اهالی محل به دیدنش میآمدند تا عیدی بگیرند.»
ادامه این داستان زیبا را که نوشته فاطمه فروتن است، با هم می خوانیم.
خانهی بیبیسیّد دو تا اتاق بود گوشهی حیاط بزرگ امامزاده؛ همسایهاش هم سرو بلندی بود وسط حیاط که از چند تا کوچه این طرفتر و آن طرفتر هم نوک تیز و سبزش پیدا بود. بیبی سالها خادم امامزاده بود و عید غدیر که میشد اهالی محل به دیدنش میآمدند تا عیدی بگیرند.
از آقای رحیمی و بچّههای حسینیه خبری نبود؟! هر سال عید غدیر که نزدیک میشد، امامزاده غوغایی بود! آقای رحیمی و بچّهها فرشهای امامزاده را میانداختند توی حیاط و میتکاندند، ضریح را گردگیری میکردند و با گلاب میشستند، حیاط را آب و جارو میزدند و سرو پیر وسط حیاط را با ریسههای رنگی جوانتر میکردند. بیبی هم گلابپاشها را پُر از گلاب میکرد و به قنّادی کریمآقا سفارش چند جعبه نان یوخه میداد.
اگر سرو زبان باز میکرد، قصّهی روزهای شلوغ و پررفتوآمد امامزاده را تعریف میکرد؛ از نمازهای جماعت و عید فطر گرفته تا تعزیههای ماه محرّم.
سر گلابپاشها را برداشت، بوی عطر گلاب از گلابپاشهای خالی در هوا پیچید.
همه میدانستند جشن غدیر نذر بیبیسیّد برای امامزاده است، شاید فراموش کرده بودند!
از وقتی توی محلّه حسینیّه ساختند، همه چیز فرق کرده بود. مردم فقط برای زیارت به امامزاده میآمدند و خیلی از آنها هم از پنجرهی کوچک توی کوچه به آقا سلامی میکردند و میرفتند.
امّا نذر چیزی نبود که بشود آن را فراموش کرد و بیخیالش شد.
بیبی به سر تا پای سرو نگاه کرد، سرو هم مثل او پیر شده بود و سبزی و خرّمی قبل را نداشت.
از پنجرهی کوچک، کوچه را نگاه کرد تا اگر کسی رد شد، بگوید برایش گلاب بخرد و سفارش شیرینی بدهد؛ امّا نه کسی آمد و نه کسی رفت.
باید خودش میرفت، چادرش را پوشید و راه افتاد...
بقّال محل گفت: «آقای رحیمی برای جشن گلاب گرفته» و کریمآقا هم گفت: «آقای رحیمی برای جشن سفارش شیرینی داده.»
دست خالی برگشت، روی دیوارها و ستونهای چوبی کوچهها پوستر جشن غدیر را چسبانده بودند، نزدیک رفت، عینکش را نیاورده بود تا بتواند آدرس را بخواند ببیند جشن توی امامزاده است یا حسینیّه. روی پوستر پیامبر با صورت نورانی و نادیدنی دست حضرت علی را که صورتش نورانی بود، بلند کرده، تا به مردم بگوید بعد از من علی جانشین خواهد بود.
دلش آرام و قرار نداشت. به طرف حسینیّه رفت تا آقای رحیمی را ببیند و با او حرف بزند. در حسینیّه هم بسته بود! اگر بلد بود با گوشی موبایلش کار کند، نمیخواست این همه دردسر بکشد، شماره آقای رحیمی را میگرفت و احوال جشن غدیر را میپرسید...
فردا عید بود و هنوز هیچکس به سراغ امامزاده نیامده بود، دلش برای امامزاده و سرو، که منتظر چراغانی بچّهها بود، میسوخت. حتماً آنها هم مثل او چشم به راه بودند. بیبی امامزاده را جارو زد و معجر نقرهایاش را دستمال کشید؛ غروب وضو گرفت و سجّادهاش را پهن کرد، نمازش را خواند و با انگشتان دستش شروع کرد به ذکر تسبیحات حضرت زهرا...
زنگ در امامزاده به صدا درآمد و پشت سرش دامبدامب به در کوبیدند، بیبی ترسید، از اتاق که بیرون آمد صدای بچّهها را پشت در شنید، نزدیکتر که شد سرشان را دید که از بالای در سرک میکشیدند! در که باز شد، بچّهها ریختند توی حیاط، آقای رحیمی هم پشت سرشان داخل شد، بیبی زبانش بند آمده بود، آقای رحیمی حال و احوالی کرد و به بچّهها گفت خیلی زود دست به کار شوند، بچّهها قالیهای امامزاده را بیرون انداختند و تکاندند، ضریح را غبارروبی کردند و با گلاب شستند و حیاط را آب و جارو زدند، چند تا از بچّهها هم رفتند سراغ چراغانی سرو که منتظر ایستاده بود. تا دیروقت همه کار میکردند که امامزاده را برای جشن فردا آماده کنند.
بیبیسیّد قیف کوچک مخصوصش را گذاشت توی گلابپاشها و همینطور که گلابپاشهای تشنه را از گلاب پُر میکرد، دعا میخواند.
امروز امامزاده غوغایی بود! عید غدیر نذر امامزاده است. همه آمده بودند از بیبی که سیّد بود، سکّه عیدی بگیرند.
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}