هويت ‌سازي ملي در دوره پهلوي اول (1)

نویسنده : امين ديلمي معزی




باستان ‌گرائي، خوار شمردن ميراث مذهبي، احساس حقارت نسبت به ظواهر تمدن غربي، تغيير نوع پوشاك زنان و مردان و رواج كلاه لگني، بخش‌هائي از تصوير مدرنيسم مورد نظر رضاشاه بود. اين تجدد تقليدي، بيشتر بر احساسات متكي بود نه بر عقلانيت.

چكيده

تاريخ معاصر ايران را مي‌توان تاريخ چالش هويت ملي دانست. زيرا از دوران قاجار به ويژه از دوران پهلوي هويت ملي ايرانيان تحت تأثير ورود انديشه‌هاي جديد غربي و رشد ملي‌گرايي، با چالش‌ها و بحران‌هاي مهمي روبه‌رو شد. هويت‌سازي ملي و باستان‌‌گرايي در طول زمان مورد نظر، همواره با چالش‌هاي جدي روبه رو بوده و تا پايان اين دوره نيز نتوانسته بر آن غلبة تام و تمامي بيابد. شايد مهمترين و در عين حال ساده‌ترين گواه بر صدق اين مدعا، حوادث و رويدادهاي ايران بعد از سقوط رضاشاه باشد. اقداماتي كه رضاشاه در جهت هويت‌سازي ملي و با‌ستان‌گرايي به آن پايبند بود. و از آن پشتيباني مي‌كرد تجدد‌خواهي (مدرن‌سازي)، ملي‌گرايي و غير مذهبي كردن ايران بود. كه دو مورد اخير به هم نزديك‌تر بودند. اما هدف بزرگتر رضاشاه همان پيروي از روش و منش غرب بود. از نظر سياسي رضاخان كوشيد تا هويت ايراني را به صورت متمركز در يك دولت مركزي با ايده‌هاي مشخص درآورد. حركت در جهت از ميان بردن قدرت عشاير و قبايل، يكي از سياست‌هاي اصلي رضاخان بود و ما در مجموع به بررسي علل باستان‌گرايي رضاشاه و دنبال كردن هويت‌سازي ملي وي بوده‌ايم.

مقدمه

بعد از روي كارآمدن رضاشاه و پس از انقلاب مشروطيت يكي از اقدامات رضاشاه كه از برجستگي خاصي برخوردار مي‌باشد، پرداختن به مسئلة باستان‌گرايي و اتخاذ رويكرد بزرگداشت و تجليل از حكومت‌هاي شاهنشاهي ايران قبل از اسلام بود. حوادث پس از پايان جنگ عالم‌گير اول و تحولات بعد از آن نشان مي‌دهد كه گروه‌هاي اجتماعي، مطابق پايگاه طبقاتي، علايق و ايدئولوژيك و رويكردي كه نسبت به پروژة نوسازي ايران داشتند آن را قرائت كردند. آنان هويت ملي مطلوب خود را به نحوي سامان دادند كه نقش عنصر دين در ساختمان مليت ايراني بسيار اندك و ناچيز باشد. در آرايش تازه، گفتارهاي قديم و جديد دوباره به تعادل جديدي رسيدند. و هر كدام سهم خاصي از گروه‌هاي اجتماعي را به خود اختصاص دادند. در عين حال، در اين دوران هويت‌سازي ملي و باستان‌گرايي، بيشتر از ديگر رقباي خود با اقبال اجتماعي مواجه گشت. گسترش دامنه و نفوذ هويت ملي و باستان‌گرايي،در دورة رضاشاه با پيشرفت پروژة (دولت ـ ملت‌سازي مدرن) پيوستگي داشت.
تأسيس سلسلة پهلوي و روي كار آمدن رضاشاه را سرآغاز جديدي در آرايش هويتي جامعة ايرانيان بايد به شمار آورد. در اين دوران دولت مطلقه قدرت خود را به سود خود تمام كرد. اين دولت به منظور ايجاد هويت‌سازي ملي، باستان‌گرايي را طراحي كرد و به مرحله اجرا درآورد.
پروژه هويت‌سازي دولت مطلقة پهلوي كه از آن تحت عنوان هويت ايراني ياد مي‌شود، در دوران سلطنت رضاشاه، شكل خاصي از هويت اجتماعي را ايجاد كرد. به دنبال تأسيس هويت ايراني متجدد، بار ديگر آرايش هويت جامعة ايران دستخوش تغيير شد و در نقشة آن دگرگوني‌هاي مهمي به وجود ‌آمد. مي‌ توان گفت كه هويت ايراني متجدد توانست به عنوان هويت‌سازي مسلط، برتري جدي خود را به رضاشاه و مخالفينش تحميل كند. اين مهم از طريق ايجاد پيوستگي ميان پروژة تجدد ونگاه خاص آن به هويت‌سازي ملي و باستان‌گرايي و حمايت دولت مطلقه از آن، صورت پذيرفت. به عبارت دقيق‌تر تكوين ساخت دولت مدرن نوساز، علت اصلي مسلط‌شدن هويت‌سازي ملي و باستان‌گرايي در ايران بود. اين امر به نوبة خود تغييراتي را در آرايش هويتي ايران پيش آورد.

نوسازي در عصر پهلوي

با روي كار‌آمدن دولت نوگراي رضاشاهي،‌پروژة نوسازي آغاز گرديد و اين وضعيت، چالش ميان فرآيند نوسازي و ارزش‌هاي سنتي و عرفي و ديني را در پي داشت. بنابراين شكاف حاصل از اين منازعه تا پايان عمر سلسلة پهلوي ادامه داشت. تأثيرات فكري مشروطيت و حضور طبقة جديد تحصيل كردگان غرب در كنار طبقة حاكم، بيش از هر عامل ديگري سبب رويكرد پهلوي اول به مدرن‌سازي در كشور گرديد. رضا شاه به تأسيس ارتش مدرن دست زد زيرا مدرن‌سازي ارتش باعث نوسازي ساير بخش‌هاي جامعه مي‌شد. رضاشاه با جذب امكانات مالي، افزايش كادر آموزش ديده، ايجاد ارتش متحد‌الشكل، تأسيس دانشكده افسري به رشد طبقه متوسط جديد ياري رساند. طبقة افسران به عنوان بخشي از حاملان فرآيند نوسازي در عرصة دگرگوني‌هاي اجتماعي نقش مؤثري داشتند. كلية اقداماتي كه براي نوسازي ارتش به كار گرفته شد، ناشي از اهداف رضاشاه در نوسازي اقتدارگرايانه بود. به طور مثال، قانون نظام اجباري، علاوه بر نوسازي در ساير قسمت‌هاي اداري جامعه، در ايجاد يكپارچگي مؤثر بود. نوسازي فرهنگي و دگرگوني‌‌هاي اجتماعي از جايگاه ويژه‌اي برخوردارند. تأثيرات فكري نهضت مشروطيت و حضور طبقة جديدتر تحصيل كردگان غرب در كنار طبقة حاكم ـ كه معتقد بودند جامعة سياسي را بايد از طريق دموكراسي و بر پاية دگرگوني‌سازي فرهنگ سنتي به فرهنگ مدرن،‌ به پيش برد و از اين طريق، عظمت و تمدن گذشته را بر پاية جديد، در ايران بنيان نهاد ـ در واقع چشم‌ انداز سياست‌هاي فرهنگي اين دوره است. تلاش‌ هايي كه در اين زمينه صورت گرفت، چيزي نبود كه از روحية نظامي‌گري رضاشاه برخاسته باشد؛ بلكه تبلور خواست‌ها و آرمان‌هاي روشنفكراني بودكه تنها راه رسيدن به تمدن غرب را دوري از سنت‌ ها و فرهنگ ديني حاكم بر جامعة ايراني مي‌دانستند.
اصلاحات و نوسازي فرهنگي رضاشاه بر 3 محور ناسيوناليسم، ‌باستا‌ن‌گرايي، تجدد‌گرايي و مذهب‌زدايي مي‌چرخيد. در محور ناسيوناليسم، تأثير نهادهاي نوپديد و ترويج باستان‌گرايي با تأكيد بر يكتايي نژاد آريايي به تأسيس فرهنگستاني با همين رويكرد انجاميد..
تجدد‌گرايي و تضعيف ارزش‌هاي ديني در يك كاركرد تعاملي، بخشي از برنامه‌هاي نوسازي فرهنگي دولت رضاشاه محسوب مي‌شد. ريشه‌دار بودن تفكر ديني و مباني ارزشي حاكم بر جامعة ايراني، مانعي جدي بر سر فرآيند مدرن‌سازي در اين دوره به شمار مي‌رفت. تمامي اصلاحات فرهنگي در پي ايجاد هويت جمعي جديد و مباني مشروعيت دولت مطلقة رضاشاه بود كه جوهر اصلي آن، تأكيد بر ناسيوناليسم تجدد‌گرا بود. هدف دولت نوگرا از تمدن جديد، فقط ظاهر بود، نه شكوفايي انديشه و فرهنگ. مخبرالسلطنة هدايت كه بيش از شش سال رئيس‌الوزراي رضاشاه بودـ در خاطرات خود مي‌نويسد: «در اين اوقات (در سال‌هاي بعد از تصويب تغيير لباس‌ (دي 1307ش) روزي به شاه عرض كردم: تمدني كه آوازه‌اش عالم‌گير است، دو تمدن است: يكي تظاهرات در بلوارها و ديگري تمدن ناشي از لابراتورها. تمدني كه مفيد است و قابل تقليد است، تمدن ناشي از لابراتورها و كتابخانه است. آثاري كه بيش‌تر ظاهر شد تمدن بلوارها بودكه به كار لاله‌زار مي‌خورد و مردم بي‌بند و بار خواستار بودند.» تغيير پوشاك، كشف حجاب زنان از موضوعات مورد توجه دولت در فرآيند نوگرايي بود. سفر شاه به تركيه در سال 1313 خورشيدي نيز نقطة عطفي در تثبيت باورهاي قلبي او مبني بر لزوم كشف حجاب بود. اثر عميقي كه مشاهدة وضع بانوان ترك بر روحية رضاشاه گذاشت، تا ‌آن حد بود كه وي خطاب به سفير كبير ايران در تركيه گفت: «هنوز عقب هستيم و فوراً بايد با تمام قوا به پيشرفت سريع مردم خصوصاً زنان اقدام كنيم.» بدين ترتيب با ترجيح نظام سياسي و حمايت نخبگان فكري، اصلاحات غير بومي كه مبتني بر الگوهاي بيروني بوده است، مورد توجه قرار مي‌گيرد و در اين رهگذر ناسيوناليسم باستان‌گرا، نقش ايدئولوژي حل بحران در دورة اصلاحات را بر عهده مي‌‌گيرد. هدف اصلي رضاشاه آن بود كه با نوسازي سريع ايران، عرصه را براي مداخلة بيگانگان در اموركشور تنگ كندو براي چنين هدفي نخست قدرت مطلق را به دست گرفت، سپس مجلس شوراي ملي را به نقش تأييد كننده صرف اقدامش تنزل داد. مقامات كشوري از او بيمناك بودند و وي در اقبال ديوان سالاري فاسد و بي‌تفاوت كشور رويه‌اي سرسختانه در پيش گرفت. رضاشاه براي نوسازي ايران كارهائي چون نظام آموزشي، ترك البسة سنتي و پوشيدن لباس اروپايي و ... انجام داد.

دولت مطلقه، تجدد و هويت‌سازي ملي

دولت مطلقة ايراني، دولت عصرگذار بود،‌ عصري كه ميانة دوران سنتي و روزگار مدرن داشت. نوزاد ايران در اثر فعل و انفعالات عصر مشروطيت تا حدودي شكل گرفته بود ولي توانايي خروج از پوستة سنتي خود را نداشت. روي كار آمدن رضاشاه و تشكيل سلسلة پهلوي در سال 1304 شمسي را بايد سرآغاز و شروع دوران حكومت مطلقة مدرن با فضايل و ويژگي‌هاي ايراني دانست. دولت مطلقة پهلوي اول در شرايط و مقتضياتي پديدار گرديد كه لزوماً مي‌بايست به نوسازي بپردازد. وجود نيروهاي اجتماعي و هميار دولت مطلقه همچنين استقلال نسبي دولت مطلقه باعث شد كه پروژة نوسازي توسط دولت مطلقه فراهم آيد. جريانات سياسي مطابق دستگاه ايدئولوژيك خود، ابعاد و الويت‌هايي را در نوسازي ايران مد نظر داشتند كه با يكديگر متفاوت و گاه متعارض بود. در پايان پروژه نوسازي، مدرن سازي دولت به معناي ايجاد تغييرات بنيادي در ساخت و كاركرد دولت و نهادهاي تابعه آن بود. مدرن‌سازي جامعه، شامل آن بخشي از برنامه‌هاي نوسازي بود كه ساخت اجتماعي،‌سنتي را در ابعاد آموزشي، فرهنگي و اقتصادي دگرگون مي‌كرد و جامعه‌اي با ويژگي‌هاي جوامع جديد بر جاي آنها مستقر مي‌ساخت. روي هم رفته مي‌توان گفت «دولت‌سازي»، «ملت‌سازي» و «جامعه‌سازي» سه ركن اساسي پروژة نوسازي در آن زمان بود.معمولاً ملت سازي ابتدا است و در آن تغييرات زيربنايي و بنيادي صورت مي‌گرفت. خصوصاً در اروپا بود كه سياست هم همراه اين تغييرات بود كه فروپاشي ساخت سنتي و تبديل به ساخت مدرن را فراهم آورد. اما اين فرآيند در ايران از چنين سبك و سياستي پيروي نكرد و تقريباً معكوس آن رخ داد. رضاشاه پس از عروج بر اريكة سلطنت، دگرگوني‌هاي سه گانة (دولت)، (جامعه) و (ملت) را تا حدود زيادي به انجام رسانيد. متعاقب تبديل پروژة دولت‌سازي، پروژة ملت‌سازي نيز دگرگون شد و تابع الزامات دولت مطلقه مدرن گرديد. دولت‌هاي مدرن، نظر به كار ويژه‌اش، هويت اجتماعي را خلق مي‌كنند و مي‌آفرينند. قدرت سياسي در عصر رضاشاه در عين يكپارچگي و تمركز، در سراسر شبكة اجتماعي رسوخ پيدا كرد و در تك‌تك سلو‌ل‌هاي اجتماعي حيات دارد. نوع دولت‌هاي مدرن، با همه چيز شهروندانشان كار دارند و مستقيم و غير مستقيم در آن دخالت مي‌كنند و اين دخالت، ضروري و اجتناب ناپذير است. بررسي‌هاي تاريخي نشان مي‌دهد كه نخستين اشكال دولت مدرن در مرحلة تأسيس‌ـ دولت مدرن ـ براي ايجاد واقعيتي كلي و فراطبقاتي به نام (ملت) همزمان با دست يافتن به اقدامات، كوشش‌هايي را براي تأسيس مفهوم تازه‌اي به نام «ملت» به عمل آوردند. اين مفهوم در پايان پروژه «هويت‌سازي ملي» توسط «دولت ملي» خلق مي‌شود و پا به عرصة وجود مي‌گذارد. دولت مطلقة رضاشاه به عنوان يك دولت مدرن‌ـ آن هم در شرايط اوليه و ابتداي تأسيس دولت مدرن‌ـ به طور اجتناب ناپذيري مي‌بايست علاوه بر ساختن دولت مدرن به تأسيس ملت جديد ايران نيز مبادرت ورزد. بديهي است كه دولت مطلقه،‌ رضاشاه را به ترتيبي مي‌خواست بسازد كه با پروژه دولت مطلقه و راهبردهاي اين دولت نسبت به نوسازي ايران همسو و هم جهت باشد. با آن احساس يگانگي و شخصيت نمايد. برابر شواهد موجود، دولت متجدد رضاشاه، ملتي متجدد را در ملت سازي مبناء و ملاك كار قرار داد. به نظر مي‌رسد كه پيش از پرداختن به چارچوب كلي و مبناي هويت‌سازي ملت توسط دولت مطلقة رضاشاه بايد سرمشق‌هاي هويت‌سازي ملي را بررسي كرد.
متجددين رويكرد خاصي نسبت به الگوي نوسازي ايران داشتند و بيشترين ياري را نيز در تكوين دولت مطلقه كردند.سپس از استقرار سلطنت رضاشاه و تحكيم مباني دولت مطلقة وي، مبحث تجدد‌گرا، از ميان ساير گفتارها، فرصت بيشتري را بدست آورد. بدين لحاظ مي‌توان گفت كه پروژة نوسازي ايران در دورة رضاشاه، پروژه‌اي تجدد‌گرا بود. البته بايد توجه داشت كه اولاً اين پروژه از الگوي تمام عيار منظم و مدوني، در آغاز برخوردار نبود ولي به تدريج ابعاد دقيق‌تر و روشن‌تري يافت و از ساير الگوهاي هم عصر خود متمايز شد. ثانياً پروژة تجدد از درون خود، از انسجام و تناسب تام و تمامي برخوردار نبود و همانند ديگر بحث‌هاي نوسازي ايران دچار برخي ناهمسازي‌ها، گاه تناقضات دروني بود. با اين حال مي‌توان گفت مهم‌ترين اصل در مقوله تجدد گذر جامعة ايراني از فئوداليسم به كاپيتاليسم است. ملت‌هايي كه هويت تاريخي خود را از دست داده‌اند، يعني از شناخت واقعي خود فاصله گرفته‌اند، سريع مقهور نيروهاي بيگانه شده‌اند.

فرآيند شكل‌گيري دولت مدرن

تجدد‌گرايان اعتقاد داشتند كه فقط از طريق ايجاد دولتي مقتدر، متمركز و نوساز مي‌توان به نوسازي ايران پرداخت و مشكلات و دردهاي مردم را پايان داد. دولت ايده‌آل آنها دولتي است كه موانع را با قدرت پشت سر بگذارد و اين قدرت بايد قدرتي سياسي، متمركز و نيرومند باشد و پياده كردن تجدد بايد با دولت مقتدر، متمركز و نوساز همراه باشد. تشكيل يك حكومت قوي، توانا و در عين حال منورالفكر و با فضيلت كه به زور سرنيزه تجدد را ايجاد، سعادت را تحصيل و فساد اخلاقي را عملاً در هم بشكند، بهترين طريقة حصول اين مقصود است. از وظايف و مأموريت‌ هاي دولت متجدد «تربيت ملت» است. در اين روش مردم، سرگردان و رها هستند و توسط نخبگان بايد به ماشين عقل به زور بسته شوند و با زور و اجبار به سوي سعادت و كمال بروند. دولت متجدد به ضديت با جامعة مدني و اجزاي آن، مثل مطبوعات و احزاب ‌كشيده مي‌شود و در دورة رضاشاه اينها همه به نوبت از بين مي‌رود. حتي احزاب فرمايشي و ساختگي «ايران نو» كه توسط تيمورتاش پي‌ريزي شد، مدت كوتاهي دوام نياورد و چون با سياست رضاشاه مخالفت مي‌نمود، بدون اينكه كار مثبتي انجام داده باشد منحل شد. از ديگر پيامدهاي اين وضعيت تبديل مجلس به نهادي بي‌خاصيت بود.يكي از وزراي شاه پس از چند سال، اظهار نظر مي‌كند كه: «چون شاه اصرار داشت تا همه كارهاي اجرايي بايد توسط قوه مقننه تصويب شود، مجلس به مكاني براي اعمال تشريفاتي تبديل شده بود.» سفير انگليس در ايران نيز در اظهار نظر مشابهي مي‌گويد: «مجلس ايران را نمي‌توان جدي گرفت، نمايندگان مجلس، نمايندگان آزاد و مستقلي نيستند و انتخابات مجلس، آزادانه برگزار نمي‌شود.»
هنگامي كه شاه طرح يا لايحه‌اي را مد نظر دارد،‌تصويب مي‌شود زماني كه مخالف است رد مي‌شود و هنگامي كه بي‌اعتنا است بحث‌فراواني صورت مي‌گيرد. مخبرالسلطنه مي‌گويد: «در دوره پهلوي هيچ كس اختيارنداشت. تمام امور مي‌بايست به عرض برسد و آنچه فرمايش مي‌رود رفتار كند. مقالات و نوشته‌هاي جرايد بايد در اداره‌اي به نام (راهنماي نگارش) در وزارت داخلي دقيقاً بررسي و موشكافي مي‌شد. مقاله‌ها و نوشته‌ ها بايد داراي مهر (روا) بودند تا چاپ و نشر مي‌شود و شرط (روايي) مقالات و نوشته‌‌‌ها، اين بود كه بر ضد سلطنت مشروطه نباشد. و الا با روي كار آمدن رضاشاه و «دولت مدرن» او بايد تمامي نهادهاي موجود بار خود را ببندند و بروند. از لحاظ سياسي نيز ناسيوناليسم ايراني به صورت يك ايدئولوژي دولتي در عصر رضاشاه پا به عرصه وجود نهاد تا يك دولت مدرن بر پاية آن ايجاد شود. بنابراين دولت پهلوي اول، اولين دولتي بود كه براساس انديشه‌‌هاي ناسيوناليستي به دنبال ايجاد هويت واحد ملي برآمد. براساس نشانه‌هاي تاريخي، كاركرد اصلي و اساسي دولت مدرن، همانا ايجاد هويت ملي بود. اينكه رضاشاه براي تحقق ايدة دولت ملي به عواملي مانند زور و سركوب متوسل شد، نشانگر نوپا بودن اين نظام سياسي در ايران بوده است. سياست «ايرانيزاسيون» حكومت پهلوي اول كه به عنوان پيش‌شرط ايجاد يك دولت ـ ملت مدرن تلقي مي‌شد بر همگرايي تدريجي قوم‌ها، اقليت‌هاي بومي، مذهبي و زباني استوار نبود. اين سياست، بر روش ايل‌زدايي و نفي هويت‌‌هاي ايلاتي اتكاء داشت و درست به اين دليل، منجر به افزايش تنش‌هاي سياسي بين دولت مركزي و ايلات ساكن در كشور شد. اينكه در دورة مذكور، جنبش‌ هاي تمركز‌زدا با استناد به هويت قومي متفاوت، به مفاهيمي چون زبان، مذهب به مبارزه با قدرت مركزي پرداختند، نشانگر تازه و نوپا بودن اين خودآگاهي بوده است. در گذشته ايلات و قبايل براي كسب قدرت، فرمانروايي و توسعة نامحدود آن به مبارزه بر مي‌خاستند كه ماهيتي كاملاً متفاوت با ادعاهاي جديد قومي داشت و علت آن هم به ايجاد خودآگاهي جديد، متكي بر خواست‌‌هاي قومي باز مي‌گشت. اينكه رضاشاه در تشكيل دولت مدرن، متوسل به سركوب ايلات و قبايل شده،‌خود گواه بر جديد بودن مفهوم ناسيوناليسم در ايران است كه نارضايتي‌هاي بسياري را در پي داشت. اين نارضائي‌ها به حدي رسيد كه اغلب مردم ايران به يك انقلاب خونين و حتي گسترش جنگ به ايران راضي بودند. از زاويه ديگري به جرأت مي‌توان گفت كه دولت رضاشاه، دولت ناسيوناليستي نبود. چون ناسيوناليسم مبتني بر حاكميت ملي و فزوني قدرت و ارادة ملي است. در واقع ناسيوناليسم، زماني محقق مي‌شود كه دولت ملي، قدرت خود را از ملت كسب كند. حال آن كه هيچ يكي از دولت‌هاي پهلوي از چنين وضعيت برخوردار نبودند. وحدت و انسجام ملي به معناي تلقي مشترك عقلي از خود و محيط بيروني است. رضاشاه به طور مصنوعي و بر پايه‌هاي شناور مي‌خواست اين هويت ملي را ايجاد كند كه در عمل شكست خورد. بنابراين يك ساختار سياسي جديد هنگامي مبتني بر عقلانيت است كه بتواند خالق فرهنگ سياسي خود باشد و هويت ملي به واسطة اين تحول بر هويت‌هاي قومي، گروهي و عشيره‌اي غلبه يابد. اين در حالي بود كه قرن‌ها مجموعه فرهنگ عشايري بر گسترة سرزمين ايران سايه افكند و فرهنگ بومي، محلي و عشير‌ه‌اي در مدت‌ زماني متمادي به واسطة استمرار به فرهنگ سياسي غالب در ايران زمين تبديل شد كه از آن به مثابة يك مانع اساسي در شكل‌گيري هويت ملي و يكپارچگي سياسي ياد مي‌شود. پي‌ريزي اين دولت مدرن به بهاي سركوبي تحول و پيشرفت سياسي و تمامي مظاهر آرمان‌هاي دموكراتيك انجام گرفت. چنين تصور مي‌شد كه نوسازي كشور تنها از راه خودكامگي و سركوب نهادهاي دموكراتيك دست يافتني است. خودكامگي در اداره امور كشور و اعمال زور و فشار براي حصول اطاعت و پيروي زيردستان، همواره با كوتاهي در وسعت بخشيدن به پايگاه‌هاي اجتماعي ـ اقتصادي حكومت و غفلت در تشكيل و ترغيب احزاب معتبر سياسي، ناگزير نتايج ويرانگر به بار مي‌آورد.
... ادامه دارد.
منبع:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی