زنده باد کميل!






گپي با حميد داوود آبادي ، محقق و نويسنده

براي مصاحبه نرفته بوديم نشستيم ،گپ زديم و برخاستيم ، ولي از آنجا که چشمانمان ديگر خود را مکلف کرده اند که ديده هايشان را براي شما بازگو کنند و گويش هايمان عادت کرده اند که تنها و بدون شما نشنوند ، مباحث را پيراستيم و تقديمتان کرديم .

تفاوت جنگ ما با ديگران

همين ماه ها و سال هاي گذشته ، گروه هاي تحقيقاتي بسياري از خارج آمده اند تا روي فرهنگ جبهه کار کنند. خود من تا به حال با چندين گروه محقق آمريکايي ، فرانسوي ، هلندي ، فنلاندي و انگليسي بحث کرده ام . حتي با ايرانيان مقيم آمريکا که پايان نامه هايشان درباره هشت سال جنگ ايران و عراق بوده است .
چند سال پيش هم « انجمن دوستي ايران و فرانسه » سميناري را در تهران برگزار کرد با عنوان » بررسي خاطره نويسي در جنگ ايران و عراق و در جنگ فرانسه ».
چند دکتر و پرفسور از فرانسه براي شرکت در اين سمينار سه روزه که اصلا کار تبليغي روي آن نشد، آمدند تهران . پرفسور « ادوون روزو » رئيس موزه جنگ فرانسه ، پرفسور« کريستف بالايي » رئيس وقت انجمن دوستي ايران و فرانسه ، پرفسور « هوتکا » و دکتر « اريک بوتل » . در مقابلشان هم گذشته از اساتيد بزرگوار ، آقايان علي رضا کمره اي ، مرتضي سرهنگي و هدايت الله بهبودي ، چند تايي از نويسندگاني که زمان جنگ فقط رزمنده بودند و حالا خاطراتشان را منتشر کرده اند ، نشسته بودند و بحث مي کردند.
رئيس موزه جنگ فرانسه ، توي جلسه يک سرس اسلايد و عکس از موزه ي جنگشان نشان داد که مثلا بله ما اين جوري هستيم و... ومدعي بود که من بيست سال کار تحقيقاتي روي جنگ هاي دنيا کرده ام و.... خيلي متکبر بود . فرق داشت با بقيه . روز آخر سمينار ، اينها را با هواپيما به آبادان بردند و يک ساعتي هم شلمچه . يکي از بچه ها که همراه آنان به شلمچه رفته بود . مي گفت : وقتي رفتيم شلمچه همين ادوون روزو، که تو از او بدت مي آيد و خيلي متکبر و بد دماغ بود، وقتي توي شلمچه راه مي رفت هي آه مي کشيد و مي گفت: واي اينجا کجاست ؟! گفتم : بابا اينجا ميدان مين و سيم خاردارها را جم کرده اند . گفت: « اينها که آشغال است . توي فرانسه و آلمان هم ميدان مين و سيم خاردار پيدا مي شود ، اين زمين با آدم حرف مي زند . اگر يک وجب از اين خاک توي فرانسه بود بهت مي گفتم مردم چه زيارتگاهي درست مي کردند. »
بعد مي گفت : « من يک آرزو دارم و اين را عملي خواهم کرد که يک هفته بيايم ايران، پاي برهنه روي زمين شلمچه راه بروم. »
روزي که داشت از ايران مي رفت گفت : « من بيست سال کار تحقيقاتي روي جنگ هاي دنيا کردم . همه يک طرف، اين سه روزي که اينجا بودم طرف ديگر. »
توي جلسه اينها نشسته بودند و بحث مي کردند که آقاي عليرضا کمره اي به نکته مهم و جالبي اشاره کرد ايشان گفت : « يکي از بزرگترين تفاوت هاي جنگ ما با جنگ هاي دنيا اين است که اگر تمام جنگ هاي دنيا را بررسي کنيد مي بينيد که وقتي يک سرباز خطا يا اشتباهي مرتکب مي شود از شهر تبعيدش مي کنند به خط مقدم . اين مسئله در جبهه هاي ما برعکس بود، يعني يک بسيجي اگر در خط مقدم از فرمانده اش اطاعت نمي کرد و خطايي مرتکب مي شد تبعيدش مي کردند به شهر. مثلا مي گفتند شش ماه حق نداري بيايي جبهه. در اين حال او گريه مي کرد ، التماس مي کرد که شما را به خدا بگذاريد من برگردم خط مقدم !
اينها وقتي اين موضوع را شنيدند خيلي شگفت زده شدند . آدم هاي بامنطقي هم بودند. گفتند انصافا در هبچ جاي دنيا چنين چيزي نيست . اينها در برابر فرهنگ دفاع مقدس و روحيه و اعتقادات اين بچه ها کرنش کردند .
کتاب هايي که رهبري خوانده است و خارجي ها ! و جوانان خودمان ...
امروزه در جامعه ما درباره ي فرار مغزها صحبت مي شود . اين در حالي است که فرهنگ دفاع مقدس ما هم دارد غارت مي شود . ده - بيست کتابي که اين فرانسوي ها روي آنها دست گذاشتند، درست همان کتاب هايي است که مقام معظم رهبري روي هر کدام يک صفحه مطلب نوشته اند .
اين سمينار درباره همين کتاب ها بود. کار تحقيقاتي شان روي همين بيست تا کتاب بود : حرمان هور ، ياد ايام ، خداحافظ کرخه ، نامه هاي فهيمه ، زنده باد کميل ، ياد ياران ، ستاره هاي شلمچه و... تمام فعاليت اينها روي همين بيست تا کتاب بود .
من تعجب مي کنم . درست همان کتاب هايي را که آقا نظر مي دهند و عالي مي دانند ، غربي ها دست روي آن مي گذارند و غارت مي کنند. کتاب « زنده باد کميل » حدود 120 صفحه است تازه بعد از دوازده سال به چاپ دوم رسيد. آقاي « اريک بوتل»، نام پايان نامه دکترايش را گذاشته :« زنده باد کميل »! حدود هزار صفحه درباره اين کتاب 120 صفحه اي مطلب نوشته است. محسن مطلق ، نويسنده کتاب وقتي اين پايان نامه را درباره کتابش ديد وحشت کرد . گفت مگر کتاب من چي داشته است ! او آمده بود از مطالب و خاطرات اين کتاب درباره روحيه و فرهنگ بچه ها و جبهه تحقيق کرده بود . يک بار که با همين اريک بوتل بحث مي کردم، کتاب هاي جنگ ما را از خود ما بيشتر مي شناخت. به من مي گفت در فلان جاي کتاب، صفحه فلان ، روحيات تو اين جوري بوده. تحليل روحيه مي کرد . خيلي کار کرده بود مي رفت توي روستا ها و وصيت نامه ها را از خانواده شهدا مي خريد . رايگان نمي گرفت پول مي دادو وصيت نامه ها راجمع مي کرد و روي همين ها کار مي کرد .
همين فرانسوي ها کتابخانه بسيار غني اي دارند. همه آن غربي ها که مي آيندايران تحقيق مي کنند، اول مي روند در کتابخانه اريک بوتل در فرانسه ، کار تحقيقي شان را مي کنند کلي هم هزينه مي کنند .
سمينار ما با فرانسوي ها ، در دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه تهران بود. دور هم صندلي چيده بوديم، داشتيم درباره ي فرهنگ دفاع مقدس صحبت مي کرديم . اساتيد دانشگاه هم بودند يکي گفت : اساتيد اگر سؤالي دارند بفرمايند . اين قدر سؤال ها پرت بود که فرانسوي ها تعجب کردند. اينها از فرانسه آمده بودند تهران تا درباره ي فرهنگ ايثار ما تحقيق کنند، اما اينجا اصلا انگار نه انگار که يک چنين بحثي بوده . اين فرهنگ جبهه ي ماست که اين گونه غارت مي کنند شديدا مي زنند و مي برند وروزي برسد ببينيد که براي تحقيق فرهنگ جبهه بايد برويم دنبال همين فرانسوي ها . همان جوري که امروز، بزرگترين محققان ادبيات ما همين خارجي ها هستند .
جالب آنجا بود که بعد از جلسه گفتند جلسه دوم اين نشست را در فرانسه بگذاريم . قرار بود همين جماعتي که اينجا هستند، بروند فرانسه براي جلسه دوم . آقايان از طرف حوزه هنري ليست دادند : شرکت کنندگان در جلسه دوم : حضرت حجت الاسلام فلاني ، حاج آقا فلاني ، برادر فلاني ! فرانسوي ها گفتند ما اصلا اينها را نمي شناسيم اينها کجا بودند ؟ ما ميخواهيم با اين نويسنده ها بحثمان را آنجا ادامه دهيم . فقط بايد اينها باشند آخرش هم توافق حاصل نشد و جلسه در فرانسه منتفي شد برنده اين جلسه هم فقط و فقط فرانسوي ها بودند استفاده شان رابردند .

آيا شهادت همان خودکشي است ؟

من يک صحنه را در شلمچه شاهد بودم که نزديک چهل تا از بچه ها غلت زدند توي ميدان مين و معبر زدند . جلوي چشم خود من بود . از هيچ کس نشنيدم . دکتر « جاشوا » آلماني الاصل استاد دانشگاه هاي آمريکا که براي تحقيق روي فرهنگ جبهه به ايران آمده بود و بيشتر درباره تفاوت شهادت و خودکشي بحث مي کرد ، درباره همين مسئله سوال کرد که گفتم :« ما پشت خاکريز که رسيديم ، بچه ها دنبال جان پناه مي گشتند ،خنديدم و گفتم شما که عقب بوديد ، در نمازهايتان اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلک مي خوانديد، چي شده اينجا دنبال جان پناه مي گرديد ؟! يکي شان گفت : « هيس! حفظ جان در اسلام واجب است ، اگر الکي تير و ترکش بخوري شهيد نيستي. »
اما وقتي که گفتند چهل تا نيرو مي خواهند براي باز کردن معبر ميدان مين، همين آدم ها پريدند روي مين . دکتر جاشوا بغض کرده بود. در عرض دو ساعتي که مصاحبه مي کرديم ، چهار بار اين را از من پرسيد . هي حرف من را قطع مي کرد و مي گفت : قصه آن پسر بچه را تعريف کن ؛ برايش گفتم . يک پسر بچه آرپي جي زن بود خودش را انداخت توي ميدان مين سه گلوله آرپي جي هم توي کوله پشتي اش بود . من رفتم بالاي سرش . با شکم رفته بود روي مين ، شکم او سوراخ شده بود، خرج آرپي جي داشت مي سوخت و فش فش مي کرد . ديدم لبهايش تکان مي خورد . هنوز محاسنش درنيامده بود. فکر کردم آبي ، چيزي مي خواهد . رفتم گوشم را گذاشتم کنار دهانش ، آرام و راحت مي گفت : « الحمدلله رب العالمين » سوره حمد را مي خواند . وقتي براي دکتر جاشوا را تعريف مي کردم ، کپ کرده بود . او تفاوت شهادت و خودکشي را با همين خاطره خوب فهميده بود .
من تأسف مي خورم که هنوز دانشگاه هاي ما از اين سؤالات نپرسيده اند. به خيلي از دانشگاه ها براي سخنراني رفته ام . يک نفر از اين سؤال ها نپرسيده است . اما دکتر جاشوا با اينکه آلماني بود ، چنين سؤالي از من پرسيد بعد از کلي عذرخواهي و عرض ادب ، مي گفت : ببخشيد بعضي از سؤال ها را مي پرسم، مجبورم بپرسم گفتم : بفرما .
گفت : شما حملات موج انساني مي کرديد ، گروهي و جميعي حمله مي کرديد و بنابراين تلفات بالايي مي داديد .
گفتم : آقاي دکتر جاشوا فيلم « نجات سرباز رايان » را ديده ايد ؟ گفت بله . گفتم « رمز گويان » را ديده ايد ؟ گفت : بله. گفتم همه اينها حملات موج انساني است . در فيلم « نجات سرباز رايان » آمريکايي ها گله اي حمله مي کنند به آلماني ها و قتل عام هم مي شوند . خنديد و گفت بله. پرسيدم با توجه به تحقيقات وسيعي که درباره جنگ ما انجام داده ايد. يکي از رموز موفقيت عمليات هاي ما چه بود ؟ گفت : غافلگيري . گفتم خوب ما 99 درصد از عمليات هايمان در شب بود به جز يکي دو تا عمليات که مجبور بوديم روز عمل کنيم . گفت : بله، اين را خوب تحقيق کردم وخوب مي دانم .

گفتم : شما وقتي شب عمليات مي کنيد ، چطور مي توانيد موج انساني حمله کني ؟ مگر نمي گويي ما پيش مرگ مي شديم و غلت مي زديم توي ميدان مين ؟ براي چه اين کارها را مي کرديم ؟ خوب مي خواستيم معبر باز کنيم . وقتي شما فقط يک معبر با عرض خيلي کم مي خواهيد باز کنيد ، مي توانيد ده هزار نفر را بريزيد داخلش ؟

خودش خنده اش گرفت. گفت : نه اصلا اين غير منطقي است . بعد گفت : در غرب به اين کار شما مي گويند « حشاشين ». به کساني که توي ميدان مين غلط مي زدند ، مي گفتند پيروان حشاشين . مثل پيروان حسن صباح که مي گفتند حشيش مي کشيدند و مي زدند به قلب دشمن . اصلا هيچي حاليشان نمي شده حتي به استشهاديون لبنان وفلسطين هم حشاشين مي گويند .گفت به شما حشيش مي دادند مي کشيديد و...
گفتم ببين دکتر جاشوا ، من قيافه ام اصلا به حشيشي ها مي خورد ؟ خيلي معذرت خواهي کرد گفت: نه. گفتم : من مدت زيادي جبهه بودم، بايد حداقل چند باري حشيش کشيده باشم . حشيش چه کار مي کند ؟ گفت : ذهن آدم را تخدير مي کند . آدم نمي داند اصلا چه کار مي کند . گفتم : خب شما تصور کن پنجاه هزار نيرو بياوري و به شان حشيش بدهي بکشند . همه شان هم قبول کنند. بعد آن ها را بياوري خط مقدم ولشان کني و بگويي حالا چند نفر از شما روي ميدان مين برويد و بقيه تان هم حمله کنيد به دشمن و برويد جلو . خنده اش گرفت و گفت : اصلا اين مسخره است . گفتم يا اين که بياوري شان توي خط مقدم زير آتش و بعد بگويي خوب حالا حشيش بکشيد و حمله کنيد به عراقي ها . گفت اصلا نيازي به حشيش نيست، تا اينجا را آمده .
از اين که مسئله برايش روشن شده بود خيلي لذت مي برد . مي گفت : دستت درد نکند براي من روشن کردي . ولي همين چيزها را هرگز در دانشگاه هاي ما نمي پرسند اصلا احساس نياز نمي کنند که دنبال پاسخ بروند .
تحقيقي که آن ها دارند درباره ي فرهنگ جبهه ما انجام مي دهند، دانشگاه هاي ما اصلا عين خيالشان نيست. سؤال هايي را که اين دکتر جاشوا مي کرد، سر بحث تفاوت خودکشي و شهادت بود ! تا حالا از يک دانشجو نشنيده ام اين سؤال را بکند . اما اينها سؤال مي کردند ، مي پيچاندند .
يک خانم فنلاندي ، پايان نامه اش درباره نقاشي هاي ديواري خرمشهر بود ! نقاشي ديواري خرمشهر چه ربطي به دختر فنلاندي دارد . آمده بود ايران .کتابخانه جنگ رفته بود و کلي آلبوم ها را کپي رنگي گرفته بود . کار تحقيقي مي کرد، جلسه مي گذاشت و صحبت مي کرد ، دنبال ناصر پلنگي ، نقاش آن تابلو ها هم بود .

و باز هم همان سؤال : آيا شهادت همان خودکشي است ؟

شيعيان لبنان خيلي خالص هستند و عجيب ولايتي اند. مي توانم قسم بخورم توي کشورمان هيچ کس به اندازه سيد حسن نصرالله نداريم که ولايتي باشد. من مطلبي را از سيد حسن در حالي که بغض کرده بود ضبط کردم . اشک توي چشمهايش جمع شده بود ودرباره ي فرزندش سيد هادي تعريف مي کرد .
بر حسب اتفاق من سيد هادي را از دو سالگي مي شناختم. سال 1362 در بعلبک ديده بودمش آخرين بار هم دو ماه قبل از شهادتش در بيروت ديدمش .
سيد حسن مي گفت: سيد هادي وقتي مي خواست برود براي عمليات به او گفتم به سه شرط مي گذارم تو بروي جبهه : اول اين که هيچ کس نبايد بداند تو پسر من هستي ؛ دوم اين که حق نداري هيچ مسئوليتي قبول کني ؛ شرط آخر هم اين که فقط بايد در خط مقدم نبرد باشي نه در قرار گاه و در عقبه .
سيد هادي مي رود و روي ارتفاع « جبل صافي » در عمليات شهيد مي شود و جنازه اش هم به دست اسرائيلي ها مي افتد . همان زمان قرار بود يک تبادل با لبنان انجام شود و اسرائيل علاوه بر تحويل اجساد تعدادي از شهداي مقاومت اسلامي، تعدادي از اسراي لبناني را آزاد کنند اين ماجرا همزمان شد با شهادت سيد هادي نصرالله. اسرائيل اعلام کرد نه اسير آزاد مي کنيم و نه جنازه ها را مي دهيم . فقط جنازه سيد هادي را تحويل مي دهيم .
مادر سيد هادي در صحبت بسيار بزرگوارانه اي اعلام کرد : « ما چيزي را که براي خدا داديم، پس نمي گيريم. آخرين تبادل بين ما و اسرائيل جنازه پسر من خواهد بود. »
فرداي آن روز اسرائيل همان تعداد اسير را آزاد کرد و جنازه شهدا را هم پس داد که جنازه سيد هادي هم جزو آنها بود .
شکست از اين بزرگتر مي خواهيد ؟ يک زن پوز اسرائيل را به خاک ماليد . خيلي راحت گفت : چيزي را که براي خدا دادم ديگر پس نمي گيرم . الان همه مسئوليتي که همسر سيد حسن دارد مسئوليت « هيئت مادران شهدا » است . يک هيئت هفتگي که مادران شهدا جمع مي شوند و مجلسي مي گيرند .
يکي از محافظان سيد حسن چند سال پيش تعريف مي کرد : حدود سال 1366 آمده بوديم تهران . آن موقع لبنان درگير جنگ هاي داخلي بود . سيد حسن آمده بود گزارشي خدمت امام بدهد . امام به سيد حسن فرمود بيا نزديک تر بنشين . سيد حسن رفت جلوتر . امام خنديد و فرمود بيا نزديک تر . دوباره آمد نزديک تر امام باز فرمود : بيا نزديک تر. تا جايي که زانواش به زانوي امام چسبيده بود امام فرمود : از سيد عباس موسوي ( دبير کل حزب الله که بعد ها توسط اسرائيل به همراه خانواده اش به شهادت رسيد ) چه خبر ؟ چرا ايشان نيامدند ؟ سيد گفت : درگير بودند نمي شد الان بيايند من آمده ام که گزارش ها را خدمت شما بدهم . امام در حالي که به پاي سيد حسن نصرالله مي زد، به ما محافظ ها گفت : هواي اين سيد ما رو خيلي داشته باشيد . مواظب اين سيد ما باشيد.
دو رکعت نماز شکر ، قبل از شهادت ، قربت الي الله
مقدمه عمليات استشهادي ، اين است که پيش از کشتن جسم ، نفس بايد کشته شود . تا خواسته هاي دروني ات را نکشي تا تمايلات حيواني ات را نکشي نمي تواني جسمت را بکشي .
من تا وقتي که زندگي مرفه دارم ، وقتي که حقوق ماهي يکي دو ميليون تومان دارم وقتي که توجه ندارم پيغمبر مي فرمايد اگر شب سرت را سير به زمين بگذاري و همسايه ات گرسنه باشد ، مسلمان نيستي ، چه طور مي توانم جسم را فداي آزادي ديگران کنم ؟ شما باور مي کني من بتوانم عمليات استشهادي انجام بدهم ؟ مني که از يک حقوق نتوانستم بگذرم بيايم از جسمم بگذرم ؟ از زن و بچه ام بگذرم و خودم را منفجر کنم ؟
اينها همه حرف است بازي است من درباره استشهادي ها کار کردم و کتاب نوشتم . تمام اينها اول نفس خود را کشتند خواسته هاي دروني شان را کشتند بعد جسمشان را منفجر کردند جسم آخرين مرحله است. آموزش هم نمي خواهد که امروز يک عده بلند شوند مثلا آموزش ببينند که بروند عمليات استشهادي ! آموزش استشهادي يعني قرآن و نهج البلاغه را خوب بفهماني ، بفهماني که قرآن کتاب خداست .
در حزب الله لبنان وقتي نياز به عمليات استشهادي مي شود ، درخواست مي دهند هزار نفربراي اين کار ثبت نام مي کنند . اين ها را بررسي مي کنند، اولويت ها را در مي آورند اولا متاهل نباشند ، پير نباشند ، عملا آموزشئ هاي نظامي و آموزش هاي تکنيکي و تاکتيکي ديده باشند و بتوانند بروند و نفوذ کنند و ... اين ها همه اولويت هاي استشهادي است انگار مثلا مي خواهند استخدامش کنند اين گردان هاي استشهادي که امروز در ايران شکل داده اند که بيا فرم پر کن و... اهانت است اهانت به استشهاديون لبنان .
شهيدي در لبنان است به نام « محمد حيدر جوهري » نامه مي نويسد که من مي خواهم عمليات استشهادي کنم . التماس مي کند به فرمانده اش . جالب اين است که او از بستگان يکي از مسئولين دفتر سيد حسن نصرالله دبير کل حزب الله لبنان است . پارتي به اين کلفتي دارد اما به او مراجعه نمي کند. همان فاميلشان اين نامه را به من داد، گفت اين مال فاميل نزديک ماست. با وجود اين که پارتي به اين کلفتي دارد، براي من ننوشته، براي فرمانده گردانشان نوشته و تقاضاي شرکت در عمليات استشهادي کرده است نوشته بود: « من يک رزمنده هستم . اين قدر در جبهه جنگيده ام و... عاجزانه از شما درخواست دارم نام مرا درميان شهادت طلبان جا بدهيد . من مي خواهم عمليات استشهادي انجام بدهم. »
اين روحيه کسي است که مي خواهد عمليات استشهادي انجام بدهد . بعضي ها پنج سال در نوبت مي مانند تا نوبتشان برسد .
اسم محمد حيدر ، در اين ليست بود و داشت بررسي مي شد. اما قبل از اين که نوبتش برسد ،در خط مقدم در نبرد با صهيونيست ها شهيد شد.
استشهادي شدن، بچه بازي که نيست سربند ببندي، پرچم بگيري دست و از اين ادا و اطوار ها را ندارد اين ها عمليات استشهادي که مي کنند، کارشان از صد تا عمليات اطلاعاتي بالاتر است .
مطلبي را از پدر شهيد « علي منيف اشمر » از استشهاديون لبنان، شنيدم که خيلي جالب است. علي اشمر در يک عمليات استشهادي در مثلث طيبه ، عديسه و رب الثالثين به شهادت رسيد .
موقع عمليات، يک نفر روي تپه بود واز علي اشمر فيلمبرداري مي کرد که مي خواهد خودش را در ميان يک کاروان نظاميان اشغالگر منفجر کند .
شناسايي ها انجام شده بود که کاروان نيروهاي اسرائيل در يک ساعات خاصي از آنجا رد مي شود و علي بايد خودش را منفجر مي کرد . فيلمبردار با تير اندازي مزدوران اسرائيل از موقعيت خودش خارج مي شود و نمي تواند فيلم بگيرد . علي اشمر در موقعيت از پيش هماهنگ شده مستقر بود که کاروان سر مي رسد. با بي سيم به او اطلاع مي دهند که عمليات را شروع کند ، اما پاسخي نمي شنود هر چه بي سيم مي زنند علي جواب نمي دهد. کاروان صهيونيست ها که از سه راهي رد مي شود، علي تازه بي سيمش را جواب مي دهد . مي پرسند کجا بودي ؟ مي گويد داشتم نماز مي خواندم . نماز براي چي ؟ نماز شکر مي خواندم . مي گويند ما اين همه تلاش کرديم تا به اين برنامه ريزي رسيديم . مي گويد صبر کنيد، اين کاروان باز خواهد گشت و من بايد اينها را بکشم . مي گويند ما شناسايي کرديم ،مسير اين کاروان همين بوده و باز نمي گردد . علي به آن ها اطمينان مي دهد کاروان باز مي گردد و من عمليات را با موفقيت تمام مي کنم .
رفيق فيلمبردارش که از معرکه گريخته بود، مي گويد: بعد از عمليات، خواب علي را ديدم. گفت تو نبايد فيلمبرداري مي کردي از من، تو نبايد من را مي ديدي . گفتم چرا ؟ من وقتي اين طرف جاده نشسته بودم و عزرائيل آن طرف عزرائيل به من گفت تو حالا بايد بيايي پهلوي من . اين کاروان که مي رود ، برمي گردد و آن موقع تو خودت را وسط کاروان منفجر خواهي کرد .
کاروان وقتي باز مي گردد، علي که لباس نيرو هاي مذدور اسرائيل را پوشيده بود جلو مي رود و سلام نظامي مي دهد . يکي از مزدوران به او شک مي کند که نيرو هاي ما اينجا چه مي کنند ؟ اينجا نه دژباني داريم، نه پايگاه. و تا مي آيد اقدامي بکند، علي خودش را به ماشين فرماندهي مي کوبد و منفجر مي کند .
وما ادراک ما لبنان
فيلمبرداري از عمليات، علاوه بر عمليات نظامي، عمليات رواني نيز هست. مثلا حزب الله در مناطق اشغالي، از معاون آنتوان لحد ( فرمانده مزدوران اسرائيل در جنوب لبنان ) فيلم گرفته بود. به اين شکل که صبح زود از اتاق خوابش مي آيد، توي بالکن ورزش مي کند ، سر و صورتش را مي شويد ، صبحانه مي خورد و... دوربين هم او را تعقيب مي کند تا بيرون از خانه که چهار تا ماشين عوض مي کند تا برود سر کارش . در آخر هم بمبي سر راهش منفجر مي کنند و کشته مي شود . حزب الله اين فيلم را از تلويزيون المنار پخش کرد . زير نويس هم کرده بودند خطاب به مزدوران اسرائيل که ما حتي از اتاق خواب هايتان هم فيلم گرفتيم ! اين فيلم کمر اطلاعات و امنيت اسرائيل (موساد ) را شکست .
يک فيلم از پايگاهي در جزين گرفته بودند از داخل پايگاه اسرائيلي ها که خيلي جالب بود . سگي جلوي دوربين مي آيد به دوربين نگاه مي کند، اما اصلا عکس العملي نشان نمي دهد؛ نه پارس مي کند و نه حرکت ديگري . فيلمبردار هم در حال فيلمبرداري است . نگاه دوربين توي پايگاه مي چرخد و از همه جا، از تحرکات نظامي صهيونيست ها، جا به جايي ادوات و... فيلمبرداري مي کند . تنها سه دقيقه اين فيلم از تلويزيون المنار پخش شد. فرداي آن روز، اسرائيل پايگاه جزين را خالي کرد . بدون حتي شليک يک تير، پيروزي به اين بزرگي به دست آمد .
اسرائيل براي مقابله با فشار هاي رواني بر ساکنين شهرهايش در دادن آمار تلفات همواره دروغ مي گويد .« صلاح غندور » از شهداي بزرگ استشهادي است . وقتي براي عمليات مي رود، با خانواده خداحافظي مي کند . فيلمش هست. در يک مقر اسرائيل در « بنت جبيل » خودش را منفجر مي کند تمام صحنه ها فيلمبرداري شده است . گفتند دو سه نفر بيشتر کشته نشده اند . از يک شاهد عيني طرفدار اسرائيل پرسيدم : چند تا ماشين اينجا بود گفت چهار پنج تا کاميون « کامانکار » داشتند از جلو مقر مي آمدند ، چهار پنج تا هم از روبه رويشان . اين ها همه ايستاده بودند جلوي دژباني. بمب وسط اين دو کاروان منفجر شد. و هر کدام از اين کاميون ها حداقل هشت تا ده نفر ظرفيت دارد . خيلي تلفات داده بودند، اما اعلام نمي کردند .
« صلاح غندور » ماجراي بسيار جالبي دارد. بعد از شهادت در عمليات استشهادي يک شب به خواب همسرش مي آيد و به او مي گويد: « اگر چيزي نياز داري لازم نيست به کسي بگويي براي خودم نامه بنويس ، من انجام مي دهم » همسرش فردا صبح مي رود پيش يکي از علماي جهادي لبنان که انسان وارسته اي است. و خواب را تعريف مي کند. آن عالم به او مي گويد : « هرچه مي خواهي داخل نامه بنويس، بگذار گوشه تاقچه. او مي خواند و عمل مي کند به کسي هم نگو. »
همسرش نامه مي نويسد که زندگي با اين سه بچه خيلي سخت مي گذرد مشکل مسکن داريم و... و نامه را مي گذارد گوشه تاقچه چند وقت بعد سيد حسن نصر الله ، تهران خدمت مقام معظم رهبري مي رسد . آقا سراغ خانواده صلاح غندور را مي گيرد و مبلغي حدود شش ميليون تومان به ايشان مي دهد و مي گويد: اگر مشکلي دارند با اين پول حل کنيد حزب الله تصميم مي گيرند که خانه اي برايشان تهيه کند، اما اين پول نصف پول خانه بود. يک تاجر لبناني مقيم آمريکا، فيلم خداحافظي صلاح غندور با خانواده اش و عمليات او را که ديده بود يک چنين مبلغي از آمريکا براي حزب الله مي فرستد و مي گويد: اگر خانواده صلاح غندور مشکلي دارند بااين پول حل کنيد. با اين پول ها براي خانواده صلاح غندور يک خانه ي مناسب تهيه کردند . خانمش اين قضيه را براي من تعريف کرد و بعد يک کتاب زندگي نامه صلاح غندور را داد که بدهيم خدمت آقا. قضيه خانه را هم من نوشتم براي آقا که پولي که شما به سيد حسن داديد اين گونه خرج شد . آقا يک نامه داد خطاب به همسر ايشان که در آن نوشته بودند :
به همسر گرامي شهيد عزيز ما « صلاح محمد علي غندور » معروف به ملاک پس از اهداي سلام گرم و سپاس به خاطر فرستادن کتاب حامل شرح حال و وصيت شهيد عزيز بگوييد : من نه فقط به آن شهيد که به امثال او که ستارگان درخشان تاريخ مايند افتخار مي کنم، بلکه به شما و ديگر بازماندگان اين شهداي گرانقدر که با صبر و بردباري بزرگوارانه ي خود نمونه هاي کم نظير صدر اسلام را تکرار کرديد، مباهات مي نمايم .
به شما و فرزندان عزيزتان دعا مي کنم و موفقيت در همه عرصه هاي زندگي از خداوند برايتان مسئلت مي نمايم .
والسلام عليکم
سيد علي خامنه اي
1387/4/13
منبع:مجله ي امتداد شماره 10