دردي مغز استخوانم را مي سوزاند

نويسنده:گلستان جعفريان





دست نوشته اي از شهيد دکتر محمد رضا فتاحي

نمي توانم بگويم چقدر خوشحالم که در زمان اکنون زندگي مي کنم. زماني که آنچه بايد براي جذب ظاهري و روحي انسان به دنيا و دست يافتن به لذت مهيا باشد، بيشتر از هر زماني ديگري هست . و انسان امروز ، سخت تر از هر زمان ديگري بايد انتخاب کند و طاقت بياورد .
با انتخابش تنها مي ماند حتب در کنار عزيز ترين هايش ؛ آن ها که هر روز و شب کاملا توجه دارند خوب بخورند ( صبحانه کامل ، ظهرغذاي انرژي بخش و شب ميوه فراوان و غذاي کم و سبک )؛ خوب بپوشند ( لباس اولين زبان گوياي ما و معرف شخصيتمان ) و زندگي شان را به سمت رفاه و راحتي بيشتر ببرند و البته خدا را هم عبادت کنند . نماز ، روزه ، محرم ها عزاداري فراوان و به نظر شان اين ها هيچ منافاتي با يکديگر ندارد .
هرگز نمي تواني به آن ها بگويي تو اين را با تمام وجود درک کرده اي که هيچ چيز نمي تواند انسان را به کمالش نزديک کند، مگر سختي ، درد و آنچه وقتي با تمام وجود خودش را به پروردگار سپرد بر او فرو خواهد ريخت و هرگز در تأييد حرفت نمي تواني بگويي خدا خودش فرموده « دنيا را براي راحتي مؤمن خلق نکرده ام » و چطور خوش خيالانه دنبال زندگي راحت مي روي و خواهان عشق او هم هستي ؟
اگر به اشتباه کم طاقتي کردي و اين دو جمله را به زبان آوردي ، خواهي شنيد « مگر نعوذبالله پروردگار آزار دارد که بخواهد بنده اش را در سختي و فشار ببيند ». حالا چه داري بگويي !
من در بهترين زمانه ي هستي زندگي مي کنم. در نزديک ترين لايه هاي هوا به آسمان . معبود من علت العلل نيست، خالق هستي و آسمان و اقيانوس هاي شگفت انگيز هم نيست ( و صد البته که همه اين ها هم هست ) من بهشت و جهنم را نمي شناسم. معبود من فقط عشق است. نياز و تمنايي که با تمام وجود در درون من مي جوشد . نقص ، درد، سردرگمي و حيرتي که وقتي از او خالي ام مرا درخود مي پيچد و زمين گيرم مي کند . من براي زيستن به او نيازمندم بيشتر از هوا و آب . من به او نيازمندم . براي هلاک نشدن از درد تنهايي و غربت زمين .
حالا بهتر از همه اين سال ها با شهيدان احساس نزديکي مي کنم . وقتي از آن ها مي خوانم، وقتي از دردشان مي گويند ، جنس اين درد ... اين تنهايي را مي فهمم . زماني که درد بودن ، درد خوب بودن، ابرهاي سپيد خزان آلود سينه ي مرا به حرکت وا مي دارد و بغض گلويم را سد مي کند شما ها از احساس من چه مي دانيد. آه اي درد بزرگ بودن ! که مرا در ديده اينان که بسي کوچک بينند ، خوار کرده اي واژه سرگرداني و تنهايي و اضطراب کاش فقط يک بار ، آري اي بودن عظيم ، فقط يک بار به سينه هاي اشک نا ديده غم نا گرفته قدم مي نهادي و به آن ها مي فهماندي آن کس که در بودن خويش آورده است چه حالي دارد .
من روحي آواره ام در کويري غريب؛ تنهاي تنها و مشحون از درد ؛ غريبانه خواهد سوخت تا اصالت انسان را پاس دارم . بدون ذره اي شک بر درستي راهم ايمان حاصل تجربه اي است که از تماشاي سوختن روح خويش آموخته ام .
اين قطعه کوتاه بود از نوشته هاي شهيد دکتر محمد رضا فتاحي شايد با خودتان بگوييد جالب است که يک پزشک نتواند اين قدر خوب درونياتش را روي کاغذ بياورد . بله من هم مثل شما تعجب کردم بيشتر شد وقتي فهميدم او شعر هم مي گفته است :
«ترنم فکر »
تراکم رنج
طنين خنده
توان مرد
تجمع اجتماع
تلاوت سرما
تلاطم طوفان
...
تمام حرف :
طراوت سينه،
ترنم فکر است .
31/2/57
«چشم ها »
چشماني مرا دنبال مي کنند
که به رنگ بي رنگي اند
و به شکل شهاب
چشماني که
به حجم تنهايي اند.
در هجوم نگاهشان
هجرت اندوه است.
چشماني مرا دنبال مي کنند
که از بي رنگي شان
ستاره مي بارد.
ومن
در بي رنگي آنها
هويت مجهول خود را
حاکم مي بينم
من گويي
هزار سال کم کرده ام،
و اين چشم ها گويي
هزار سال مرا
در بي نهايت خويش
پنهان دارند
18/3/58
محمد رضا، دومين فرزند از يک خانواده ده نفره بود . يک برادر قبل، و چهار خواهر و دو برادر، بعد از او متولد شدند . پدرش کارمند بهداري بود . مردي آرام و قانع و بسيارمشتاق تحصيل بچه هايش ؛ و مادر مثل تمام مادر هاي سي سال پيش ، سازگار با همسر و راضي به تقدير ! سال 1337 در روستاي لر از توابع شهرستان اسلام آباد غرب متولد شد . سال 1355 در رشته ي پزشکي وارد دانشگاه مشهد و سال 64 فارغ التحصيل گرديد. در سال هاي جنگ رئيس بيمارستان امام خميني (ره ) ايلام بود رئيسي که به دنبال مجروحان بيشتر از پرسنل بيمارستانش به خط مقدم مي رفت و در همين رفتن ها بود که در روز جمعه 1366/10/24 در عمليات والفجر پنج همراه يک تيم پزشکي تيري به هلي کوپر حامل آن ها خورد ، محمد رضا از ناحيه گردن آسيب ديد و به شهادت رسيد .
آن موقع رضا رئيس بيمارستان امام خميني (ره ) ايلام بود . مجروح زياد مي آوردند . شب ها بيشتر از يکي دو ساعت نمي خوابيد و باز هم از خودش و از شرايط راضي نبود نگرانش بودم کم مي خورد ، کم مي خوابيد و غمگين بود . مي گفت : « دست خودم نيست شهلا يه درد عزيزي انگار مغز و استخوانم را مي سوزاند ... دوست دارم اين سوختن را ... بيشتر اوقات احساسم اين است در هستي جز خدا ، هيچ چيز ديگر را قبول ندارم و بعد چيزهاي ديگر به آن اضافه مي شود . اين ديوانه کننده است ، مرا خرد مي کند. »
سال هاي سختي بود . رضا يا بيمارستان بود يا مأموريت هاي پانزده بيست روزه به جبهه هاي سومار، گيلان غرب و خوزستان . پدرش اعتقاد داشت نبايد شهر را خالي کنيم .همه رفته بودند ، اما من ، خواهرش ، معصومه و فرنگيس در خانه کنار پدر مانديم ، آب براي خوردن نداشتيم . از رودخانه آب مي آورديم ، مي جوشانديم و مي خورديم . غذاي هر روزمان يک عدد سيب زميني آب پز بود . در شهر کسي نمانده بود جز سگ ها و گربه هاي لاغر و ضعيف که از بي غذايي کنار و گوشه ديوار خانه ها مي مردند .
يک شب رضا آمد و مفصل با پدرش صحبت کرد ، خواهش کرد ما را بردار و از شهر برويم. گفت اگر نيمه شبي که او نيست بيماري قلبي اش عود کند، کسي نيست که کمکمان کند .
بعد از رفتنمان از اسلام آباد ، هر روز آواره يک شهر با روستا و يا منزل اقوام بوديم . هدي و حنيف کوچک بودند من واقعا خسته شده بودم. مدام به رضا شکايت مي کردم بيمارستان را رها کند و برويم گوشه اي زندگي آرامي را شروع کنيم . اما قبول نمي کرد . برادرش محمد هادي تازه شهيد شده بود و خانواده اش واقعا احتياج داشتند او کنارشان باشد ؛ اما حرف هاي ما هيچ فايده اي نداشت ... .
وقتي خبر شهادتش را آوردند ، برف مي باريد و هوا سرد بود . بعد از سال ها از تنم بيرون نرفته است .
باورم نمي شود . چند ساعت پيش کنارم بود . وقتي مي خواست برود جيب هايش را خالي کرد . پر از نخ هاي بخيه ي کوتاه ، سوزن و قيچي بود . گفتيم : اينها چيه ! گفت: ريخته بودند روي ميز، اينها ارزش دارد بايد ببرم بيمارستان .
بهت زده نگاهشان کردم ، همه گريه مي کردند ، اما من ساکت بودم . گفتم ممکن نيست او هنوز به کردستان رسيده باشد ، مگر چند ساعت از رفتنش مي گذرد ...
صبح مضطرب بود. مي خواست زود تر برود . ديشب دير وقت آمد، اما نمي خوابيد ، بالاي سر حنيف نشسته بود و با حسرت! نگاهش مي کرد ... حسرت ! حالا فکر مي کنم با حسرت ، ديشب اين احساس را نداشتم . نمي توانستم باور کنم ، اصلا فکر نمي کردم با هلي کوپتر رفته و هلي کوپتر تير خورده و سقوط کرده است . فقط به آمبولانس فکر مي کردم . وقتي مي رفت گفت همراه يک تيم پزشکي براي امداد بايد به جبهه کردستان برود اما من فقط به آمبولانس فکر مي کردم .
چرا نفهميدم آخرين بار است که او را مي بينيم ... دوست نداشتم رويش خاک بريزند، تا چند ساعت قبل او با ما حرف مي زد . بچه ها را بوسيد ، اما حالا مي خواستند رويش خاک بريزند . باورم نمي شد ...!
منبع:مجله ي امتداد شماره 10