قوقولي قوقو

مترجم:شيرين سليمي،اکبر روحي




وقتي آقا خروس از خواب بيدار شد،گلويش درد مي کرد.او کمي آب خورد؛ولي وقتي خواست قوقولي کند،صدايش خيلي آرام بود:«قوقو...»
او بالاي نرده پريد و عقب و جلو رفت.جيک جيک پرسيد:«چي شده پدر؟»
خروس به گلويش اشاره کرد:«قوقوقو!»
جيک جيک گفت:«واي!حالا حيوان ها چطوربيدار شوند؟»خروس،ماشين کشاورز را ديد و فکري به نظرش رسيد.بعد داخل تراکتور پريد. جيک جيک به گاوها نگاه کرد؛حتي يک گاوهم بيدارنشده بود.بچه خروس فکري کرد؛اما قبل از اين که جيک بزند،خروس داخل تراکتور رفته بود.او پشت سر پدرش فرياد مي زد:«صبرکن،من فکري دارم!»
تراکتور يک راديوي جديد داشت.خروس با نوکش روي دکمه ها زد و يک دفعه صدايي از راديو درآمد.صداي آهنگ بود. خروس صدا را بلندتر کرد.جيک جيک فرياد زد:«پدر!»اما صداي آهنگ خيلي بلند بود و پدرفرياد جيک جيک را نشنيد.او نگاهي به سگ کرد.سگ يکي از چشم هايش را آهسته باز کرد.بعد پنجه هايش را روي گوش هايش گذاشت و شروع کرد به خرّوپف کردن.
خروس با خودش گفت:«فايده ندارد!من هم که نمي توانم آوازبخوانم.»بعد راديو را خاموش کرد.
جيک جيک دوباره فرياد زد:«پدر!»
وقتي خورشيد به مزرعه تابيد،خروس صداي ضعيفي شنيد:«قوقولي...قوقو؟»
او با عجله به طرف ديوار دويد.چند تا از پرهايش هم افتاد!جيک جيک بود! بالاي نرده رفته بود و با گردن کشيده روبه آسمان قوقولي مي کرد.
حيوانات يکي يکي بيدار شدند و روز شروع شد.
پدر پرسيد:«جيک جيک!تو چطور آواز را ياد گرفتي؟»
-من هر روز،از وقتي که از تخم بيرون آمدم شما را تماشا مي کردم.خوب قوقولي مي کنم؟ پدربا خوشحالي گفت:«تو حيوان ها را بيدار کردي پسرم!»
منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56