خانه‌ی‌مان بلاتکلیف است؛ مثل آدم‌های توی خانه. معلوم نیست قرار است بمانیم یا برویم. خانه‌ی‌مان هم معلوم نیست قرار است سالم بماند یا مثل خانه‌های کوچه‌‌ی عقبی ویران شود. جنگ که می‌شود، همه چیز به هم می‌ریزد؛ حتّی آجرهای خانه. بمباران به شهرها کشیده شده است. باید شهر را خالی کنیم و به روستاها و جاهای امن برویم. مدرسه‌ی‌مان چه می‌شود؟ دوستان‌مان هر کدام جایی رفته‌اند و شهر کم‌جمعیّت شده است. نیمکت‌های‌مان خالی می‌شود و به جای سه نفر، دو نفر می‌نشینیم. بعضی نیمکت‌ها تک‌نفره شده است. از جنگ متنفّرم. دلم می‌خواهد بابا مثل گذشته سرکار برود، مامان شیرینی پنجره‌ای درست کند. برویم کوچه و فوتبال بازی کنیم. مهمان داشته باشیم و توی اتاق‌های‌مان بخوابیم. بمباران که می‌شود، به پناهگاه‌های تاریک  فرار می‌کنیم؛ حتّی شب‌ها هم در زیرزمین تنگ و تاریک می‌خوابیم. دلم برای حرم تنگ شده است. جنگ همه چیزمان را عوض کرده است و حالا من قدر روزهایی را می‌فهمم که روی پشت بام دراز می‌کشیدم و ستاره‌ها را می‌شمردم. حالا آسمان شهرم پر از هواپیماهایی است که صدای‌شان دلم را می‌لرزاند. درِ پشت بام قفل شده و مادر اجازه نمی‌دهد آن‌جا برویم. باید همیشه آماده‌‌ی فرار کردن و پناه گرفتن باشیم. جنگ آرزوهایم را عوض کرده است. قبل‌ها دلم دوچرخه می‌خواست، دوست داشتم دورتادور حرم حضرت زینب (س) را رکاب بزنم. دلم می‌خواست مدرسه‌ی‌مان تعطیل باشد و معلّم‌های‌مان سر کلاس نیایند. حالا دلم هیچ کدام از آن‌ها را نمی‌خواهد. دلم آرامش و امنیّت می‌خواهد. دلم می‌خواهد حرم بی‌بی سالم و زیبا بماند؛ حتّی اگر من دورتادورش را با دوچرخه نچرخم. دلم دور هم بودن می‌خواهد. دلم می‌خواهد بابا کنارمان باشد. دلم آسمان آبی می‌خواهد؛ شهر آرام و مدرسه‌ای که برقرار باشد. وقتی حجله‌‌ی معلّم‌مان را دم مدرسه زدند، از غایب بودن معلّم‌های‌مان دل‌شوره می‌گیرم. دلم می‌خواهد مدرسه برویم؛ حتّی اگر امتحان‌های سخت داشته باشیم. دلم می‌خواهد آرزوهایم برگردند. دلم شهر بدون جنگ می‌خواهد. دلم می‌خواهد با ایرانی‌هایی که برای کمک به ما آمده‌اند، به حرم برویم و دور تا دور حرم بی‌بی را قدم بزنیم و شعر صلح و پیروزی بخوانیم.


منبع: مجله باران