داستانی در مورد«فوتبال»به قلم فاطمه دولتی
نویسنده داستان زیبای زیر فاطمه دولتی است. بهتر است که قدر داشته های و نعمت هایی که خداوند به ما داده است را بدانیم و بابت آن ها شکرگزار باشیم.
پسری که میخواست رونالدو باشد
مادر درحالیکه لباسهای ورزشی مبین را از داخل کیف بیرون میکشید، شروع کرد به غُر زدن، ساعت ده و نیم شب بود و فردا ساعت هشت صبح مبین یک امتحان مهم داشت. مبین دو ساعتِ پیش، تازه از فوتبال برگشته بود، خیس عرق، خسته و بیجان؛ آنقدر خسته که تا کتاب به دست گرفت و نشست به خواندن روی مُبل خوابش برد. مادر از زمین و زمان شکایت میکرد، از بیخیالی مبین، از اینکه برای درس خواندن برنامه ندارد، از اینکه به همه چیز اهمیّت میدهد الّا کتاب و مدرسه. مبین امّا غافل از دنیا و حرفهای مادر رویای شیرینی میدید، رویای همبازی شدن با رونالدو. انگار او در جهان دغدغهای مهمتر از فوتبال نداشت.***
مادر لوبیا پلو را توی دیس میکشید که مبین از راه رسید، دستش را گذاشته بود روی زنگ و صدای ممتدّ زنگ توی خانه میپیچید. مادر آیفون را برداشت و خواست حرفی بزند، امّا با دیدنِ چهرهی درهم مبین بیخیال شد و سکوت کرد. مبین کفشهایش را جلوی در شوت کرد و کولهاش را انداخت روی فرش و رفت توی اتاق، در را کوبید و دیگر صدایی از او نیامد. مادر که میدانست حتماً در مدرسه اتّفاقی افتاده، تقّی به در زد.
- «مبینجان! چی شده آخه؟ امتحان دادی؟!»
و کلمهی امتحان مانند نمک بود روی زخم. صدای مبین ناخواسته بالا رفت: «چرا بیدارم نکردی؟ هان؟ من امروز جلوی همه ضایع شدم، حتّی کامران خپله هم بهم میخندید. معلّم هزار بار سرش رو تکون داد و نچنچ کرد.»
تا مادر خواست حرفی بزند، مبین از اتاق بیرون آمد و رفت سراغ کولهپشتیاش. برگهای بیرون کشید و داد دست مادر. نمره 9 بالای برگه به مادر دهنکجی میکرد. مادر که خودش هم ناراحت و عصبی بود، دست مبین را گرفت. نمیخواست بیشتر از این پسرش را اذیّت کند.
- «مادرجان! تو خودت رفتی فوتبال، خودت درس نخوندی، خودت گرفتی خوابیدی. من هرچقدر گفتم فایدهای نداشت. حالا بعد جبران میکنی. بیا بریم ناهار بخوریم.»
مبین سراسر خشم بود، نگاهی به دیس لوبیا پلو که دیگر بخاری از آن بلند نمیشد انداخت و گفت: «چی بخورم؟ لوبیا پلو؟ نمیدونی من لوبیا دوست ندارم؟ من چقدر بدبختم، اگر تو یا بابا درس میخوندید، اگه مثلِ پدر و مادرِ بچّهها لیسانس و فوق لیسانس داشتید، من نمرهام اینطور نمیشد. کمکم میکردید، اصلاً برام معلّم خصوصی میگرفتید. من غذا نمیخورم» و بعد کولهاش را برداشت و بدون توجّه به مادر به اتاقش رفت.
***
چند ساعت بود که بیهدف در شبکههای اجتماعی چرخ میزد، صدای مادر نمیآمد و او سعی میکرد خودش را با دیدن کلیپهایی که بچّهها توی گروه مدرسه گذاشته بودند سرگرم کند. دانهدانه فیلمها را باز میکرد، با بعضی میخندید و بعضی دیگر را نیمهکاره میبست. زیر یکی از ویدیوها نوشته شده بود: «دستمزد روزانهی یک کودک کار». با شروع فیلم، مبین روی تخت نشست، پسرکی همسن و سال او سر چهارراه ایستاده بود و با قرمز شدن چراغ، پارچه و شیشهپاکن به دست با اصرار شیشهی ماشینهای باکلاس را دستمال میکشید و در عوض پول میگرفت. گزارشگر که از اول به صورت مخفی همراه پسر بود، بعد از چند ساعت از او خواست تا پولهایش را بشمرد، پسرک از ده صبح تا هشت شب بیست هزار تومان کار کرده بود، میگفت درس نمیخواند و مجبور است خرج خانوادهاش را بدهد، پدرش معتاد است و مادرش بیمار. میگفت شاید در ماه یکبار وقت کند توی کوچه با دوستانش بازی کند، میگفت توی عمرش فقط سه بار پیتزا خورده، میگفت تابستان یا زمستان فرقی ندارد محل کار او همین چهارراه است، یا گل و آدامس میفروشد یا دستمال میکشد و آخر پولی هم برایش نمیماند، یا پدر با کتک پولها را از او میگیرد یا خرج خانه میشود.
فیلم که تمام شد، مبین کلافه بود، نمیدانست چطور باید صدا و تصویر پسرک را فراموش کند، وقتی با حسرت از درس خواندن و فوتبال بازی کردن میگفت. فراموش کرده بود توی همین شهر خودشان بچّههای زیادی هستند که آرزوی یک غذای گرم دارند، آرزوی پوشیدن یک دست لباس نو، آرزوی رفتن به مدرسه و فوتبال بازی کردن. مبین از صبح تا ظهر توی مدرسه درس میخواند، سه روز در هفته برای فوتبال میرفت و سه روز دیگر هم یا پای بازیهای رایانهای بود یا سرگرم تماشای انیمیشن و بازی با دوستانش. کی به فکر کار کردن میافتاد؟ او دغدغهای غیر از درس و بازی نداشت. بزرگترین آرزویش شبیه رونالدو شدن بود. اصلاً بیستهزار تومن خرج یک بار سالن رفتن و خوردن ساندویچ بعدش میشد؛ امّا بزرگترین آرزوی پسرک یک وعده غذا بود، یک کیف و چند کتاب، یک وقتِ خالی برای بازی.
مبین گوشی را روی تخت انداخت. برگهی امتحانی مچاله شدهاش را از داخل کوله بیرون کشید. 9 گرفته بود، با وجود پدری که از صبح تا شب برای آرامشش تلاش میکرد، با وجود مادری که تمام مهرش را خرج او میکرد بازهم گله داشت، باز هم درس نمیخواند، باز هم بدرفتاری میکرد. مبین لبش را به دندان گرفت، از اتاق بیرون رفت، هرطور که فکر میکرد نمیتوانست خودش را جای پسرک توی فیلم بگذارد. نمیتوانست از صبح تا شب توی خیابان کار کند بدون هیچ تفریح و آرامش و آسایشی. مادر توی آشپزخانه بود، بوی مرغ و سیبزمینی سرخ شده میآمد. مبین بُغض کرده بود؛ امّا غرورش اجازهی گریه کردن نمیداد. تازه میفهمید خوشبختی را توی زندگیاش دارد و توی همین خانه.
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}