منم مهدي خندان






خاطراتي از شهيد « مهدي خندان »

همه او را يك فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند مي‌شناختند اما اعتقادش چيز ديگري بود. بعد از مرحله اول عمليات والفجر چهار، برگشته بوديم عقب. يك روز در جمع بچه‌هاي گردان حديثي خواندم و چند دقيقه‌اي صحبت كردم. مهدي خندان توي آن جمع حضور نداشت. يكي دو ساعتي بعد از نماز عشا ديدم كه دارد دنبالم مي‌گردد. رفتم و ديدمش. گفت كه براي بچه‌ها صحبت كرده‌اي و حديثي خوانده‌اي، براي من هم بخوان. حديث را بازگو كردم كه گريه‌اش گرفت. پرسيدم: «چرا ناراحت شدي، مي‌ترسي از عمليات!؟»
اين حرف را به شوخي زدم. مي‌دانستم نمي‌ترسد گفت: «نه»
پرسيدم: « پس چي؟»
گفت: حاجي، اين آسمون بوي خون مي‌ده»
گفتم:«باز شروع كردي از اين دري ‌وريها مي‌گي»
گفت: ميخواهد دوباره عمليات بشه
گفتم: والله اين قدر را من هم مي‌فهمم كه مي‌خواهد عمليات بشه.
گفت: نه لشگر سه روز ديگه عمليات مي‌كنه.
به شوخي گفتم: بارك‌الله، بابا تو هم علم غيب داري!
گفت: نه سه روز ديگه عمليات مي‌شه. بالاتر از اين، من مي‌روم توي عمليات و شهيد مي‌شم.
گفتم: مهدي اين حرفها چيه مي‌زني. از كجا مي‌دوني عمليات مي شه، از كجا مي‌دوني شهيد مي‌شي، نگو اين حرفها رو.
آمد تو حرفم و گفت:‌72 ساعت ديگر تير مي‌خوره تو قلب من و شهيد مي‌شم.
اين حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسيدم. گفتند: يازده و ربع.
***********
دير وقت بود. برگشتم طرف چادرها
تازه لشگر از دو كوهه آمده بود به اردوگاه قلاجه. توي اردوگاه ايستاده بوديم و مهدي داشت سيگار مي‌كشيد.يكي از دور امد و گفت: «آقا مهدي، سيگار داري؟»
مهدي دست كرد توي جيب و يك بسته سيگار داد بهش. روي بسته سيگارش نوشته بود: «مهدي خندان». مي‌دانستم همين يك بسته سيگار را دارد. اگر نيم ساعت، سه ربع سيگار نمي‌كشيد، عصباني مي‌شد، آن هم چه جور! گفتم‌: «تو كه همين يه بسته سيگار رو داشتي ، حالا دادي رفت مرد حسابي نيم ساعت ديگه داد و بيداد مي‌كني سر بچه‌هاي مردم»
رفت تو فكر و برگشت و گفت: «حاجي يه چيزي هست كه مي‌گه اگه يكي بدي، ده تا به تو مي‌دهند، اين درست نيست؟!» اصلا فكر نمي‌كردم چنين برخوردي بكند. ديگر هيچ چيز نتواستم بگويم. خداحافظي كرديم و او رفت سر جاده تا ماشيني پيدا كند سوار شود برود طرف گردان عمار. تويوتايي آمد و او را با خود برد.
هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه ديدم تويوتايي از پايين مي‌آيد و مي‌رود طرف ستاد. مهدي خندان بالاي تويوتا ايستاده بود و مرتب مرا صدا مي‌زد. خودم را كشيدم كنار جاده تا من هم با آنها بروم ستاد لشگر. ماشين پرگاز مي‌رفت و من پشيمان شدم كه دست بلند كنم. يكهو ديدم مهدي از لاي اوركتش چيزي درآورد. يك باكس سيگار بود. بالاي دست گرفت و خنديد و رفت.
وقتي برگشت، پرسيدم: مهدي او چي بود؟
گفت: حاجي اين همون آيه است. من با اعتقاد يك پاكت سيگار دادم. سوار ماشين كه شدم. يه ماشين از رو به رو مي‌آمد بوق زد. نگه داشتيم. يكي از توي آن ماشين پريد پايين و گفت:‌ آقا مهدي يه بوكس سيگار.
فهميدم كه اعتقادات مهدي هم چيز ديگري است.
توي اردوگاه همه دور هم نشسته بوديم و گل مي‌گفتيم و گل مي‌شنيديم. يكي از بسيجي‌ها وارد جمع ما شد و از مهدي خواست تا روي پيراهنش با خط خوش و درشت چيزي بنويسد، مي‌گفت:‌ «هرچي شما دوست داريد بنويسيد.»
مهدي باخنده گفت: بله حتما.
فهميدم كه شوخ طبعي‌اش گل كرده. مهدي بسيجي را جلوي رويش نشاند و با ماژيك روي پيراهنش نوشت:
مهدي خندان...هاهاها.
گفت: نوشتم پاشو برو.
آن بسيجي هر چه خواست بداند كه روي پيراهنش چه نوشته،‌مهدي جوابي نداد، گفت: «برو نشون بچه‌ها بده تا از اين خط خوش من سر مشق بگيرند!
او رفت و چند دقيقه بعد دوان دوان برگشت. مانده بود شكايت كند يا بخندد.
محتشم، فرمانده گردان با مهدي بگو مگويشان شد. دعوا بر سر سوخته‌هاي سيگار بود. كف چادر را با پتو فرش كرده بودند. مهدي هر چا مي‌نشست سيگاري مي‌گيراند و همان جا پتو را كنار مي‌زد و سيگار را خاموش مي‌كرد. محتشم كه جوش آورده بود، مي‌گفت: «آخه اين چه جور كاريه كه مي‌كني. ده بار گفتم، بازم مي‌گم، درست نيست ، درست نيست.»
مهدي خنديد و گفت:‌ اگه نمي‌دوني بدون كه من دارم بيت‌المال را حفظ مي‌كنم. مي‌خوام پتوهاي لشگر بيد نزنه. بايد ممنون من و سيگارهام باشيد.
***********
قبل از حركت از اردوگاه گفتند كه حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شركت در عمليات را نداريد وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر ماشينش را ديديم كه داشت از اردوگاه خارچ مي‌شد و مي‌رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي‌كرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شركت من در عمليات موافقت كرد، اما با مهدي خندان نه. يكهو خندان زد زير گريه. اشك ها كار خودش را كرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت كه احتياط كند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، كار ديگري نكند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود فقط مانده مهدي. حاج همت از اين مي‌ترسيد كه مهدي هم از دست برود.
***********
چهار لول ضد هوايي يكبند آتش مي‌ريخت روي سرمان. ستون گردان توي شيار دراز كشيده بود. مهدي تنها كسي بود كه سرپا ايستاده بود. مهدي يك لاي چفيه‌اش را انداخت پشتش و چند قدمي رفت. ستون آرام پشت سر او خزيد. تيربارها امان همه‌مان را بريده بودند. اين ستون ديگر بلند شدني نبود. همه كپ كرده بودند.
طاقت نياوردم. مهدي كه آمد از كنارم رد شد دستش را گرفتم و گفتم:
آقا مهدي ، بشين.
شناخت مرا. گفتم: «بشين و نگاه كن چرا وايستادي»
نشست و در تاريكي صدايش را شنيدم كه گفت: امشب چه خبره حاجي.
و بعد رفت جلو و ستون را راه انداخت.
اين بار آتش دشمن چنان شديد شده بود كه فرشي از تيرهاي سرخ موازي با زمين حركت مي‌كرد. ستون خوابيد و ديگر بلند نشد. تيرها يكي يكي بچه‌ها ستون را از كار مي‌انداختند.
مانده بوديم چه كنيم. تا قله 500 - 400 متر بيشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه مي‌كردم كه يكهو ديدم مهدي بر روي يك بلندي ايستاده. نمي‌دانستم چه مي‌خواهد بكند كه يكباره فريادش بلند شد: «از بچه‌هاي گردان مقداد كسي اينجاهاست...اينجاها گردان مقدادي داريم.»
چرا اين را پرسيد؟ ما همه‌مان از گردان مقداد بوديم و اين ستون كه اينجا روي زمين دراز كشيده، همه‌شان گردان مقداد بودند! صداي چند نفري، تك و توك، از توي ستون بلند شد:‌ «ما گردان مقدادي هستيم.»
مهدي بلندي فرياد كشيد: «منم مهدي خندان، معاون تيپ شما. آنهايي كه مي‌خواهند با مهدي خندان بيايند، به پيش.»
ديگر هيچ نگفت: رو برگرداند و رفت.
برخاستيم و به يك ستون دنبالش راه افتاديم. هفت نفر بوديم؛ دنبال او.
چيزي به قله نمانده بود كه با ايستاد حجم آتش دشمن يك ديوار جلوي رويمان درست كرده بود مردم مي‌خواست كه ردش شود. تو حال خودم بودم كه ديدم مهدي برخاست. همه برخاستيم و راه افتاديم. چند قدم جلوتر همه كه نشستند بهش رسيدم. از فرط خستگي نشسته بود روي زمين. تا مرا ديد گفت: حاجي تو هم اينجايي.
گفتم: تو باشي و ما نباشيم چكار كنيم.
اول پاهايش را مالش داد و بعد برخاست ايستاد. آتش دشمن حدي نداشت. دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم‌: دراز بكش تا آتيش كمتر بشه.
دراز كشيد روي زمين يك دقيقه نشده بود كه دوباره برخاست. گفت:‌تاامروز من جلوي تير دشمن سر خم نكرده بودم. اين هم كه دراز كشيدم چون تو گفته بودي.
برگشتم سر جايم. چند دقيقه‌اي كه گذشت به نفر جلويي‌ام گفتم: به مهدي بگو حالا پاشو برو.
او نگاهي به جلو انداخت و برگشت گفت: مهدي رفته.
رفتم روي خط الراس. ديدم مهدي پشت سيم خاردارها است. رفتم طرفش، اما اين بار دو نفر بوديم. بقيه يا شهيد شده بودند يا مجروح
مهدي دست انداخت توي سيم خاردارها حلقوي زور زد و سيم خاردار از هم باز باشد. زير نور منور با چشم خودم ديدم كه لبه‌هاي تيز سيم خاردار از يك طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف ديگر آمده است. خون شرشر ريخت روي زمين. خودش را كشيد تو سيم خاردار. چه زوري زد تا توانست دستش را از توي سيم خاردارها آزاد كند!
شروع كرد به برداشتن مينها. وقت نبود آنها را خنثي كند. برمي‌داشت و از سر راه مي‌گذاشتمشان كنار. مين‌ها را كه جمع كرد دوباره دستانش را انداخت ميان كلاف سيم خاردار و كشيد. سيم خاردار از هم باز شد و او خواست رد شود كه شانه‌اش گير كرد به تيغهاي پولادي. سيم خاردار پوست و گوشتش را از هم دريد. مهدي برخاست. شده بود خون خالي. دست برد و نارنجكي درآوردكه او را ديدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تيرها به لبه شيار مي‌خوردند و خاكها را مي‌پاشيدند روي آسمان. وقتي مهدي ايستاد...
يك لحظه چشم از او گرفتم و دوباره كه او را ديدم روي سيم خاردارها افتاده بود. دستهايش از هم باز شده بود. آن دستهاي باز و آن سيم خاردارها... ميسح باز مصلوب... مهدي...
از تنها كسي كه مانده بود پرسيدم: «ساعت چنده؟»
گفت: «يازده و ربع.»
گفتم:« برمي‌گرديم»
و برگشتيم چيزي نمانده بود كه مهدي بر بلنداي قله 1904 بايستد.
توي اردوگاه بوديم. تويوتايي آمد. بچه‌هاي ديده‌بان سوارش بودند. تند جلو رفتم. ماشين ايستاد: پرسيدم: «چه خبر؟»
گفتند: «هيچي هنوز اون بالاس.»
اين كار هر روزم شده بود. از آنان پرسيدم و آنان مي‌گفتند كه مهدي هنوز روي سيم خاردارهاست.
دوازده سال گذشت تا مهدي را در‌آوردند. آن كسي كه خبر را برايم آورد، گفت: «مهدي رو از چاقو ضامن دار تو جيبش شناختند. يه چاقو تو جيبش بود اين هوا.»
و او دستش را از هم باز كرد تا اندازه چاقو را نشان دهد.
*برگرفته از خاطرات: علي پروازي. شهيد علي جزماني
منبع : http://www.farsnews.net