جاي امن طلاها

نويسنده:فاطمه طاهري يگانه




علي ، رو به دايي رضا کرد و با تعجب گفت:« دايي جان! اين همه طلا!؟»
دايي رضا در حالي که طلاها را روي ميز مرتب مي کرد گفت :« اين همه هم که مي گويي نيست. خيلي بشود کل اينها يک کيلو مي شود!»
مريم گفت:« دايي جان! خب يک کيلو هم خيلي زياد است. من که تا به حال اين همه طلا را يک جا نديده بودم! حالا چرا اين طلاها را به خانه ي ما آورده ايد؟»
علي گفت:« پدرم اگر بيايد و اين طلاها را ببيند، فکر مي کند که شما گنج پيدا کرده ايد!»
دايي رضا گفت:« مغازه را دارند تعمير مي کنند. من هم گفتم طلاها را با خودم بياورم خانه ي شما که به مغازه نزديک تر است . شب را هم همين جا مي مانم و صبح به اميد خدا دوباره طلاها را مي بريم و در مغازه مي چينيم.»
مريم گفت:« دايي جان! اين کار شما خيلي خطرناک است. نترسيديد که دزدي، کسي طلاها را از شما بگيرد؟»
دايي رضا گفت:« البته که ترسيدم. کار خوبي هم نکردم. اما مجبور شدم. در ضمن، دو نفر از شريک هايم هم با من آمدند.
فردا هم مي آيند که با هم برويم. از همه ي اينها گذشته، مال حلال را کم تر دزد مي برد!»
مادر، از آشپزخانه بيرون آمد و با لحن شوخي گفت:« بچه ها! چرا معرکه گرفته ايد؟ حلقه زديد دور طلاها که چي؟ بگذاريد دايي تان کمي استراحت کند در ضمن وقت نماز است. به جاي اين که اين همه دنبال مال دنيا باشيد، بلند شويد برويد نمازتان را اول وقت بخوانيد. الان پدرتان هم مي آيد...»
علي از شوخي مادر خنده اش گرفت. گفت:« چشم مادر جان. ما وضو گرفته ايم اما هنوز چند دقيقه اي به اذان مغرب باقي مانده است. ما که خودمان طلا نداريم. لااقل بگذاريد کمي اين طلاها را نگاه کنيم که حسرت به دل نمانيم!»
دايي رضا خنديد و گفت:« دايي جان، تمام اين طلاها فداي يک تار موي شما. به خدا حاضرم هر چي که دلتان بخواهد برداريد. قابل خواهرزاده هاي گلم را ندارد.»
مريم که از مهرباني دايي رضا به وجد آمده بود. دست برد توي طلاها، يک گردنبند را برداشت و به شوخي گفت:« دايي جان! مي دانم که شما تعارف نمي کنيد. اما اگر زن دايي بفهمد که داريد طلاهايتان را مفت و مجاني به ما مي دهيد. ديگر خانه راهتان نمي دهد!»
مادر گفت:« وا! چه حرف گنده گنده اي مي زني دختر. همچين طلا نديده هم نيستي. پدرت که آن همه طلا برايت خريده است.»
مريم گفت:« شوخي کردم مادرجان. فقط مي خواهم چند تا از اين ها را امتحان کنم.»
علي گفت:« من هم اين ساعت طلا را امتحان مي کنم!»
و بعد ساعت را برداشت و آن را توي دستش انداخت. بند ساعت خيلي به مچ دست او بزرگ بود. دايي رضا گفت:« چقدر هم به دستت مي آيد.»
درهمين هنگام پدر از راه رسيد. همه به احترام او از جا بلند شدند. پدر با لبخند گفت:« به به ! مي بينم که دايي رضا همه جا را طلا باران کرده است. نکند دايي رضا دارد طلا خيرات مي کند؟»
دايي رضا گفت :« بچه ها داشتند با طلاها بازي مي کردند ! يعني امتحان مي کردند که بهشان مي آيد يا نه، خدا نکند که خوششان بيايد. آن وقت به خرج، مي افتيد!»
همه خنديدند. پدر هميشه عادت داشت که نمازش را اول وقت بخواند. مادر سجاده ي او را پهن کرد. خودش هم آمد وهمراه با دايي رضا و بچه ها، پشت سر پدر ، نماز را به جماعت خواندند.
نماز که تمام شد، پدر، چشمش به ساعت طلايي افتاد که هنوز در دست علي مانده بود. پرسيد:« علي جان! وقتي که نماز مي خواندي، اين ساعت دستت بود؟!»
علي با تعجب گفت:« بله، پدرجان! فراموش کردم که آن را به دايي رضا بدهم و ماند توي دستم. اشکالي دارد؟»
پدر به شوخي گفت:« اين که ساعت طلاي دايي رضا را اشتباهي برداري اشکالي ندارد! اما اين که با آن نماز بخواني اشکال دارد!»
دايي رضا گفت:« به خدا قابل علي جان را ندارد. منظورتان اين است که چون ساعت مال خودش نبوده ...»
پدر گفت :« خير شايد حواستان نيست. نماز علي آقا باطل است. چون با طلا نماز خوانده است.»
مريم که تا اين هنگام ساکت بود با تعجب گفت:« اي واي، من هم با گردنبندي که گردنم انداختم، نماز خواندم. پس نماز من هم باطل است؟»
پدر گفت:« خير دخترم، طبق فتواي مجتهدين محترم، زينت کردن به طلا، مثل آويختن زنجير طلا به سينه و انگشتر طلا به دست کردن و بستن ساعت مچي طلا براي مرد حرام است و نماز خواندن با اينها باطل است، اما براي زنان ايرادي ندارد.»
علي گفت:« اي بابا! يک بار هم هوس ساعت طلا کرديم که اين جوري از آب در آمد.»
دايي گفت:« در عوض چيزي ياد گرفتي که ارزش آن از طلا بيش تر است!»
علي ساعت را از مچ خودش باز کرد و آن را به دايي داد و گفت:« البته که همين طور است.»
و بعد دوباره مشغول خواندن نماز شد.

پي نوشت:

1- با نگاهي به مسئله ي 832 رساله ي امام خميني (ره)

منبع:شاهد نوجوان،شماره 54