«قُل مَن یُنَجّیکُم مِن ظُلُمات البَرِّ وَ البَحر.»
چه کسی شما را از تاریکی‌های دریا و خشکی نجات می‌دهد. (سوره‌ی انعام، آیه‌ی63)

غروبِ خورشید و دریای بیکران! ماهیگیرِ پیر، در دل دریا در قایق چوبیِ کوچکش نشسته است. چوب ماهیگیری‌اش را محکم در مشت گرفته و چشم‌هایش را به آب دوخته است. باد نیمه‌تندی که موج‌ها را به بازی گرفته و بوی توفان می‌دهد، ماهیگیر را کمی ترسانده است.

نگرانی در دلش موج می‌زند. دوست دارد هرچه زودتر به ساحل برگردد؛ امّا دو تا ماهی بیش‌تر نگرفته است و این‌ها فقط شام شب‌شان است. برای خرید نیازهای روزانه باید چند ماهی دیگر صید کند و بفروشد تا پولی به دست آورد.

شب کم‌کم چادر سیاهش را روی دریا می‌اندازد و دریا و ساحل را همرنگ می‌کند! ماهیگیر یک ماهی دیگر می‌گیرد. لبخند می‌زند و موتور قایق را روشن می‌کند. باد، شدیدتر می‌شود و توفان نزدیک‌تر! به سوی ساحل به راه می‌افتد. کمی جلو می‌رود؛ ناگهان توفان، مشت سنگینش را بر سینه‌ی دریا می‌کوبد. قایق کوچک اسیر موج های بزرگ می‌شود و مثل پَر کاه، بالا و پایین می‌رود. موج‌های سنگین، قایق سبک را مثل توپ دست به دست می‌چرخانند! پیرمرد محکم لبه‌ی قایق را چسبیده و با تمام وجود خدا را صدا می‌زند.

لحظه‌ها به سختی سپری می‌شوند. توفان کم‌کم از نفس می‌افتد و آرام می‌گیرد؛ امّا پیرمرد میان دریا گم شده است! شب از نیمه گذشته است و ماهیگیر چشم‌هایش را به هر سو می‌چرخاند تا راه رهایی را پیدا کند.

ابر سراپا سیاه، سراسر آسمان را پوشانده و از ستاره‌های پشت ابر کاری ساخته نیست. ماهیگیر با چشم‌های خیس نگاهی به آسمان می‌اندازد و لب‌های لرزانش را حرکت می‌دهد: ای راهنمای سرگشتگان! ای...!

لحظه‌ای بعد، شعله‌ای را از دور می‌بیند و صدای خفیفی می‌شنود. قلبش آرام می‌گیرد و چشم‌هایش لبریز می‌شوند: خدایا شکر!

قایق را به سوی شعله می‌چرخاند و به سوی ساحل می‌رود.


منبع: مجله باران