امام از عاشقی یارانش می‌گفت

شب عاشورا امام رفت داخل خیمه‌ی خواهرش زینب،خواهر گفت: «شما نیّت اصحاب را امتحان کرده‌اید، نکند شما را به دشمن بفروشند؟» امام گفت: «امتحان‌شان کردم مردانی سینه سپر کرده‌اند و به مرگ زیرچشمی نگاه می‌کنند و مثل نوزادی که به مادر انس دارد با آن انس دارند.»

 
اجازه‌ی خدا

صبح عاشورا امام بعد از نماز صبح به یارانش گفت: «خدا اجازه داد به ما که امروز، من و شما کشته شویم.» امام می‌خواست همه چیز را بدانند و عاشقانه یاری‌اش کنند. همه ماندند و با اجازه‌ی خدا کشته شدند.
 

همه‌ی آخرت

کار سخت شده بود. همه‌ی آنان که فکر می‌کردند شاید ماجرا به جنگ ختم نشود به اشتباه‌شان پی برده بودند. در این گیر و دار یک نفر که فرمانده‌ی چهارهزار نفر از اهل کوفه و رئیس طایفه‌اش بود، مورد احترام حکومت بود، دست و دلش لرزید؛ حُر پشت پا زد به دنیا و رفت سمت امام؛ چون عاشق بود، عاشقی که همه‌ی دنیا را گذاشت زمین و همه‌ی آخرت را گرفت با تمام توان.

 
پایان انتظار

صبح عاشورا امام تأمّل می‌کرد، نصیحت می‌کرد، می‌رفت و می‌آمد، حُر که آمد انگار انتظارش تمام شد، جنسش جور شد؛ دیگر اضطرابی نداشت.
 

پروانه‌ها

توی سپاه کوچک امام حسین(ع) چند نفر شهید شدند که جنگی نکرده بودند. این‌ها سپر بودند؛ مثل پروانه می‌گشتند دور امام که اگر تیری آمد خودشان را سپر کنند تا تیری به امام نخورد؛ این چند پروانه فرصت جنگیدن پیدا نکردند؛ ولی آن‌قدر عاشق بودند که فرصت شهادت پیدا کنند.

 
از سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

وقتی همه‌ی اصحاب امام شهید شدند، جوانان بنی‌هاشمی جمع شدند دور امام، هم خداحافظی کردند و هم دوباره پیمان بستند. برای دفاع از امام هفده یا هجده نفر، که همه بچّه‌های ابوطالب بودند و فاطمه دختر اسد که همه زیبارو بودند، یکی‌شان قمر بنی‌هاشم(ع) بود و یکی‌شان علی اکبر(ع) که شبیه پیامبر(ص) بود، یکی‌شان قاسم (ع) بود و یکی‌شان عبدالله. صحنه‌ی جالبی بود این صحنه‌ی خداحافظی...

 
ای کاش آن‌جا آب خورده بود!

سقّای کربلا عبّاس (ع) پسر حضرت علی (ع) چند بار رفت تا شریعه و آب آورد. روز عاشورا هم مشک‌ها را پر کرد؛ امّا آب نخورد، وقتی شهید ‌شد تشنه بود؛ شاید شنیده بود پیامبر (ص) گفته سقّای یک قوم آخرین نفری است که سیراب می‌شود. شهید که شد حتماً پیامبر(ص) با کاسه‌ی آب بهشتی رفته به استقبالش...

 
یک مرد به بزرگی جهان

امام حسین (ع) تنها بود. این‌سو و آن‌سو را نگاه کرد و دید همه‌ی یارانش به خاک افتاده‌اند...: «کسی نیست به خاطر خدا ما را کمک کند؟» و هیچ کس نمانده بود. یک مرد باقی مانده بود و یک بیابان، یک مرد بود و کران تا کران بیابان...
 

مخصوص خود خدا

امام حج زیاد رفته بود؛ پیاده، سواره و حتّی پابرهنه؛ امّا حجِّ آخرش فرق داشت، فقط مخصوص خودش بود. احرامش با لباس پاره بود، طوافش هفت بار نبود، هفتاد بار بود؛ گاه دور کشته‌ها، گاه دور خمیه‌ها، گاه دور شهدا، سعیش هم سعی خاص بود.  از میدان جنگ تا خمیه‌ها، از خمیه‌ها تا جنازه‌ها و قربانی‌ای که از شش ماهه داد تا هفتادساله، نه یکی نه دوتا، بیش‌تر از هفتاد قربانی، حجّ آخر حسین(ع) مخصوص خودش بود، مخصوص خود خدا.


منبع: مجله باران