سقوط يازده جنگنده را ديدم

نويسنده: م. صالح ميرزايي




ابتداي جنگ تحميلي مدتي در جبهه غرب کشور و تا بعد از پايان عمليات مطلع الفجر 61/09/19 در منطقه بودم. به علت مشکلاتي که داشتم،جبهه را ترک و به خانه رفتم. مدتي بعد دلم بي تاب شد و مدت سه ماه در جبهه اي به نام تنکاب گيلانغرب به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت شدم. به علت رکود در جبهه حوصله ام سر مي رفت. طاقت ماندن نداشتم. مجدداً به شهرم مراجعت کردم. بعد از مدتي دوباره در خواست عضويت در بسيج ، مشروط بر اين که به جنوب اعزام شوم را اعلام نمودم. مراحل به خوبي و خوشي انجام شد تا اين که ساعت چهار صبح دستور دادند سريعاً با يک دستگاه آمبولانس خودم را به بيمارستان صحرايي که در سه راه خرمشهر مستقربود برسانم. ( دوستان به اين سه راهي ، سه راهي شهادت مي گفتند.) چون در بيشتر اوقات هواپيماي دشمن در آسمان منطقه ظاهر مي شود و به طور دائم آنجا را بمباران مي کرد. به بيمارستان رفتم. برگ ماموريت را نشان دادم. فرمودند سريعاً خود را به واحدي که بچه هاي اصفهان در آن خدمت مي کردند ،معرفي کنم. آدرس گرفتم و سر از شلمچه در آوردم. هنگام غروب به منطقه رسيدم. شوق و ولوله عجيبي در ميان نيروها ديده مي شد که انگار قرار است خبر بسيار مهمي به آنها داده شود يا مثلاً قراراست مهمان بسيار عزيزي به جمع آنان اضافه شود. همان طور پشت خودرو بودم که صدايي افکارم را بر هم ريخت: « اخوي، ماشين را بزن توي سنگر !» بعد از پارک خودرو به اتفاق ايشان به جايي که کمي دورتر از سنگر بقيه بود، رفتيم. مرا به داخل سنگر دعوت کردند. بعد از خوشامد گويي از اينکه چطور و چگونه به آنجا رفتم ، البته با اخلاق بسيارخوب که من احساس نکنم بازجويي مي شوم، داستان را تعريف کردم. به من گفتند: « شما تازه از راه رسيده ايد و خسته هستيد. کمي استراحت کنيد.»
به يکي از سنگرها رفتم و با چهار نفر آشنا شدم. چون سن من از آنها بيشتر بود ، مرا به جلو هول دادند که نماز را به جماعت برپاکنيم. هرچه گفتم من حمد و سوره ام را غلط مي خوانم ،به خرجشان نرفت. نهايتاً جلو ايستاده و مشغول نماز شدم. صبح متوجه شدم که آمبولانس جابه جا شده. علت را پرسيدم ، گفتند: « ديشب مجروح داشتيم ، نخواستيم مزاحمت ايجاد کنيم.» سوئيچ را به من تحويل دادند و گفتند وقتي صدايت زدند سريعاً خود را معرفي کن. تا حوالي ساعت ده خبري نبود.
تعدادي آتش بازي از طرف دشمن به راه افتاد و خيلي سريع خاموش شد. شب هم طبق معمول منورهاي دشمن پي در پي روشن و خاموش مي شد. آن شب هم بدون درگيري به صبح رسيد. تا اين که هنگام غروب مشخص شد خبري است. من در کنار درياچه ماهي نشسته بودم . شلمچه غروب بسيار غم انگيزي دارد. رفت و آمد قايق ها را نظاره مي کردم. يک لحظه در عالمي فراتر از عالم هستي بودم. شور و شوق و خنده ها را مي ديدم که با چه نشاطي سوار بر قايق هاي موتوري مي شدند و خدا مي داند که لحظه اي بعد چه خواهد شد . ناگهان احساس عجيبي کردم. گلوله اي درست چند قدمي من منفجر شد. مقدار زيادي شن و ماسه روي سر من ريخت. لحظه اي بعد از انفجار فهميدم که چه شد. گنگ بودم. توان راه رفتن نداشتم. دلم مي خواست فرياد بزنم، ولي احساس مي کردم کسي صدايم را نمي شنود. از جا برخاستم و تا نزديکي مقر پيش رفتم. از آن همه نيرو تعداد بسيار اندکي را ديدم. نمي دانستم چه شده. تا اين که پيرمردي مرا صدا زد. من هم با چشماني بي رمق به ايشان نگاه کردم. سريعاً گفت شما مجروح شده ايد. دست مرا گرفت و به سوي بيمارستاني که قبلاً سنگر مهمات عراقي ها بوده برد. زماني که به درب ورودي بيمارستان رسيدم احساس کردم آن قدر سرم بزرگ شده که نمي توانم داخل شوم. وقتي ديد که من قصد داخل شدن ندارم به ناچاردستم را کشيد و داخل برد. شيب تندي از بتن را پايين رفتيم. وقتي چشمم به رزمندگاني افتاد که بسيار ناجور زخمي شده اند از خودم متنفرشدم که چرا به بيمارستان آمده ام. پرستاري آمد. تا مرا ديد، گفت: « اين جا بماند تا به اهواز اعزام شود.»
آن موقع بود که متوجه شدم از هر دو گوشم خون جاري شده. چيزي از رفتن پيرمرد به خارج از سنگر نگذشته بود که تصميم گرفتم از آنجا خارج شوم. دوباره به مقر برگشتم. پيرمرد تا مرا ديد، گفت : « چي شده؟» گفتم: « آقاي پرستار گفته که مشکلي نداري.»
مرا به سنگر برد. احساس مي کردم که سرم بسيار بزرگ شده و توانايي داخل شدن را ندارم. سريع مرا دراز کرده و پتويي روي سرم گذاشت. سنگيني را روي سرم احساس مي کردم حدوداً يک ساعتي به همين منوال گذشت. آتش دوطرف بسيار پرحجم بود . بوي باروت همه جا پيچيده بود تا اين که پيرمرد گفت: « برادر، شما را صدا مي زنند.»
بلند شدم و احساس مي کردم سرم به حالت اوليه برگشته و ديگر بزرگ نيست و مي توانم از در سنگر خارج شوم. به همراه پيرمرد بيرون رفتم. يکي صدا مي زد و تند تند مي گفت: « راننده آمبولانس ! » دست به جيب بردم تا سوئيچ را بيرون آورده به مجروحان کمک کنم . ولي از سوئيچ خبري نبود. کمي فکر کردم، گفتم شايد در سنگري که دراز کشيده ام باشد. متاسفانه نبود. بعد به جايي که انفجار مرا به اين روز انداخته بود رفتم؛ ولي در تاريکي مطلق چيزي ديده نمي شد . مي خواستم برگردم که پيرمرد را ديدم. فانوس را طوري گرفته بود که خوب ديده نشود. به نزديک من که رسيد گفت: « پيدا نشد؟ » گفتم: « نه.» گفت: « دقيقاً کجا نشسته بودي؟» گفتم: « کمي جلوتر .» در حالي که فانوس را در دست گرفته بود، دو تا پاي خود را به گونه اي به فانوس چسبانده بود که نوري از روبرو ديده نشود. تا به محل رسيديم، سوئيچ پيدا شد. علي رقم اين که قبلاً در آن محل بمب شيميايي از طرف دشمن استفاده شده بود ، بيشتر وسايل و لوازم آلوده بودند. پيرمرد فانوس را کنار گوني پاره اي که شايد قبلاً سنگر رزمنده اي بوده گذاشت و سر را به سجاده نهاد و خدا را به خاطر پيدا شدن سوئيچ شکر کرد. دو تن از مجروحان را به سوي بيمارستان صحرايي بردم. غرش توپخانه خودي آمبولانس را به لرزه در مي آورد . چون دهانه قبضه هاي توپ رو به دشمن بود و داشتند عمليات را پشتيباني مي کردند. واقعاً با آن حالي که در گذشته داشتم رانندگي را برايم بسيار مشکل مي کرد. براي لحظه اي تصميم گرفتم چراغ گردون آمبولانس را روشن کنم. نمي دانستم اين کار صحيح است يا نه، ولي شدت غرش آنقدر زياد بود که ناچارشدم. ولي قبل از روشن کردن گردون ، شيشه جلوي آمبولانس از آتش سنگين توپخانه افتاد. گردون را روشن کردم. لحظه اي آتش قطع شد. من هم با سرعت بيشتري حرکت کردم. بعداً متوجه شدم که بايستي به محض اين که نزديک توپخانه مي رسي يک لحظه علامت بدهي تا آتش قطع شود و مجروحان و راننده دچار مشکل نشوند. مجروحان را تحويل دادم و سريع برگشتم به مقر که گفتند بايستي کمي جلوتر بروم. آماده رفتن شدم. با يک آمبولانس ديگر شروع کرديم به حرکت به جايي که قرار بود برويم. آمبولانسي که جاده را مي شناخت اول بود و من دوم. ناگهان هواپيمايي سر رسيد . آمبولانس جلو دود شد. از راننده آن اثري نبود. بمب دقيقاً کنار در آمبولانس به زمين نشست. به علت آب گرفتگي،راه دومي وجود نداشت. مدتي ماندم تا اين که تعدادي از آمبولانس ها در آنجا تجمع کردند. به علت اين که راه مسدود شده بود، نهايتاً لودري از راه رسيد و لاشه آمبولانس را به کنار انداخت و راه باز شد. پيکر راننده را که چيزي از آن نمانده بود به معراج شهدا منتقل کردند. از دوستان پرسيدم که از چه راهي بايد به منطقه بروم، گفتند: « مستقيم راه را بگير و برو.» من هم همين کار را کردم. حجم آتش هواپيماي دشمن به حدي بود که دل شير را آب مي کرد. به تابلويي برخوردم که روي آن نوشته بود: « لبخند بزن برادر.» روي تابلوي دوم نوشته بود: « ياران چه غريبانه رفتن از اين خانه.» و تابلو سوم: « هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله- هرکه فرمان برد از روح خدا بسم الله.» پشت خاکريز مستقر شدم. متوجه شدم که برادرها صدا مي زنند « الله اکبر الله اکبر» سرم را بالا گرفتم. ديدم هواپيماي دشمن دارد مثل کسي که ضربه سنگيني به سرش خورده باشد و انگار بدون خلبان بوده با سرعت تمام به سمت زمين سقوط مي کند. ناگاه صداي انفجار و آتش و سقوط آمد. چند لحظه بعد هواپيماي ديگري. و ديگري باور کنيد تا يازده فروند را با چشمان خودم ديدم. به کسي که کنارم بود ، توجه نداشتم. فقط نگاهم به جايي بود که احساس مي کردم هم اکنون هواپيماي ديگري سقوط خواهد کرد. خمپاره اي در چند قدمي ام به زمين نشست که به يک دستگاه تويوتا اصابت کرد و آتش گرفت. دوستان شروع کردند به خاموش کردن خودرو که فايده نداشت. خودرو در آتش سوخت.
متوجه شدم پيرمردي که حاج خمين نام داشت، چند رديف فشنگ به دورخود پيچيده ، تيرباري را روي خاکريز نصب کرده و شروع به تيراندازي به طرف دشمن نمود و يا شايد به نوعي آتش تهيه درست مي کرد تا رزمنده ها از خاکريز بيرون رفته به قلب دشمن يورش ببرند. من به تيربار توجه نداشتم. فقط به فکر اين بودم که نکند دوباره هواپيماي آنان بيايد و سقوط کند. اين بار هواپيمايي آمد، ولي از پشت سر، آنچنان وحشيانه بمباران کرد که جز دودي سياه و گرد و خاک ، چيزي ديده نمي شد. پس از لحظه اي که غبار و دود برطرف شد ، تعدادي از بسيجيان زخمي و چند نفري به شهادت رسيدند. مي خواستم آمبولانس را بياورم و مجروحان را به پشت خط انتقال دهم که متوجه شدم حاج خمين از خاکريز به زير آمده و تيربارش خاموش است. حاجي بدون حرکت مانده بود. روح پاکش به ملکوت اعلي پيوسته بود. روحش با روح مولايمان حسين ( ع) محشور باد.!
منبع:نشريه امتداد ،شماره 43