جفای مليها به فدائيان اسلام
جفای مليها به فدائيان اسلام
جفای مليها به فدائيان اسلام
خاطرات « شيخ جعفر شجوني » از شهيد نواب صفوي
همچنين بعدا دوستاني كه در سنگر اينها در تهران و مخصوصا در دولاب بودند يكي دو سخنراني در مسجد امام حسن (ع) قم ايراد كردند. من مناسبت اوليه سخنراني اينها را نمي دانم ولي سخنراني جهاني و مهمي بود مثلا راجع به شوروي مي گفتند كه شما از هواي خدا و از نعمت خدا استفاده مي كنيد اما خدا را قبول نداريد. به آمريكا و انگليس حمله ميكردند. البته اينها جسته گريخته در سخنان خود از مراجع هم انتقاد ميكردند كه آقا اين اسلام كو؟ چرا نهضت نمي كنيد؟ مگر پيغمبر نگفت كه در مقابل بدعت قيام كنيد؟ اين همه بدعت؟ اين همه .... و گاهي هم ميگفتند كه مثلا شما شش ماه براي يك درس يا يك بحث درس خارجتان را طول مي دهيد ولي چرا حركت نمي كنيد؟ اين البته به مزاج بعضي ها هم سازگار نبود ولي اكثر اوقات روحانيت علاقه مند بود. يك بار هم در مدرسه فيضيه به اينها حمله كردند و مرحوم واحدي، لباده و عبا و عمامه اش را درآورد و پيچاند و به من داد و گفت: آقاي شجوني، اين را نگه دار. از كنار حوض فيضيه، شيخ علي لر با چماق به او حمله كرد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد. شيخ علي لر شلوار سفيدش را هم پيچانده بود و بالا آورده بود و هوسه مي كرد؛ هوسه لري و فرياد ميزد و حمله ميكرد. اين خدا بيامرز هم تا آن راهپلههاي طبقه دوم مدرسه دارالشفاء كتك ميخورد و فرار ميكرد. حالا منظور اين آقايان اين بود كه مثلا شايد اينها در سخنراني كنايه اي به آيتالله بروجردي زده باشند. در زماني كه جنازه رضاشاه را به ايران منتقل كردند قرار شد او را در شهر ري دفن كنند. ابتدا جنازه را به قم آوردند كه طواف بدهند ولي نهضت فدائيان اسلام و اعلاميههاي آنها و سخنرانيهايي كه ما در گوشه اي ايراد مي كرديم باعث شد كه روحانيت در ان روز اصلا از خانه بيرون نياد. در آن روز عمامه و لباده حدود چهارده پانزده نفر از اين زيارتنامه خواهان حرم مطهر حضرت معصومه را يك مقدار مرتب كردند و فيلمبرداري و عكسبرداري كردند براي اينكه وانمود كنند اينها از روحانيون هستند حال آنكه روحانيون همه در خانه ها بودند. من خودم بيرون قدم ميزدم و در صف هايي كه دژبان براي انتقال جنازه درست كرده بود رخنه مي كردم و عليه رضاخان حرف مي زدم. گاهي ميخواستند كه مرا همان جا بگيرند اما موفق نشدند. علي اي حال جنازه را آوردند ولي به آن صورت استقبال نشد. شايد هم مي خواستند ببينند اگر استقبال خوبي مي شود در قم دفن ميكنند ولي به هر حال جايگاهش را در تهران در نظر گرفته بودند.
من عضو رسمي فدائيان اسلام بودم و به اين نام شناخته شده بودم. البته اينها تشكيلات منظمي براي نام نويسي نداشتند ولي براي كارهاي خود برنامه مشخصي داشتند و مثلا معلوم بود كه حجت الاسلام مرحوم گلسرخي كاشاني شبهاي شنبه سخنراني دارد كه شهيد محلاتي هم در اين مراسم شركت ميكرد.
من نواب را در تهران يا در قم مي ديدم. چند بار ايشان را ديدم. جلساتي بود كه همه مي نشستند و صحبت ميشد ولي نوبت به من نميرسيد كه صحبت كنم.يك بار من از قم به تهران آمدم كه ايشان را ببينم. گفتند كه ايشان در مسافرخانه اتو تاج است. اتوتاج مقابل گاراژ اتوتاج در همين خيابان ناصرخسرو تقريبا مقابل بازار آهنگرها بود من رفتم ايشان را ديدم و خيلي محبت كرد. البته ايشان مرا خواسته بود كه بيايم مأموريتي برايشان انجام بدهم. متأسفانه به خاطر اينكه برادرم را با ماشين ارتش در فومن زده و كشته بودند نتوانستم آن مأموريت را انجام بدهم. ايشان مي خواست مرا به سبزوار پيش بندهخدايي كه از نظر اقتصادي وضع خوبي داشت بفرستد ايشان معتقد بود كه اگر ما امسال برادران را به مكه ببريم و در مسجد الحرام يك سخنراني جهاني ايراد كنيم و چنين و چنان كنيم كار ارزشمندي است. او مأموريت اين كار را به من داد ولي در عين حال دستش خالي بود. من يادم است از مسافرخانه پايين آمديم و به اتفاق سوارتاكسي شديم. شوفر تاكسي كه نواب صفوي را مي شناخت به ايشان احترام مي كرد. در جيب من شايد سه تومان بيشتر نبود. سه تا يك توماني كه دو تومان يا پانزده ريالش را بايد مي دادم تا با اتوبوس به قم برگردم. من دست كردم در جيبم. مي دانستم كه كرايه تاكسي در تهران براي دو نفر، يك تومان است كه بعد از مدتي پانزده ريال شده بود. من يك تومان را در دستم نگه داشته بودم كه به ايشان بدهم. آن بنده خدا هم مثل اين كه در جيبش پول نبود، يواشكي به من گفت كه شما خوب نيست بدهيد پول را بدهيد من بدهم. او اين قدر غرور و شخصيت داشت. خيلي آقا بود ولي با وجود چنين روحيهاي اين همه تهمت به اينها زدند. يك تومان را به ايشان دادم كه توي دست خودش نگه داشت و بعد كه تاكسي ما را به مقصد رساند يك تومان را به شوفر تاكسي داد و گفت: "بفرما برادر ".
خاطرات زيادي از ايشان داشتم كه به خاطر گذشت زمان از خاطرم رفته است. يك بار كه فداييان اسلام در بند شش زندان قصر تحصن كرده بودند براي ملاقات نواب صفوي به زندان رفتم. با اين كه مصدق قول داده بود كه وقتي بعضي كارها انجام بشود و افرادي را مثال رزم آرا و هژير از بين بروند اينها به قوانين اسلامي عمل خواهند كرد ولي عمل نكردند. قداييان هم در خيابانها به راه افتادند و بلافاصله دستگير شدند. بعدا بچهها دسته جمعي رفته بودند آنجا در زندان مانده بودند و بيرون نمي آمدند. من از قم با يكي از روحانيون به نام آقاي ميرعبدالعظيمي كه الان از پيش نمازهاي رشت است در بند شش زندان قصر به ديدن آقاي نواب صفوي رفتيم.
نصرت الله قمي نيز كه دانشجو بود و قد بلندي داشت به خاطر يكي از اساتيد دانشگاه در زندان بود. وي در زندان با مرحوم نواب خوش و بش داشت. با آقاي نواب روبوسي كردم و آمدم با او روبوسي كنم كه نواب گفت: برويد نردبان بياوريد كه برود اين نصرت الله قمي را ببوسد. اينها مدتها آنجا بودند. البته بعد هم مأمورين حكومت ريختند آنجا و آنها را كتك زدند و اذيت كردند و به هر حال وعده و وعيدهاي زيادي به شهيد نواب دادند و عمل نكردند. مرحوم آيتالله كاشاني بعدها كه ديگر مورد بيمهري مصدق قرار گرفته بود و از مجلس نيز كناره گرفته بود گاهي با من ارتباط برقرار ميكرد. يادم نمي رود آن وقتها خانهاي در فومن داشتيم كه در خيابان قرار گرفته بود. ما آن خانه را با قطعه زميني كه داشتيم فروختيم و پنج، شش نفري آمديم يك خانه پانزده هزار توماني در منطقه پامنار خريديم.
در آن زمان جسته گريخته منبر مي رفتم و به قم هم تردد داشتم. مرحوم آيتالله كاشاني كه خدا رحتمش كند يك بار تلفني با من صحبت كرد و گفت: اقاي شجوني، يكي از لش و لوشهاي اين محل ما مرده بعد ازظهر فاتحه است. ساعت چهار تا پنج اينجا بياييد گفتم: چشم. بعد پرسيدم: اين لش و لوش چه كسي است؟بعد كه نشانههايش را داد او را شناختم. جواني بود كه در مسجد آيت الله ثقفي پدر همسر حضرت امام، قاري قرآن بود. گاهي من به فاصله پنج شب تا ده شب منبر ميرفتم و او آنجا قرائت قرآن داشت ولي بعد اين جوان با رفقاي بد همنشين شد و جزء عرق خورها گرديد.او در خيابان بد مستي كرده بود و زير اتوبوس رفته مرده بود بعد هم مجلس فاتحه گرفته بودندو من هم به دعوت آيت الله كاشاني منبر رفتم. واقعا مسجد مالامال از همان لش و لوش هايي بودكه آيت الله كاشاني مي گفت. چون يك عده اينها را در مروي پامنار و پاچنار ميشناختند كه چاقوكش، عرق خور و ترياكي و از اين داش مشتيها بودند چهرههاي عجيبي بودند.
منبر كه رفتم راجع به رفقاي بد صحبت كردم. آياتي راجع به اين مقوله كه نگاه كنيد اين جوان قاري قرآن بود بعد با رفقاي بد رفيق شد و به اين روز افتاد و شما آقايان "الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين " رفقاي بد روز قيامت با هم دعوا دارند دشمن ميكنند. "ويعلن بعضهم بعضا " همديگر را لعنت ميكنند و همديگر را ميزنند و ميگويند تو مرا گمراه كردي تو مرا چنين كردي، "الا المتقين " مگر پرهيزگاران كه روز قيامت با هم دعوا ندارند.
اين منبر چنان داغ شد كه به آن حرارتي كه من در جواني داشتم رسيد. مرحوم آيت الله كاشاني بلند شد بلندگوي مرا گرفت و به من گفت: آقاشيخ اجازه ميدهيد گفتم: بفرماييد. بلندگو را برداشت شروع كرد با مردم صحبت كردن. به آنها گفت كه نامردها، بي غيرتها، فهميدند آقا چه فرمودند؟ آنها گفتند: بله قربان، سر شما مبارك! گفت: نامردها ديگر براي من سايه اي باقي نمانده است، سايه مرا از مجلس گرفتند. منبر تمام شد و همه رفتند.
مرحوم آيت الله كاشاني به من گفت: آقاي شجوني بياييد بالاي نردبان برويم، آنجا، آن بالا. آن آقا دارد سقف مسجد را نقاشي ميكند. وسط راه به من گفت: اقاي شجوني، آخوندها درباره من چه ميگويند؟ گفتم: حضرت ايت الله آخوندها ميگيند كه اقاي كاشاني پدر ما را درآورده گفت: به خدا دروغ مي گويند. آخوندها پدر مرا درآوردند. در مجلس به مصدق گفتم كه اين مشروبات الكلي ممنوع باشد. گفت: نه شش ماه ديگر؛ يعن شش ماه مهلت بدهند بخورند. آخوندها هيچ از من حمايت نكردند، نه آخوندهاي بيرون نه آخوندهاي داخل مجلس كه وكيل مجلس بودند آنها هم از من حمايت نكردند. آنها پدر مرا درآوردند نه پدر آنها را خلاصه مرحوم آيت الله كاشاني مظلوميتي داشت. چون منزل من در پامنار بود و به تهران ميآمدم گاه گاهي ايشان را زيارت ميكردم.
به هر حال مرحوم نواب و دوستانش را گرفتن. ما به زيارت يكي از علماي قم كه ميدانستيم اهل مبارزه است يعني مرحوم حاج شيخ فرج الله مموندي هرسيني برادر آيت الله كاظمي كه الان در كرمانشاه هستند رفتيم و گفتيم: آقا نواب را گرفتند، چه كار كنيم؟ گفت كه اعلاميه بدهيد. شما اعلاميه را تنظيم كنيد، بدهيد ولي انتهاي آن هم بنويسيد كه اگر اينها آزاد نشوند ياغي به حق قيام خواهد كرد. گفتيم: آقا ياغي به حق ديگر چيه؟ گفت: من؛ من از هرسين اسلحه برميدارم و به جنگلها و كوهها ميروم. اين مرد واقعا به ما قوت قلب داد.
بنده در حجره اي كه در دارالشفا داشتم با يك عده از طلبه ها به نامهاي احراري، غلام حضرت حجت (خمامي)، آقاي سيدكاظم ميرعبدالعظيمي و آقاي سيدموسوي كه اهل خرمآباد بود نشستيم و اعلاميهاي تهيه كرديم. اعلاميه را بنده نوشتم اما آن موقع نميشد آن را چاپ كرد. همين جور تكثير كرديم و بعد تعهد كرديم كه هر كه را گرفتند هرچه هم كتك خورد اسم كسي را بر زبان جاري نكند. رأس اين اعلاميه نويسي هم بنده بودم. متأسفانه چند روز بعد اين اعلاميه كشف شد و يكي از بچهها را گرفتند.
از همين افرادي كه اسم بردم يكي از گرفتند او زير شلاق چند نفر را لو داده بود ولي مرا لو نداده بود تا اين كه يكي از اين آقايان را كه حالا لزومي ندارد اسمش را بياوريم تحت فشار قرار دادند. ابتدا گفت كه من نميگويم و بعد گفت يك نفر در مدرسه فيضيه است. ان وقت من به مدرسه فيضيه آمده بودم و در حجره يكي از دوستان نشسته بودم. اعلاميه را وقتي نوشتيم كه سكونت من در دارالشفاء بود ولي بعد زير حجره مرحوم صاحبالداري آمده بودم و آنجا سكونت داشتم و در كنج مدرسه باقري، داخل حجرهاي بودم. معلوم شد كه به هر حال، اين آقايي را كه تحت فشار قرار دادهاند، گفته بود كه والله يك نفري در مدرسه فيضيه حجره دارد و اول فاميلش حرف "ش " است. او خودش را با گفتن اين كه مثلاً اول فاميلش "ش " است نجارت داده بود و به خاطر تعهد شرعي، اسم نياورده بود.
رئيس آگاهي قم هم از آن بالاها بود. حالا اسمش يادم رفته؛ اصلاً اين فن بود. اين آقا آمده بود مدرسه فيضيه و مدام ميگفت مثلاً شريعتي كيست؟ شيرازي كيست؟ و از اين حرفها، تا رسيد به ما. ديگر مستقيم به حجره من آمد و مرا خبر كردند كه آقاي شجوني، يك بيست دقيقه عرض دارم. كجا؟ شهرباني. من قبلاً جريان را به رفقا گفته بودم اما يك بنده خدايي به نام آقاي محقق - كه مرد سادهدل شمالي بود - با اين كه طلبهها ميدانستند نبايد اسم مرا بياورند؛ گفته بود كه الآن، من او را در آن حجره ديدم. بالاخره، آمدند مرا گرفتند. آقاي محقق بعدها خودش را ملامت ميكرد و ميگفت: "مرا ببخش ". مرا به شهرباني قم آوردند. آن وقت، در تهران حكومت نظامي بود. سرهنگ سجادي، رئيس شهرباني، با ملايمت با من رفتار ميكرد. البته، در ميان كلماتش خيلي فحش بود.
رئيس شهرباني كه به او "قزل اياق " ميگفتند (مرحوم عبدالحسين واحدي - كه خدايش بيامرزد - به او "قزل الاغ " ميگفت) آمد گفت: "خيلي خوب!تو اينجا اقرار نميكني؟ تو را به تهران ميفرستم تا سربازها آنجا حالت را جا بياورند تا آن وقت اقرار كني " من ديدم او واقعاً باطن عجيبي دارد و حرفهاي ركيكي هم ميزند.
چون ظاهري عبا به دوش داشت و بالاي سر حضرت معصومه (س) ظاهر ميشد و نماز ميخواند، جزو رفقاي آقاي حاج احمد خادم، نوكر آقاي بروجردي بود. سپس ما چند نفر را دستبند زدند و چشمانمان را بستند. او - رئيس شهرباني - بعد هم به من گفت: "براينجات خودت در نماز، هزار بار "قل هو الله " بخوان ". گفتم: "تو مرا دستبند ميزني، چشمم را ميبندي و ميفرستي راهآهن قم كه از آنجا به راهآهن تهران بفرستند و از آنجا به فرمانداري نظامي؛ بعد براي نجات خودم هزار بار "قل هو الله " بخوانم؟! ". گفت: "همين كه هست؛ اعلاميه دادي ".
ما چهار نفر را به راهآهن تهران آوردند و به قسمت فرمانداري نظامي بردند. يك افسر ميگفت كه سرنوشت فدائيان اسلام يا زندان است يا اعدام. رفقاي من با ترس و لرز گريه ميكردند كه چه ميشود؟ گفتم: "هيچي نميشود ". بعد ما را به باغ شاه آوردند من آنجا، روي خاك چيزي نوشتم. افسرها ريختند ببينند چه نوشتهام؟ ديدند كه نوشتهام "اين نيز بگذرد " روحيه من عجيب بود. بعد ما را به حظيرةالقدس بهايي در خيابان حافظ - كه الآن حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي است - آوردند. ما را گوشه زندان بردند. زمستان بود و سرما. حدود ديماه بود واقعاً از سرما ميلرزيدم. پنجرههاي حظيرةالقدس را هم كنده بودند و اصلاً پنجره نداشت. ظاهراً به خاطر آن كه مردم عليه بهاييها آنجا ريخته بودند و بعد به تصرف فرمانداري نظامي درآمده بود. مردم پنجرههاي اتاقهاي اطراف حياط را كنده بودند. پنجرههاي خود ساختمان محكم بود و نتوانسته بودند بكنند به طوري كه الآن هم سرجايش است. ما يك مدتي آنجا بوديم به ما جيره نميدادند، پتو نميدادند. يك استوار دلش به حال ما سوخت و شبها يك تخته پتو با يك كاسه آش، پنهاني ميآورد. ميگفت: "نگويي كه من آوردم " ما هر چند غازي پول داشتيم كه به اين سربازان ميداديم و آنها براي ما يك مقدار كره و پنير ميخريدند كه با نان لواش ميخورديم. وضع ما آنجا خيلي بد بود. فكر ميكنم در حدود يك هفته تا ده روز بيشتر نبوديم، ولي در بدترين جا با بدترين شرايط بوديم. آنجا يك بخاري سنگي داشت كه سهميه زغال سنگ هم نميدادند كه ما بريزيم. خيلي سرد بود. آنجا به ما خيلي سخت گذشت. واقعاً بدترين شلاقها را سرگرد عميد به ما ميزد. سرگرد عميد - كه در اواخر پيروزي انقلاب تميسار شد و رئيس ساواك مازندران بود - در آن ساختمان بزرگي كه در ساري محل ساواك بود، اقامت داشت. آن وقت سرگرد بود. پدرش روحاني و اهل قم بود. او مرا خيلي اذيت ميكرد. مثلاً يك سرباز بالاي سرم مينشست و يك سرباز هم روي پايم. عبا و لبادهام از اين گاواردينهاي انگليسي بود كه پارچهاش خيلي كتوكلفت بود ولي چنان مرا با شلاق زدند كه لباس من تماماً پاره شد. بدنم اين قدر متورم و سياه شده بود، مثل اين كه مار بغلم خوابيده بود. هيچ وسيلهاي هم نداشتم كه خون بدنم را پاك كنم. در و ديوار و مستراح زندان، همهاش پر از خون شده بود. به بدنم دست ميزدم و پنجههاي خوني را به ديوار ميزدم. يكي از اعضاي حزب توده هم آنجا بود كه خيلي خوشمزه بود و الآن اسمش يادم رفته است.
در آن موقع، هر كدام از زندانيها كتك ميخوردند، ميآمدند ميگفتند: "ما كتك نخورديم " اما موقعي كه ميخواستند بنشينند، آدم ميفهميد، چون به درستي نميتوانست روي بالشت بنشينند. اصلاً معلوم بود كه كتك خوردهاند. مرا كه زدند عمامهام افتاده بود يك طرف. عمامه را برداشتم و گذاشتم زير بغل و عبا را گذاشتم روي سرم و از زير گنبد حظيرةالقدس بيرون آمدم. برف هم فراوان بود. يكي دو خيابان بود كه به زندان ميرسيد. سربازي كه با سرنيزه دنبالم بود، گفت: "از اين طرف برو ". ميگفتم: "نخير! بايد از اين طرف بروم "/. چون كتك هم خورده بودم ديگر روي قوز افتاده بودم. حالا هرچه باداباد.
آنقدر به سروصورتم سيلي زده بودند كه اصلاً نميدانستم دهنم كجاست. حالت كرخي داشتم. عمامه را زيربغل گذاشتم و عبا را هم روي سرم. سرباز ميگفت، از اينطرف و من ميگفتم، از آن طرف. يك مقدار رفتم، ديدم كه يك دفعه سرباز هقي زد زير گريه. برگشتم، گفتم "چيه؟ " گفت: "آقا، با امامهاي ما هم همين كارها را كردند. " گفتم: "عجب! " بنده خدا يك روستايي بود و براي سربازي اينجا آمده بود. من كه عبا به سر داشتم، وارد زندان عمومي شدم. حدود سي چهل نفر نشسته بودند. تا وارد شدم آن خوشمزهي حزب توده گفت: رفقا، شجوني شلاق خورده، كتك خورده ". گفتم: "از كجا معلوم؟ " گفت: "براي اين كه عبا روي سر است. امام رضا (ع) به اباصلت گفته بود كه هر وقت ديدي عبا روي سرم است، با من صحبت نكن؛ يعني زهر خوردهام ". او در عين اين كه بدنم غرق خون بود، مرا خنداند.
علي ايّ حال، ما آنجا بوديم و از آنجا ما را به زندان موقت شهرباني بردند. البته، صبحها حركات عجيبي ميكردند. ماشينهايي ميآوردند و ما را سوار ميكردند؛ دور ميزدند و دوباره ميآوردند. رفقا ميگفتند، كجا؟ من ميگفتم: "تيرباران " بعد آنها گريه ميكردند و من ميخنديدم. آن روز روزنامهاي براي ما آوردند كه در آن نوشته بود "نواب صفوي و يارانش را اعدام كردند " ما را هم موقتاً از آنجا به شهرباني آوردند. وارد كه شديم يك پاسباني گفت: "اهه! آخوند و حزب توده؟ " گفتيم: "بابا جان! ماده پنج ما را گرفته، ماده پنج قانون فرمانداري نظامي. هر زنداني كه حزب توده نيست. " گفت: "پس چي هستي؟ نكند تو دنبالرو نواب صفوي هستي؟ " گفتم "بله "! دو سه ماه هم آنجا بوديم و هر وقت ما را براي بازجويي به خيابان بغل شهرباني كل كشور - آنجايي كه دادستاني بود، ميآوردند - تيمسار آزموده تيمسار تيمور بختيار، تيمسار كيهان خديو و سرهنگ وزيري آنجا بودند. سرهنگ وزير آدم فحاش و بددهني بود. به همه ما فحش ميداد. هر كدام از ما را چندبار با چهار سرباز سر نيزهدار به آنجا آوردند. البته، لباس روحانيمان را داشتيم.
بعد از مدتي به ما گفتند كه يك سند بايد بگذاريد و از حوزه قضايي تهران هم خارج نشويد درتهران آنقدر اين طرف و آنطرف، پيش فاميل رفتيم كه يك سند بگذارند. آنجا كه رفتيم، گفتند، آيتالله حكيم اقدام كرده و به شاهنشاه نامه نوشته و بعد هم آيتالله بروجردي اقدم كرده است. آقاي حكيم ظاهراً در آن زمان خيلي مطرح نبوده است. ايشان در مراحل بعدي نهضت امام فعال و مطرح شد. البته، آنها به حسب علاقهاي كه به رابطه با آقاي حكيم داشتند اسم آقاي حكيم را ميبردند، حتي مثلاً ميگفتند كه آقاي بروجردي به همراه علماي قم از آقاي حكيم در نجف خواستهاند كه نامه بنويسد. البته، اينها ما را بد جوري تنبيه ميكردند و ميزدند و ميگفتند كه شما بروجردي را رها كرده و به دنبال نواب صفوي رفتهايد. آيتالله حكيم در نجف بود و البته، رابطه ايشان با ايران قطع نبود. به هر حال، من را آزاد كردند و به قم رفتم و بازهم مدتي در قم بودم. بعد به دليل تردّدي كه در تهران داشتم ديگر بقيه دستگيريهاي من در تهران بود.
ايشان واقعاً مرد وارسته و بزرگي بود. چندبار خدمتشان رسيدم. زندگي سادهاي داشت. حتي آن زماني كه واقعاً دستش خالي بود، وقتي نيازمندان و مستمندان به خدمتشان ميآمدند، به آنها كمك ميكرد. من يادم است كه در اتاق نشسته بودم كه يك شخص فقير آمد. ايشان پول نداشت. يكي از اهل خانه را صدا كرد و گفت: "يك تكه مس آنجاست. آن را بياور. " تكه مس را آوردند. ايشان آن را به آن فقير داد و گفت:
"برو آن را بفروش. نصف پولش را براي من بياور و نصفش هم مال تو ". كاشاني مرد بزرگي بود اما دست استعمار بين ايشان و مصداق جدايي افكند و بعد هر دو را كوبيد. با اتحاد همه كارها درست ميشود، "واذكروا نعمتالله عليكم اذكنتم اعداء فالف بين قلوبكم " يكي از نعمتهاي خدا اتحاد است و وقتي اينها با هم متحد بودند، واقعاً درباره ذليل شده بود. آن دست خيانتكار آمد، اول بين مصدق و كاشاني جدايي افكند. البته، فعاليت حزب توده هم در اين مرحله خيلي شديد بود كه به اينها تودهاي نفتي هم ميگفتند. بعد هم وقتي هر دو ضعيف شدند، ديگر براي كوبيدن هر دو كار آسانتر گرديد و همين طور هم شد؛ مصدق را نابود كردند و كاشاني را نيز خانهنشين كردند.
آنچه دستگير من شده بود، اين بود كه عواملي كه اطراف يك شخصيت را ميگيرند براي او گوش هستند و نميتوان منكر اين حقيقت شد كه اگر شخصيتي، اطرافيان واقعاً با سواد دانشمند بيغرض و مرض و فريب نخور داشته باشد، كار او خيلي خوب پيش ميرود و شكست نميخورد اما اگر اطرافيانش طوري باشند كه مثلاً ترسو، بيسواد يا مرعوب يك رئيس شهرباني يا يك تيمسار فرمانده باشند، به هدف نميرسد و شكست ميخورد.
متأسفانه در قم اينجوري بودند و فدائيان اسلام در عين حال كه در مبارزاتشان گرم و پرشور و دلسوز بودند، نميگفتند كه ما در مقايسه با آقاي بروجردي براي اسلام دلسوزتريم، بلكه ميگفتند: "الان اين وظيفه ماست، ولو ما كشته بشويم ". لكن متأسفانه همسر مرحوم شهيد نواب صفوي را به بيت آيتالله بروجردي راه ندادند. آن زن بارها ميگفت: "من روز قيامت، جلوي آيتالله بروجردي را ميگيرم ". البته، من هم آن وقت طلبهاي جوان بودم و از ارادتم به مرحوم آيتالله برجردي هيچ كم نميشد، ولي اين واقعاً [بذر] فتنهاي بود كه كاشته شد و درباره بهرهاش را برد و آنها را اعدام كرد و به حرفهاي آقاي بروجردي گوش ندادند. در مسئله اصلاحات ارضي، شاه منتظر بود كه آقاي بروجردي و آيتالله بهبهاني در تهران، از دنيا برود. بعد از مرگ آنها، شايد شاه با خودش فكر ميكرد كه موانع را برطرف كرده است.
البته، مردان خداگاهي براي مصالح عاليه اسلام و روحانيت مقداري تسامح ميكنند. در چنين حالتي، مردم عوام و افراد مبارز و انقلابيون اين را حمل برمسائل ديگر ميكنند. در سيره مولاي متقيان، اميرالمومنان (ع)، هم ميبينيم كه علي (ع) بر خاطر اسلام - ولو حقش را بردند - به اختلاف داخلي دامن نزد و براي مسائل عاليه اسلام سكوت كرد و اميرالمؤمنين (ع) همه البته اين سيره را براي ساير مراجع و علما به يادگار گذاشته است. مرحوم آشيخ عبدالكريم حائري هم در همان زمان رضاخان، مقدار زيادي از همتش را مصروف سروسامان دادن به اوضاع حوزه علميه كرد.
مرحوم آسيداحمد زنجاني - رحمةالله عليه - ميگفت كه با حاج آقا روحالله خميني به بروجرد رفتيم تا آقاي بروجردي را به قم بياوريم. البته، ايشان در مورد قم يك اشكالي داشت. آيتالله بروجردي به ما گفت كه من قم نميآيم، زيرا شما آنجا بيحساب و كتاب شهريه ميدهيد، بدون امتحان شهريه ميدهيد، بايد امتحان بگيريد. گفت: "بعدها كه ايشان به قم تشريف آرودند، ديديم كه مثل اسلاف خود بيحساب و كتاب شهريه ميدهد ". به ايشان گفتيم: "آقا، پس شما چرا امتحان نميگيريد؟ " گفت: "در عمل آدم متوجه ميشود كه براي پارهاي از مسائل اقدام نمودن زود است. بايد يك مقدار صبر كرد ". البته، بعد هم ايشان شروع به امتحان گرفتن از طلاب نمودند. من هم دو سه بار در قم امتحان دادم تا يك مقدار شهريهام را بگيرم. يكي از مقاصد بزرگ ايشان، سروسامان دادن به حوزهي علميه بود.
البته، چون فدائيان اسلام عناصر داغ و متحركي بودند، كمكم به اين نتيجه رسيدند كه آقاي كاشاني هم كوتاه ميآيد، لذا اين تيرگي به وجود ميآمد. لكن بعدها خود شهيد نواب صفوي علاقهاش را نشان ميداد؛ چون واقعاً اينها آدمهاي كينهتوزي نبودند و اين دست استعمار بود. گاهي درباريها و مليون مسائلي را از بزرگترها به پايينترها ميگفتند كه باعث ايجاد جو فتنه ميشد و اين واقعاً از نكات تأسف بار تاريخ ماست.
در زمان ملي شدن صنعت نفت، فدائيان اسلام اعلاميههايي دادند كه مصدق به ما خيانت كرده و به قولش وفا نميكند، ما موانع را از جلوي پاي مصدق برداشتيم، اينها را به مجلس فرستاديم. سيدحسن امامي، هژير را كشت و حالا كه به قدرت رسيدند.قوانين اسلام را انجام نميدهند و به قول خود وفا نميكنند. در نتيجه، اينها را هم گرفتند. بعد هم در بند شماره شش زندان قصر زنداني بودند. يك عده از فدائيان هم دسته جمعي رفتند و در آنجا ماندند. بنده يك بار از قم به زيارت شهيد نواب صفوي به زندان قصر رفتم و با ايشان معانقه و مصافحه كردم.
هرچند كه انقلاب امام و انقلاب مذهبي مردم، تمام انقلابها را تحتالشعاع قرار داد اما ملي كردن صنعت نفت در اين مملكت واقعاً انقلابي بود كه فراموش نشدني بود. من بعضي شعرهاي گيلكي آن زمان يادم هست كه بعضي از آنها مقداري ركيك است و گفتنش درست نيست. واقعاً مردم از شاه متنفر بودند. بعضي از مردم ميگفتند در كمله "شاه "، خيانت خوابيده است و شاه غير خائن نميتوان پيدا كرد.
در مقابل، مردم مصدق را دوست داشتند و حتي آقاي مهندس بازرگان و دكتر سحابي در پامنار به منزل من آمدند و از من ميخواستند تا براي شب هفت مصدق، منبر بروم. من به اتفاق آنها به احمدآباد رفتم كه منبر بروم ولي خدا ميداند كه يك لشكركشي وسيع به آنجا شده بود. پشت ديوار، نيروهاي پليس تهران داخل كاميون پر بودند و ما چماقها را از داخل قلعه احمدآباد ميديديم. مهندس حسيبي مدام به من ميگفت: "آقاي شجوني، بايد امروز منبر بروي و مجلس را اداره كني. " گفتم: "من براي همين دعوت شدهام دم در قلعه، سرهنگ نواب كه رئيس يك قسمت ساواك تهران بود، ايستاده بود و در خيابان ميكده - كه الان شده دهكده - مقر داشت.
اندكي مرور زمان و بعد چوب لاي چرخ مليون گذاشتنهاي دربار و خارجيها، باعث دلسردي مردم شد و سبب شد تا ديگر با اشتياق وارد ميدان نشدند. مردم احساس ميكردند كه دولت ديگر به خواستههاي آنها توجهي ندارد و اين باعث دلسردي مردم از مليون شد و ديگر از آنان حمايت نكردند. من در آن زمان چنين استنباطي ميكردم در ثاني مردم هم در يك حد معيني مقتدر هستند. اميرالمؤمنين (ع) ميفرمايد كه "ايّاكُمْ و صُولَت العَوامِ " هيبت مردم خيلي مهم است. هيبت مردم شاه را فراري داد. هيبت مردم امام را وارد مملكت كرد؛ هيبت مردم آمريكاييها را فراري داد. در 28 مرداد، مردم آن هيبت را از خودشان نشان ندادند، چون شايد هم حريف آنها نبودند. چون آنها با تانك و تشكيلات به ميدان آمدند و علاوه بر آن، يك مقداري هم دلسردي مردم، باعث شد كه به آن صورت درآيند.
خداوند مادر شهيد نواب را رحمت كند، يكبار به من گفت من پشت ديوار لشگر دوي زرهي بودم كه صداي تير را شنيدم و هر روز صبح، آنجا ميرفتم و آن پشت ميماندم. من سال قبل از آن در شيراز منبر ميرفتم و قول داده بودم كه افطاري را در مدرسه خان باشم و سحري را در منزل مادر شهيد نواب صفوي، در آن وقت، هادي ميرلوحي، برادر شهيد نواب صفوي هم در شيراز بودند. او فردي با ايمان و با تقوي بود.
منبع: خبرگزاري فارس
/خ
آشنايي با نواب صفوي
همچنين بعدا دوستاني كه در سنگر اينها در تهران و مخصوصا در دولاب بودند يكي دو سخنراني در مسجد امام حسن (ع) قم ايراد كردند. من مناسبت اوليه سخنراني اينها را نمي دانم ولي سخنراني جهاني و مهمي بود مثلا راجع به شوروي مي گفتند كه شما از هواي خدا و از نعمت خدا استفاده مي كنيد اما خدا را قبول نداريد. به آمريكا و انگليس حمله ميكردند. البته اينها جسته گريخته در سخنان خود از مراجع هم انتقاد ميكردند كه آقا اين اسلام كو؟ چرا نهضت نمي كنيد؟ مگر پيغمبر نگفت كه در مقابل بدعت قيام كنيد؟ اين همه بدعت؟ اين همه .... و گاهي هم ميگفتند كه مثلا شما شش ماه براي يك درس يا يك بحث درس خارجتان را طول مي دهيد ولي چرا حركت نمي كنيد؟ اين البته به مزاج بعضي ها هم سازگار نبود ولي اكثر اوقات روحانيت علاقه مند بود. يك بار هم در مدرسه فيضيه به اينها حمله كردند و مرحوم واحدي، لباده و عبا و عمامه اش را درآورد و پيچاند و به من داد و گفت: آقاي شجوني، اين را نگه دار. از كنار حوض فيضيه، شيخ علي لر با چماق به او حمله كرد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد. شيخ علي لر شلوار سفيدش را هم پيچانده بود و بالا آورده بود و هوسه مي كرد؛ هوسه لري و فرياد ميزد و حمله ميكرد. اين خدا بيامرز هم تا آن راهپلههاي طبقه دوم مدرسه دارالشفاء كتك ميخورد و فرار ميكرد. حالا منظور اين آقايان اين بود كه مثلا شايد اينها در سخنراني كنايه اي به آيتالله بروجردي زده باشند. در زماني كه جنازه رضاشاه را به ايران منتقل كردند قرار شد او را در شهر ري دفن كنند. ابتدا جنازه را به قم آوردند كه طواف بدهند ولي نهضت فدائيان اسلام و اعلاميههاي آنها و سخنرانيهايي كه ما در گوشه اي ايراد مي كرديم باعث شد كه روحانيت در ان روز اصلا از خانه بيرون نياد. در آن روز عمامه و لباده حدود چهارده پانزده نفر از اين زيارتنامه خواهان حرم مطهر حضرت معصومه را يك مقدار مرتب كردند و فيلمبرداري و عكسبرداري كردند براي اينكه وانمود كنند اينها از روحانيون هستند حال آنكه روحانيون همه در خانه ها بودند. من خودم بيرون قدم ميزدم و در صف هايي كه دژبان براي انتقال جنازه درست كرده بود رخنه مي كردم و عليه رضاخان حرف مي زدم. گاهي ميخواستند كه مرا همان جا بگيرند اما موفق نشدند. علي اي حال جنازه را آوردند ولي به آن صورت استقبال نشد. شايد هم مي خواستند ببينند اگر استقبال خوبي مي شود در قم دفن ميكنند ولي به هر حال جايگاهش را در تهران در نظر گرفته بودند.
من عضو رسمي فدائيان اسلام بودم و به اين نام شناخته شده بودم. البته اينها تشكيلات منظمي براي نام نويسي نداشتند ولي براي كارهاي خود برنامه مشخصي داشتند و مثلا معلوم بود كه حجت الاسلام مرحوم گلسرخي كاشاني شبهاي شنبه سخنراني دارد كه شهيد محلاتي هم در اين مراسم شركت ميكرد.
من نواب را در تهران يا در قم مي ديدم. چند بار ايشان را ديدم. جلساتي بود كه همه مي نشستند و صحبت ميشد ولي نوبت به من نميرسيد كه صحبت كنم.يك بار من از قم به تهران آمدم كه ايشان را ببينم. گفتند كه ايشان در مسافرخانه اتو تاج است. اتوتاج مقابل گاراژ اتوتاج در همين خيابان ناصرخسرو تقريبا مقابل بازار آهنگرها بود من رفتم ايشان را ديدم و خيلي محبت كرد. البته ايشان مرا خواسته بود كه بيايم مأموريتي برايشان انجام بدهم. متأسفانه به خاطر اينكه برادرم را با ماشين ارتش در فومن زده و كشته بودند نتوانستم آن مأموريت را انجام بدهم. ايشان مي خواست مرا به سبزوار پيش بندهخدايي كه از نظر اقتصادي وضع خوبي داشت بفرستد ايشان معتقد بود كه اگر ما امسال برادران را به مكه ببريم و در مسجد الحرام يك سخنراني جهاني ايراد كنيم و چنين و چنان كنيم كار ارزشمندي است. او مأموريت اين كار را به من داد ولي در عين حال دستش خالي بود. من يادم است از مسافرخانه پايين آمديم و به اتفاق سوارتاكسي شديم. شوفر تاكسي كه نواب صفوي را مي شناخت به ايشان احترام مي كرد. در جيب من شايد سه تومان بيشتر نبود. سه تا يك توماني كه دو تومان يا پانزده ريالش را بايد مي دادم تا با اتوبوس به قم برگردم. من دست كردم در جيبم. مي دانستم كه كرايه تاكسي در تهران براي دو نفر، يك تومان است كه بعد از مدتي پانزده ريال شده بود. من يك تومان را در دستم نگه داشته بودم كه به ايشان بدهم. آن بنده خدا هم مثل اين كه در جيبش پول نبود، يواشكي به من گفت كه شما خوب نيست بدهيد پول را بدهيد من بدهم. او اين قدر غرور و شخصيت داشت. خيلي آقا بود ولي با وجود چنين روحيهاي اين همه تهمت به اينها زدند. يك تومان را به ايشان دادم كه توي دست خودش نگه داشت و بعد كه تاكسي ما را به مقصد رساند يك تومان را به شوفر تاكسي داد و گفت: "بفرما برادر ".
خاطرات زيادي از ايشان داشتم كه به خاطر گذشت زمان از خاطرم رفته است. يك بار كه فداييان اسلام در بند شش زندان قصر تحصن كرده بودند براي ملاقات نواب صفوي به زندان رفتم. با اين كه مصدق قول داده بود كه وقتي بعضي كارها انجام بشود و افرادي را مثال رزم آرا و هژير از بين بروند اينها به قوانين اسلامي عمل خواهند كرد ولي عمل نكردند. قداييان هم در خيابانها به راه افتادند و بلافاصله دستگير شدند. بعدا بچهها دسته جمعي رفته بودند آنجا در زندان مانده بودند و بيرون نمي آمدند. من از قم با يكي از روحانيون به نام آقاي ميرعبدالعظيمي كه الان از پيش نمازهاي رشت است در بند شش زندان قصر به ديدن آقاي نواب صفوي رفتيم.
نصرت الله قمي نيز كه دانشجو بود و قد بلندي داشت به خاطر يكي از اساتيد دانشگاه در زندان بود. وي در زندان با مرحوم نواب خوش و بش داشت. با آقاي نواب روبوسي كردم و آمدم با او روبوسي كنم كه نواب گفت: برويد نردبان بياوريد كه برود اين نصرت الله قمي را ببوسد. اينها مدتها آنجا بودند. البته بعد هم مأمورين حكومت ريختند آنجا و آنها را كتك زدند و اذيت كردند و به هر حال وعده و وعيدهاي زيادي به شهيد نواب دادند و عمل نكردند. مرحوم آيتالله كاشاني بعدها كه ديگر مورد بيمهري مصدق قرار گرفته بود و از مجلس نيز كناره گرفته بود گاهي با من ارتباط برقرار ميكرد. يادم نمي رود آن وقتها خانهاي در فومن داشتيم كه در خيابان قرار گرفته بود. ما آن خانه را با قطعه زميني كه داشتيم فروختيم و پنج، شش نفري آمديم يك خانه پانزده هزار توماني در منطقه پامنار خريديم.
در آن زمان جسته گريخته منبر مي رفتم و به قم هم تردد داشتم. مرحوم آيتالله كاشاني كه خدا رحتمش كند يك بار تلفني با من صحبت كرد و گفت: اقاي شجوني، يكي از لش و لوشهاي اين محل ما مرده بعد ازظهر فاتحه است. ساعت چهار تا پنج اينجا بياييد گفتم: چشم. بعد پرسيدم: اين لش و لوش چه كسي است؟بعد كه نشانههايش را داد او را شناختم. جواني بود كه در مسجد آيت الله ثقفي پدر همسر حضرت امام، قاري قرآن بود. گاهي من به فاصله پنج شب تا ده شب منبر ميرفتم و او آنجا قرائت قرآن داشت ولي بعد اين جوان با رفقاي بد همنشين شد و جزء عرق خورها گرديد.او در خيابان بد مستي كرده بود و زير اتوبوس رفته مرده بود بعد هم مجلس فاتحه گرفته بودندو من هم به دعوت آيت الله كاشاني منبر رفتم. واقعا مسجد مالامال از همان لش و لوش هايي بودكه آيت الله كاشاني مي گفت. چون يك عده اينها را در مروي پامنار و پاچنار ميشناختند كه چاقوكش، عرق خور و ترياكي و از اين داش مشتيها بودند چهرههاي عجيبي بودند.
منبر كه رفتم راجع به رفقاي بد صحبت كردم. آياتي راجع به اين مقوله كه نگاه كنيد اين جوان قاري قرآن بود بعد با رفقاي بد رفيق شد و به اين روز افتاد و شما آقايان "الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين " رفقاي بد روز قيامت با هم دعوا دارند دشمن ميكنند. "ويعلن بعضهم بعضا " همديگر را لعنت ميكنند و همديگر را ميزنند و ميگويند تو مرا گمراه كردي تو مرا چنين كردي، "الا المتقين " مگر پرهيزگاران كه روز قيامت با هم دعوا ندارند.
اين منبر چنان داغ شد كه به آن حرارتي كه من در جواني داشتم رسيد. مرحوم آيت الله كاشاني بلند شد بلندگوي مرا گرفت و به من گفت: آقاشيخ اجازه ميدهيد گفتم: بفرماييد. بلندگو را برداشت شروع كرد با مردم صحبت كردن. به آنها گفت كه نامردها، بي غيرتها، فهميدند آقا چه فرمودند؟ آنها گفتند: بله قربان، سر شما مبارك! گفت: نامردها ديگر براي من سايه اي باقي نمانده است، سايه مرا از مجلس گرفتند. منبر تمام شد و همه رفتند.
مرحوم آيت الله كاشاني به من گفت: آقاي شجوني بياييد بالاي نردبان برويم، آنجا، آن بالا. آن آقا دارد سقف مسجد را نقاشي ميكند. وسط راه به من گفت: اقاي شجوني، آخوندها درباره من چه ميگويند؟ گفتم: حضرت ايت الله آخوندها ميگيند كه اقاي كاشاني پدر ما را درآورده گفت: به خدا دروغ مي گويند. آخوندها پدر مرا درآوردند. در مجلس به مصدق گفتم كه اين مشروبات الكلي ممنوع باشد. گفت: نه شش ماه ديگر؛ يعن شش ماه مهلت بدهند بخورند. آخوندها هيچ از من حمايت نكردند، نه آخوندهاي بيرون نه آخوندهاي داخل مجلس كه وكيل مجلس بودند آنها هم از من حمايت نكردند. آنها پدر مرا درآوردند نه پدر آنها را خلاصه مرحوم آيت الله كاشاني مظلوميتي داشت. چون منزل من در پامنار بود و به تهران ميآمدم گاه گاهي ايشان را زيارت ميكردم.
حمايت از فداييان اسلام و دستگيري
به هر حال مرحوم نواب و دوستانش را گرفتن. ما به زيارت يكي از علماي قم كه ميدانستيم اهل مبارزه است يعني مرحوم حاج شيخ فرج الله مموندي هرسيني برادر آيت الله كاظمي كه الان در كرمانشاه هستند رفتيم و گفتيم: آقا نواب را گرفتند، چه كار كنيم؟ گفت كه اعلاميه بدهيد. شما اعلاميه را تنظيم كنيد، بدهيد ولي انتهاي آن هم بنويسيد كه اگر اينها آزاد نشوند ياغي به حق قيام خواهد كرد. گفتيم: آقا ياغي به حق ديگر چيه؟ گفت: من؛ من از هرسين اسلحه برميدارم و به جنگلها و كوهها ميروم. اين مرد واقعا به ما قوت قلب داد.
بنده در حجره اي كه در دارالشفا داشتم با يك عده از طلبه ها به نامهاي احراري، غلام حضرت حجت (خمامي)، آقاي سيدكاظم ميرعبدالعظيمي و آقاي سيدموسوي كه اهل خرمآباد بود نشستيم و اعلاميهاي تهيه كرديم. اعلاميه را بنده نوشتم اما آن موقع نميشد آن را چاپ كرد. همين جور تكثير كرديم و بعد تعهد كرديم كه هر كه را گرفتند هرچه هم كتك خورد اسم كسي را بر زبان جاري نكند. رأس اين اعلاميه نويسي هم بنده بودم. متأسفانه چند روز بعد اين اعلاميه كشف شد و يكي از بچهها را گرفتند.
از همين افرادي كه اسم بردم يكي از گرفتند او زير شلاق چند نفر را لو داده بود ولي مرا لو نداده بود تا اين كه يكي از اين آقايان را كه حالا لزومي ندارد اسمش را بياوريم تحت فشار قرار دادند. ابتدا گفت كه من نميگويم و بعد گفت يك نفر در مدرسه فيضيه است. ان وقت من به مدرسه فيضيه آمده بودم و در حجره يكي از دوستان نشسته بودم. اعلاميه را وقتي نوشتيم كه سكونت من در دارالشفاء بود ولي بعد زير حجره مرحوم صاحبالداري آمده بودم و آنجا سكونت داشتم و در كنج مدرسه باقري، داخل حجرهاي بودم. معلوم شد كه به هر حال، اين آقايي را كه تحت فشار قرار دادهاند، گفته بود كه والله يك نفري در مدرسه فيضيه حجره دارد و اول فاميلش حرف "ش " است. او خودش را با گفتن اين كه مثلاً اول فاميلش "ش " است نجارت داده بود و به خاطر تعهد شرعي، اسم نياورده بود.
رئيس آگاهي قم هم از آن بالاها بود. حالا اسمش يادم رفته؛ اصلاً اين فن بود. اين آقا آمده بود مدرسه فيضيه و مدام ميگفت مثلاً شريعتي كيست؟ شيرازي كيست؟ و از اين حرفها، تا رسيد به ما. ديگر مستقيم به حجره من آمد و مرا خبر كردند كه آقاي شجوني، يك بيست دقيقه عرض دارم. كجا؟ شهرباني. من قبلاً جريان را به رفقا گفته بودم اما يك بنده خدايي به نام آقاي محقق - كه مرد سادهدل شمالي بود - با اين كه طلبهها ميدانستند نبايد اسم مرا بياورند؛ گفته بود كه الآن، من او را در آن حجره ديدم. بالاخره، آمدند مرا گرفتند. آقاي محقق بعدها خودش را ملامت ميكرد و ميگفت: "مرا ببخش ". مرا به شهرباني قم آوردند. آن وقت، در تهران حكومت نظامي بود. سرهنگ سجادي، رئيس شهرباني، با ملايمت با من رفتار ميكرد. البته، در ميان كلماتش خيلي فحش بود.
رئيس شهرباني كه به او "قزل اياق " ميگفتند (مرحوم عبدالحسين واحدي - كه خدايش بيامرزد - به او "قزل الاغ " ميگفت) آمد گفت: "خيلي خوب!تو اينجا اقرار نميكني؟ تو را به تهران ميفرستم تا سربازها آنجا حالت را جا بياورند تا آن وقت اقرار كني " من ديدم او واقعاً باطن عجيبي دارد و حرفهاي ركيكي هم ميزند.
چون ظاهري عبا به دوش داشت و بالاي سر حضرت معصومه (س) ظاهر ميشد و نماز ميخواند، جزو رفقاي آقاي حاج احمد خادم، نوكر آقاي بروجردي بود. سپس ما چند نفر را دستبند زدند و چشمانمان را بستند. او - رئيس شهرباني - بعد هم به من گفت: "براينجات خودت در نماز، هزار بار "قل هو الله " بخوان ". گفتم: "تو مرا دستبند ميزني، چشمم را ميبندي و ميفرستي راهآهن قم كه از آنجا به راهآهن تهران بفرستند و از آنجا به فرمانداري نظامي؛ بعد براي نجات خودم هزار بار "قل هو الله " بخوانم؟! ". گفت: "همين كه هست؛ اعلاميه دادي ".
ما چهار نفر را به راهآهن تهران آوردند و به قسمت فرمانداري نظامي بردند. يك افسر ميگفت كه سرنوشت فدائيان اسلام يا زندان است يا اعدام. رفقاي من با ترس و لرز گريه ميكردند كه چه ميشود؟ گفتم: "هيچي نميشود ". بعد ما را به باغ شاه آوردند من آنجا، روي خاك چيزي نوشتم. افسرها ريختند ببينند چه نوشتهام؟ ديدند كه نوشتهام "اين نيز بگذرد " روحيه من عجيب بود. بعد ما را به حظيرةالقدس بهايي در خيابان حافظ - كه الآن حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي است - آوردند. ما را گوشه زندان بردند. زمستان بود و سرما. حدود ديماه بود واقعاً از سرما ميلرزيدم. پنجرههاي حظيرةالقدس را هم كنده بودند و اصلاً پنجره نداشت. ظاهراً به خاطر آن كه مردم عليه بهاييها آنجا ريخته بودند و بعد به تصرف فرمانداري نظامي درآمده بود. مردم پنجرههاي اتاقهاي اطراف حياط را كنده بودند. پنجرههاي خود ساختمان محكم بود و نتوانسته بودند بكنند به طوري كه الآن هم سرجايش است. ما يك مدتي آنجا بوديم به ما جيره نميدادند، پتو نميدادند. يك استوار دلش به حال ما سوخت و شبها يك تخته پتو با يك كاسه آش، پنهاني ميآورد. ميگفت: "نگويي كه من آوردم " ما هر چند غازي پول داشتيم كه به اين سربازان ميداديم و آنها براي ما يك مقدار كره و پنير ميخريدند كه با نان لواش ميخورديم. وضع ما آنجا خيلي بد بود. فكر ميكنم در حدود يك هفته تا ده روز بيشتر نبوديم، ولي در بدترين جا با بدترين شرايط بوديم. آنجا يك بخاري سنگي داشت كه سهميه زغال سنگ هم نميدادند كه ما بريزيم. خيلي سرد بود. آنجا به ما خيلي سخت گذشت. واقعاً بدترين شلاقها را سرگرد عميد به ما ميزد. سرگرد عميد - كه در اواخر پيروزي انقلاب تميسار شد و رئيس ساواك مازندران بود - در آن ساختمان بزرگي كه در ساري محل ساواك بود، اقامت داشت. آن وقت سرگرد بود. پدرش روحاني و اهل قم بود. او مرا خيلي اذيت ميكرد. مثلاً يك سرباز بالاي سرم مينشست و يك سرباز هم روي پايم. عبا و لبادهام از اين گاواردينهاي انگليسي بود كه پارچهاش خيلي كتوكلفت بود ولي چنان مرا با شلاق زدند كه لباس من تماماً پاره شد. بدنم اين قدر متورم و سياه شده بود، مثل اين كه مار بغلم خوابيده بود. هيچ وسيلهاي هم نداشتم كه خون بدنم را پاك كنم. در و ديوار و مستراح زندان، همهاش پر از خون شده بود. به بدنم دست ميزدم و پنجههاي خوني را به ديوار ميزدم. يكي از اعضاي حزب توده هم آنجا بود كه خيلي خوشمزه بود و الآن اسمش يادم رفته است.
در آن موقع، هر كدام از زندانيها كتك ميخوردند، ميآمدند ميگفتند: "ما كتك نخورديم " اما موقعي كه ميخواستند بنشينند، آدم ميفهميد، چون به درستي نميتوانست روي بالشت بنشينند. اصلاً معلوم بود كه كتك خوردهاند. مرا كه زدند عمامهام افتاده بود يك طرف. عمامه را برداشتم و گذاشتم زير بغل و عبا را گذاشتم روي سرم و از زير گنبد حظيرةالقدس بيرون آمدم. برف هم فراوان بود. يكي دو خيابان بود كه به زندان ميرسيد. سربازي كه با سرنيزه دنبالم بود، گفت: "از اين طرف برو ". ميگفتم: "نخير! بايد از اين طرف بروم "/. چون كتك هم خورده بودم ديگر روي قوز افتاده بودم. حالا هرچه باداباد.
آنقدر به سروصورتم سيلي زده بودند كه اصلاً نميدانستم دهنم كجاست. حالت كرخي داشتم. عمامه را زيربغل گذاشتم و عبا را هم روي سرم. سرباز ميگفت، از اينطرف و من ميگفتم، از آن طرف. يك مقدار رفتم، ديدم كه يك دفعه سرباز هقي زد زير گريه. برگشتم، گفتم "چيه؟ " گفت: "آقا، با امامهاي ما هم همين كارها را كردند. " گفتم: "عجب! " بنده خدا يك روستايي بود و براي سربازي اينجا آمده بود. من كه عبا به سر داشتم، وارد زندان عمومي شدم. حدود سي چهل نفر نشسته بودند. تا وارد شدم آن خوشمزهي حزب توده گفت: رفقا، شجوني شلاق خورده، كتك خورده ". گفتم: "از كجا معلوم؟ " گفت: "براي اين كه عبا روي سر است. امام رضا (ع) به اباصلت گفته بود كه هر وقت ديدي عبا روي سرم است، با من صحبت نكن؛ يعني زهر خوردهام ". او در عين اين كه بدنم غرق خون بود، مرا خنداند.
علي ايّ حال، ما آنجا بوديم و از آنجا ما را به زندان موقت شهرباني بردند. البته، صبحها حركات عجيبي ميكردند. ماشينهايي ميآوردند و ما را سوار ميكردند؛ دور ميزدند و دوباره ميآوردند. رفقا ميگفتند، كجا؟ من ميگفتم: "تيرباران " بعد آنها گريه ميكردند و من ميخنديدم. آن روز روزنامهاي براي ما آوردند كه در آن نوشته بود "نواب صفوي و يارانش را اعدام كردند " ما را هم موقتاً از آنجا به شهرباني آوردند. وارد كه شديم يك پاسباني گفت: "اهه! آخوند و حزب توده؟ " گفتيم: "بابا جان! ماده پنج ما را گرفته، ماده پنج قانون فرمانداري نظامي. هر زنداني كه حزب توده نيست. " گفت: "پس چي هستي؟ نكند تو دنبالرو نواب صفوي هستي؟ " گفتم "بله "! دو سه ماه هم آنجا بوديم و هر وقت ما را براي بازجويي به خيابان بغل شهرباني كل كشور - آنجايي كه دادستاني بود، ميآوردند - تيمسار آزموده تيمسار تيمور بختيار، تيمسار كيهان خديو و سرهنگ وزيري آنجا بودند. سرهنگ وزير آدم فحاش و بددهني بود. به همه ما فحش ميداد. هر كدام از ما را چندبار با چهار سرباز سر نيزهدار به آنجا آوردند. البته، لباس روحانيمان را داشتيم.
بعد از مدتي به ما گفتند كه يك سند بايد بگذاريد و از حوزه قضايي تهران هم خارج نشويد درتهران آنقدر اين طرف و آنطرف، پيش فاميل رفتيم كه يك سند بگذارند. آنجا كه رفتيم، گفتند، آيتالله حكيم اقدام كرده و به شاهنشاه نامه نوشته و بعد هم آيتالله بروجردي اقدم كرده است. آقاي حكيم ظاهراً در آن زمان خيلي مطرح نبوده است. ايشان در مراحل بعدي نهضت امام فعال و مطرح شد. البته، آنها به حسب علاقهاي كه به رابطه با آقاي حكيم داشتند اسم آقاي حكيم را ميبردند، حتي مثلاً ميگفتند كه آقاي بروجردي به همراه علماي قم از آقاي حكيم در نجف خواستهاند كه نامه بنويسد. البته، اينها ما را بد جوري تنبيه ميكردند و ميزدند و ميگفتند كه شما بروجردي را رها كرده و به دنبال نواب صفوي رفتهايد. آيتالله حكيم در نجف بود و البته، رابطه ايشان با ايران قطع نبود. به هر حال، من را آزاد كردند و به قم رفتم و بازهم مدتي در قم بودم. بعد به دليل تردّدي كه در تهران داشتم ديگر بقيه دستگيريهاي من در تهران بود.
مبارزات آيتالله كاشاني
ايشان واقعاً مرد وارسته و بزرگي بود. چندبار خدمتشان رسيدم. زندگي سادهاي داشت. حتي آن زماني كه واقعاً دستش خالي بود، وقتي نيازمندان و مستمندان به خدمتشان ميآمدند، به آنها كمك ميكرد. من يادم است كه در اتاق نشسته بودم كه يك شخص فقير آمد. ايشان پول نداشت. يكي از اهل خانه را صدا كرد و گفت: "يك تكه مس آنجاست. آن را بياور. " تكه مس را آوردند. ايشان آن را به آن فقير داد و گفت:
"برو آن را بفروش. نصف پولش را براي من بياور و نصفش هم مال تو ". كاشاني مرد بزرگي بود اما دست استعمار بين ايشان و مصداق جدايي افكند و بعد هر دو را كوبيد. با اتحاد همه كارها درست ميشود، "واذكروا نعمتالله عليكم اذكنتم اعداء فالف بين قلوبكم " يكي از نعمتهاي خدا اتحاد است و وقتي اينها با هم متحد بودند، واقعاً درباره ذليل شده بود. آن دست خيانتكار آمد، اول بين مصدق و كاشاني جدايي افكند. البته، فعاليت حزب توده هم در اين مرحله خيلي شديد بود كه به اينها تودهاي نفتي هم ميگفتند. بعد هم وقتي هر دو ضعيف شدند، ديگر براي كوبيدن هر دو كار آسانتر گرديد و همين طور هم شد؛ مصدق را نابود كردند و كاشاني را نيز خانهنشين كردند.
آيتالله بروجردي و فدائيان اسلام
آنچه دستگير من شده بود، اين بود كه عواملي كه اطراف يك شخصيت را ميگيرند براي او گوش هستند و نميتوان منكر اين حقيقت شد كه اگر شخصيتي، اطرافيان واقعاً با سواد دانشمند بيغرض و مرض و فريب نخور داشته باشد، كار او خيلي خوب پيش ميرود و شكست نميخورد اما اگر اطرافيانش طوري باشند كه مثلاً ترسو، بيسواد يا مرعوب يك رئيس شهرباني يا يك تيمسار فرمانده باشند، به هدف نميرسد و شكست ميخورد.
متأسفانه در قم اينجوري بودند و فدائيان اسلام در عين حال كه در مبارزاتشان گرم و پرشور و دلسوز بودند، نميگفتند كه ما در مقايسه با آقاي بروجردي براي اسلام دلسوزتريم، بلكه ميگفتند: "الان اين وظيفه ماست، ولو ما كشته بشويم ". لكن متأسفانه همسر مرحوم شهيد نواب صفوي را به بيت آيتالله بروجردي راه ندادند. آن زن بارها ميگفت: "من روز قيامت، جلوي آيتالله بروجردي را ميگيرم ". البته، من هم آن وقت طلبهاي جوان بودم و از ارادتم به مرحوم آيتالله برجردي هيچ كم نميشد، ولي اين واقعاً [بذر] فتنهاي بود كه كاشته شد و درباره بهرهاش را برد و آنها را اعدام كرد و به حرفهاي آقاي بروجردي گوش ندادند. در مسئله اصلاحات ارضي، شاه منتظر بود كه آقاي بروجردي و آيتالله بهبهاني در تهران، از دنيا برود. بعد از مرگ آنها، شايد شاه با خودش فكر ميكرد كه موانع را برطرف كرده است.
البته، مردان خداگاهي براي مصالح عاليه اسلام و روحانيت مقداري تسامح ميكنند. در چنين حالتي، مردم عوام و افراد مبارز و انقلابيون اين را حمل برمسائل ديگر ميكنند. در سيره مولاي متقيان، اميرالمومنان (ع)، هم ميبينيم كه علي (ع) بر خاطر اسلام - ولو حقش را بردند - به اختلاف داخلي دامن نزد و براي مسائل عاليه اسلام سكوت كرد و اميرالمؤمنين (ع) همه البته اين سيره را براي ساير مراجع و علما به يادگار گذاشته است. مرحوم آشيخ عبدالكريم حائري هم در همان زمان رضاخان، مقدار زيادي از همتش را مصروف سروسامان دادن به اوضاع حوزه علميه كرد.
مرحوم آسيداحمد زنجاني - رحمةالله عليه - ميگفت كه با حاج آقا روحالله خميني به بروجرد رفتيم تا آقاي بروجردي را به قم بياوريم. البته، ايشان در مورد قم يك اشكالي داشت. آيتالله بروجردي به ما گفت كه من قم نميآيم، زيرا شما آنجا بيحساب و كتاب شهريه ميدهيد، بدون امتحان شهريه ميدهيد، بايد امتحان بگيريد. گفت: "بعدها كه ايشان به قم تشريف آرودند، ديديم كه مثل اسلاف خود بيحساب و كتاب شهريه ميدهد ". به ايشان گفتيم: "آقا، پس شما چرا امتحان نميگيريد؟ " گفت: "در عمل آدم متوجه ميشود كه براي پارهاي از مسائل اقدام نمودن زود است. بايد يك مقدار صبر كرد ". البته، بعد هم ايشان شروع به امتحان گرفتن از طلاب نمودند. من هم دو سه بار در قم امتحان دادم تا يك مقدار شهريهام را بگيرم. يكي از مقاصد بزرگ ايشان، سروسامان دادن به حوزهي علميه بود.
كاشاني و فدائيان اسلام
البته، چون فدائيان اسلام عناصر داغ و متحركي بودند، كمكم به اين نتيجه رسيدند كه آقاي كاشاني هم كوتاه ميآيد، لذا اين تيرگي به وجود ميآمد. لكن بعدها خود شهيد نواب صفوي علاقهاش را نشان ميداد؛ چون واقعاً اينها آدمهاي كينهتوزي نبودند و اين دست استعمار بود. گاهي درباريها و مليون مسائلي را از بزرگترها به پايينترها ميگفتند كه باعث ايجاد جو فتنه ميشد و اين واقعاً از نكات تأسف بار تاريخ ماست.
در زمان ملي شدن صنعت نفت، فدائيان اسلام اعلاميههايي دادند كه مصدق به ما خيانت كرده و به قولش وفا نميكند، ما موانع را از جلوي پاي مصدق برداشتيم، اينها را به مجلس فرستاديم. سيدحسن امامي، هژير را كشت و حالا كه به قدرت رسيدند.قوانين اسلام را انجام نميدهند و به قول خود وفا نميكنند. در نتيجه، اينها را هم گرفتند. بعد هم در بند شماره شش زندان قصر زنداني بودند. يك عده از فدائيان هم دسته جمعي رفتند و در آنجا ماندند. بنده يك بار از قم به زيارت شهيد نواب صفوي به زندان قصر رفتم و با ايشان معانقه و مصافحه كردم.
واقعه سيتير و فوت مصدق
هرچند كه انقلاب امام و انقلاب مذهبي مردم، تمام انقلابها را تحتالشعاع قرار داد اما ملي كردن صنعت نفت در اين مملكت واقعاً انقلابي بود كه فراموش نشدني بود. من بعضي شعرهاي گيلكي آن زمان يادم هست كه بعضي از آنها مقداري ركيك است و گفتنش درست نيست. واقعاً مردم از شاه متنفر بودند. بعضي از مردم ميگفتند در كمله "شاه "، خيانت خوابيده است و شاه غير خائن نميتوان پيدا كرد.
در مقابل، مردم مصدق را دوست داشتند و حتي آقاي مهندس بازرگان و دكتر سحابي در پامنار به منزل من آمدند و از من ميخواستند تا براي شب هفت مصدق، منبر بروم. من به اتفاق آنها به احمدآباد رفتم كه منبر بروم ولي خدا ميداند كه يك لشكركشي وسيع به آنجا شده بود. پشت ديوار، نيروهاي پليس تهران داخل كاميون پر بودند و ما چماقها را از داخل قلعه احمدآباد ميديديم. مهندس حسيبي مدام به من ميگفت: "آقاي شجوني، بايد امروز منبر بروي و مجلس را اداره كني. " گفتم: "من براي همين دعوت شدهام دم در قلعه، سرهنگ نواب كه رئيس يك قسمت ساواك تهران بود، ايستاده بود و در خيابان ميكده - كه الان شده دهكده - مقر داشت.
كودتاي 28 مرداد
اندكي مرور زمان و بعد چوب لاي چرخ مليون گذاشتنهاي دربار و خارجيها، باعث دلسردي مردم شد و سبب شد تا ديگر با اشتياق وارد ميدان نشدند. مردم احساس ميكردند كه دولت ديگر به خواستههاي آنها توجهي ندارد و اين باعث دلسردي مردم از مليون شد و ديگر از آنان حمايت نكردند. من در آن زمان چنين استنباطي ميكردم در ثاني مردم هم در يك حد معيني مقتدر هستند. اميرالمؤمنين (ع) ميفرمايد كه "ايّاكُمْ و صُولَت العَوامِ " هيبت مردم خيلي مهم است. هيبت مردم شاه را فراري داد. هيبت مردم امام را وارد مملكت كرد؛ هيبت مردم آمريكاييها را فراري داد. در 28 مرداد، مردم آن هيبت را از خودشان نشان ندادند، چون شايد هم حريف آنها نبودند. چون آنها با تانك و تشكيلات به ميدان آمدند و علاوه بر آن، يك مقداري هم دلسردي مردم، باعث شد كه به آن صورت درآيند.
دستگيري و اعدام فدائيان اسلام
خداوند مادر شهيد نواب را رحمت كند، يكبار به من گفت من پشت ديوار لشگر دوي زرهي بودم كه صداي تير را شنيدم و هر روز صبح، آنجا ميرفتم و آن پشت ميماندم. من سال قبل از آن در شيراز منبر ميرفتم و قول داده بودم كه افطاري را در مدرسه خان باشم و سحري را در منزل مادر شهيد نواب صفوي، در آن وقت، هادي ميرلوحي، برادر شهيد نواب صفوي هم در شيراز بودند. او فردي با ايمان و با تقوي بود.
منبع: خبرگزاري فارس
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}