داستانی در مورد امتحان به قلم مهردادصدقی
داستان زیبای زیر را مهرداد صدقی برای شما نوجوانان عزیز نوشته است. با هم آن را می خوانیم.
سازندگی و برازندگی
مدیر مدرسهیمان اعظمخانم را خواسته بود و با نشان دادن ورقههای سعید گفته بود اگر او درس نخواند، یکسره مردود خواهد شد. سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود: «جرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقهی لباس و گچ داخل کتری، سماور و لولههای آب، جرم میگویند.»سعید بچّهی تنبلی نبود؛ اما یکسره درگیر برادر و خواهرهای کوچکترش بود و با همهی سختیها باز هم سالی یک عضو دیگر به خانوادهیشان اضافه میشد. سالهای بعد از جنگ سالهای سازندگی بود و آقا جواد پدر سعید هم رانندهی ادارهی جهاد سازندگی بود و یکسره مأموریّت میرفت؛ برای همین یک بار آقاجان دربارهی آقا جواد گفت: «به نظر من که این نشان سردار سازندگی رِ در اصل باید به جواد بدن؛ چون هر سال تعداد بچّههاش مثل تورّم افزایش پیدا مِکنه!»
با توجّه به اینکه چند روز بعد امتحان تاریخ داشتیم، قرار شد من و سعید با هم درس بخوانیم. فرصت خوبی بود تا به بهانهی درس خواندن از زیر زبان سعید حرف بکشم؛ چون میدانستم سعید یک راز دارد که به کسی نمیگوید. وقتی رفتم با سعید درس بخوانم توی خانهی آنها در هر ردهی سنّی یک بچّه داشت سرِ پستانک یا شیشهی شیر با یک بچّهی دیگر دعوا میکرد و اصلاً نشد درس بخوانیم.
یعنی اگر هم میشد درس بخوانیم شرایط فراهم نمیشد سعید رازش را به من بگوید. برای همین پیشنهاد کردم برویم خانهی ما.
توی خانهی ما هم بیبی آنقدر دربارهی عواقب درس نخواندن و فواید درس خواندن جفتمان را نصیحت کرد که اصلاً نگذاشت حتّی یک کلمه هم درس بخوانیم. برای همین عاقبت برای درس خواندن رفتیم کتابخانهی شهر. توی کتابخانه به جز ما چند نفر دیگر هم نشسته بودند و مطالعه میکردند. از سن و سالشان معلوم بود دارند برای کنکور درس میخوانند. من و سعید چند صفحه درس خواندیم؛ اما کمکم حرف زدن و یواشکی خندیدن جای درس خواندن را گرفت و چون در آنجا اصلاً نباید میخندیدیم همه چیز بیشتر خندهدار شد؛ مثلاً به اطراف نگاه میکردیم و راجع به آیندهی کسانی که برای خواندن درس و آمادگی برای امتحان کنکور آمده بودند به شوخی پیشگویی میکردیم. سعید با اشاره به یکی از کسانی که کتابهایش را روی هم چیده بود و با ناامیدی به حجم آنها نگاه میکرد پرسید: «به نظرت اونی که کتاباشِ جلوش گذاشته و بیحوصله داره اونا رِ ورق مِزَنه چه کاره مِشه؟»
من هم گفتم: «چون درس نِمِخوانه که مِره سربازی؛ ولی چون کتابا رِ مثل دستگاه پولشمار فقط ورق مِزَنه ببینه چند صفحه یَن احتمالاً سرباز بانک مِشه.»
اونی که هی چار خط درس مِخوانه و چند تا تخمه و بادوم مُخوره چی؟
اون فکر کنم صنایع غذایی قبول مِشه. اون دوتای دیگه رِ مبینی؟ یکیشان داره برای اون یکی توضیح مِده؛ ولی اون یکی دیگه با اینکه داره نشان مِده که گوش مِده و اصلاً توجه نمِکنه که دوستش داره گوش مِکنه یا نه، احتمالاً معلّم یا استاد مِشه. دوستشم که نشان مِده داره گوش مِکنه، ولی حواسش جای دیگهایه و هی خمیازه مِکشه حتماً مدیر پُدیر یک اداره مِشه.»
اونی که هی هرچند دقیقه برای دستشویی مِره بیرون و میاد چی؟
چِمِدانم! حتماً بعداً تو آزمایشگاه طبّی کار پیدا مِکنه.
خندیدنها باعث شد ما را از کتابخانه بیرون بیندازند و ما که نمیخواستیم زود به خانه برگردیم سر از پارک شهر درآوردیم.
سعید! اون رازتِ نِمگی؟
اتّفاقاً همین امروز مِخوام بهت بگم. محسن! خودت گفتی که دوست باید رازش به دوستش بگه و هیشکی مثل یک دوست نمتانه به آدم کمک کنه. ای، اون قدرت پلنگ نیست؟ کی از ژاپن برگشته؟
سعید تازه میخواست رازش را بگوید که چشمش به جمال قدرت پلنگ افتاد. میگفتند برای ادامه تحصیل به ژاپن رفته؛ امّا ما که او را میشناختیم، میدانستیم تحصیلش را در ایران شروع هم نکرده بود چه برسد به اینکه بخواهد در خارج ادامه دهد. مادرش میگفت: «چون برای قدرت زبان ژاپنی کمی سخت بوده، برای همین برگشته و با اینکه اینجا درآمدش خوب است میخواهد زن بگیرد تا دوباره برگردد.» جوری میگفت که انگار قرار بوده با ازدواج، زبان ژاپنی پسرش باز شود. مادرش حق داشت که میگفت قدرت درآمدش خوب است؛ چون از بیکاری میآمد پارک شهر والیبال شرطی بازی میکرد و به قول خودش هر حریفی را چِرَی1 میکرد.
سعید گفت کمی والیبال تماشا کنیم و بعد از آن رازش را به من خواهد گفت. قدرت پلنگ که زمانی خواستگار ملیحه خواهرم بود با دیدن من قدرت مضاعفی پیدا کرده بود و حتّی اگر مربّی تیم ملّی برای انتخاب بازیکن آنجا آمده بود آنطور باانگیزه بازی نمیکرد، با خودم گفتم: خدا را شکر که جوابمان منفی بوده وگرنه اگر خدای ناکرده قدرت فردا روز سر چیزی با ما حرفش میشد کلّ اعضای خانوادهیمان را مثل توپ به زمین میکوبید.
بازی که تمام شد خود قدرت هم با ما آمد و تا خود خانه از ژاپن برایمان حرف زد و نگذاشت سعید رازش را به من بگوید.
چند روز بعد وقتی ورقههای امتحان تاریخ تصحیح شد، بازهم به خاطر نمرهی سعید اعظمخانم را به مدرسه خواستند. سعید در ورقهی امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدر ناصرالدینشاه که بود؟» نوشته بود: «آغا محمدخان قاجار!»
پی نوشت:
1.کنایه از مغلوب بودنمنبع:
مجله باران مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}