فرنی مخصوص

مامان گوشی تلفن را گذاشت و گفت: «طفلی ملیحه مِگه مریض شده! درس مرساشم که سنگینه چند روز مخوام برم مشهد پیشش براش یک کم غذا مذا درست کنم و بهش برسم.

- محسن! تو و آقات و بی‌بی مِتانین مواظب هم باشین که دیگه، ها؟ بی‌بی‌جان! تو مواظب علی باش غذاهای چرب نخوره. محسن! تو مواظب بی‌بی باش که خودشم نخوره و قرصاشِ بموقع بخوره. بی‌بی! تو و علی‌ام مواظب محسن باشین که بیرون آت آشغال نخوره.»

بی‌بی که بدش نمی‌آمد چند روزی برود مشهد به مامان گفت: «عروس‌جان! مخوای تو بمان من خودم مِرم پیش ملیحه. اصلاً اون که مِگه تا درسش تموم نشه نمخواد عروسی کنه. با هم اون‌جا یک خانه مگیریم من براش غذا درست مکنم، مُنتها از روی خرج خودش. اونم درس مرساشِ بخوانه. فقط به من چمِ بازار رفتن و خط سوار شدن و حرم رفتنِ یاد بده. تازه اگه خواست یخچال نفتی و چراغ علاءالدین جهازمم مبرم تا وسایل راحتی‌مان تکمیل باشه.»

اگر مامان این خوش خبری بی‌بی را به ملیحه می‌گفت سرماخوردگی ملیحه به ایست قلبی تبدیل می‌شد؛ برای همین مامان گفت: «بی‌بی‌جان! الان یکی باید باشه از خودت مراقبت کنه.»

این حرف مامان باعث شد بی‌بی فوراً واکنش نشان دهد: «عروس‌جان! موهام سفیده شده؛ ولی هنوز مثل جوانیم قوّت دارم. همین پسته‌ای که من با دندان مصنوعیم مشکنم جواناشم نِمِتانن. تازه خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همه‌ی کارامِ به بقیّه بگم برام انجام بِدن.»

مامان که از منطق بی‌بی سر درنمی‌آورد با یک فرار روبه جلو گفت: «پس بی‌بی‌جان! این چند روز همین خانه رِ به تو مسپرم. اگه دیدی خانه‌داری برات آسون بود و اذیّت نشدی و به قول خودت قوّتِش داشتی دفعه‌ی بعد تو رِ مفرسیم پیش ملیحه.»

***

بعد از رفتن مامان، بی‌بی به قول خودش «هضمش را جذب کرد» تا نشان دهد در خانه‌داری از مامان نمره‌اش بالاتر است؛ البتّه چون خیلی وقت بود که دست به سیاه و سفید نزده بود دستور بعضی غذاها را فراموش کرده بود و بعضی غذاهایش مستعد این بودند که لقب قاتل خاموش را از آن خود کنند. بعضی وقت‌ها یادش می‌رفت غذا روی گاز است و ضخامت لایه‌ی ته‌دیگ از حجمِ کلّ قابلمه هم بیش‌تر می‌شد. یک بار هم برای من و آقاجان فرنی درست کرد؛ امّا توی آن به جای شیر اشتباهی دوغ ریخته بود.

دوستان بی‌بی، به‌خصوص صغراباجی که حالا در نبود مامان پاتوق جدیدی پیدا کرده بودند، هر روز در خانه‌ی‌مان جمع می‌شدند و با هم درباره‌ی مهم‌ترین مشکلات و معضلات بشر هم‌فکری می‌کردند.

 
  • - بی‌بی! مِگن عروس جمیله نخ‌انداز دماغشِ با مُشما جراحی کرده راسته؟
به جای صغرا باجی من راجع به جرّاحی پلاستیک برای جفت‌شان توضیح دادم. صغراباجی بدون توجّه به توضیحات من از بی‌بی پرسید: «راستی این صفورا و مظفّر که از هم طلاق گرفتن بالاخره عیب از مظفر ذلیل شده بوده یا از صفورای جانِمرگ؟»
 
  • - اونِ که نمدانم؛ ولی مگن پسرِ قُدسی گاو و گوساله‌هاشان فروخته یک ماشین از اون خوباش خریده... محسن! گفتن چیه اسم ماشینش؟
  • - رنو بی‌بی‌جان!

  • - نه از این ماشین قدپَستانه... قدسی مگفت تو ماشینش که مشینی انگار بالای شاخه‌ی درخت نشستی از اون بالا به بقیّه نگاه مکنی.
بی‌بی که گرم صحبت می‌شد از همه چیز غافل می‌شد و همین چیزها باعث شد حتّی نظم قرص خوردن بی‌بی هم مثل نظم خانه به هم بریزد.

چند روز بعد وقتی مامان برگشت من و بی‌بی و آقاجان از بی‌حالی و گرسنگی شبیه مرده‌های متحرّک شده بودیم. بی‌بی که با آمدن مامان یادش آمده بود این چند روز اصلاً قرص نخورده و حتّی یادش نمی‌آید قرص‌هایش را کجا گذاشته با بی‌حالی گفت: «عروس‌جان! از محسن و علی بپرس به خانه‌داری نمره‌ام یک بود، فقط حیف که چون جای قرصامِ از یاد کردم مریض شدم وگرنه بیش‌ترم بهشان مرسیدم... راستی! اگه گشنه‌ای توی یخچال یک ظرف فرنی هست که محسن و آقاش هی مِخواستن بخورن؛ ولی فقط برای تو نگه داشتما.»

پی نوشت:
1. معنیش می‌شه، قد کوتاه ولی خودمونیم لهجه‌ی بانمک و شیرینه.


منبع:
مجله باران