اسی زبل همین طور که دست پیمان را می‌پیچاند گفت: «اگه می‌خوای رازت برملا نشه باید کاری رو که گفتم انجام بدی، شیرفهم شد؟!»

پیمان آب دهانش را به زور قورت داد: «دزدی؟!»

اسی زبل دست پیمان را بیش‌تر پیچاند: «دزدی که نه، کش رفتن، یه چند تومن ناقابل که بریم و با هم یه چلوکباب مشت بزنیم تو رگ.»

پیمان که از درد به خودش می‌پیچید سعی کرد دستش را از دست اسی زبل بیرون بکشد: «خودم براتون چلوکباب می‌خرم و هر کاری هم بگید می‌کنم؛ ولی...»

کیا پرید وسط حرفش: «من که گفتم این بچّه‌ی ترسو دل این کارها رو نداره، ولش کن بیا بریم، باباش بفهمه شّر می‌شه برامون.»

اسی زبل دست پیمان را ول کرد و گفت: «بزدل ترسو! فردا به همه میگم چکار کردی.»

دلش هری ریخت پایین! اگر بچّه‌های مدرسه می‌فهمیدند، اگر بابا نصرالله می‌فهمید که پسر یکی‌یکدانه‌اش چه دست گلی به آب داده!

هنوز اسی زبل و کیا چند قدم دور نشده بودند که پیمان گفت: «باشه قبول!»

و با اسی دست مردی داد که سر قولش بایستد.

اسی زبل گفت: «نگران نباش جوجه، مثل آب خوردنه من فکر همه‌جاشو کردم. می‌ریم سوپری رحیم آقا باهاش یه خرده حساب دارم، ما سرش رو گرم می‌کنیم و تو دخلش رو می‌زنی، به همین راحتی.»

 به سمت سوپری راه افتادند. کاش اتّفاقی می‌افتاد؛ مثلاً ماشینی زیرش می‌گرفت یا ماری نیشش می‌زد یا سگی دنبالش می‌کرد؛ ولی هیچ اتّفاقی نیفتاد و خیلی زود به سوپری رحیم‌آقا رسیدند.

قلب پیمان مثل موش گیرافتاده در تله، گرومپ‌گرومپ می‌زد؛ صدای عابران پیاده و مشتری‌ها توی گوشش چند برابر شده بود، باباش حاج نصرالله سرشناس محل بود. همه او را به خوبی می‌شناختند و هر کس کاری داشت در خانه‌ی‌شان را می‌زد.

 اسی زبل و کیا خیلی زود وارد مغازه شدند و کلّه‌‌ی رحیم آقا را به باد حرف گرفتند.

 
  • - «رحیم آقا! شیری که گرفتیم خراب بود باید چکار کنیم؟»
 رحیم آقا گفت: «شیر را برگردونید عوضش می‌کنم.»

 اسی گفت: «چی‌چی رو عوضش می‌کنی، ما خوردیم و مسموم شدیم، اگر بلایی سرمون اومده بود چی؟! تازه کلّی پول خرج بیمارستان‌مون شد، باید اینا رو حساب کنی.»

رحیم آقا دستپاچه گفت: «من که مقصّر نیستم، هوا گرمه باید یه کم از شیر رو می‌جوشوندید اگر خراب بود می‌آوردیدش و پول‌تون رو می‌گرفتید. الانم که تو از من سالم‌تری!»

اسی زبل ول کن نبود: «این دیگه به خودم مربوطه.»

رحیم آقا آمپر چسبانده بود: «دوباره اومدی دردسر درست کنی؟! برو تا زنگ نزدم صدوده.»

کیا به پیمان اشاره کرد که دست‌به‌کار شود. پاهای پیمان جلو نمی‌رفت. انگار با چسب به کف مغازه چسبیده بودند. کیا با دست اشاره کرد زود باش.

رحیم آقا و اسی زبل صدای‌شان بالا رفته بود و الان بود که دست به یقه شوند.

کیا پرید پشت دخل مشتی اسکناس برداشت و گذاشت توی دست پیمان و گفت: «بجنب تا اسی نفهمیده.» بعد هم دست پیمان را گرفت و کشان‌کشان از مغازه بیرون برد و گفت: «زود باش فرار کن» و به اسی زبل علامت داد کارشان تمام شده.

وقت بیرون رفتن از مغازه پای پیمان به جعبه‌های روی هم چیده‌شده‌‌ی کنسروها خورد و کنسروها با صدای مهیبی کف مغازه ولو شدند. رحیم آقا برگشت به طرف صدا و تازه فهمید چه بلایی سرش آمده. دوید بیرون مغازه و فریاد زد: «بگیریدش دزد! آی دزد! بیچاره شدم...»

 پیمان یک‌نفس می‌دوید. توی سرش پر از آدم‌هایی بود که دنبالش می‌دویدند تا بگیرندش.

از اسی زبل و کیا خبری نبود. صدای رحیم آقا که می‌دوید و فریاد می‌زد بگیریدش دزد و تصویر آدم‌های پشت سرش نمی‌گذاشت جلوی پایش را ببیند با زانو محکم زمین خورد، مثل فنر از جا بلند شد. روبه‌رویش را نگاه کرد، اوّلین چیزی که دید گنبد فیروزه‌ای امامزاده بود، با تمام توانی که داشت به سمت گنبد دوید. وارد کوچه‌ای تنگ با دیوارهای گلی شد. ناگهان دلش لرزید، اگر کوچه بن‌بست باشد؟!

این داستان ادامه دارد...
 

منبع: مجله باران