نقش عمّار ياسر در جنگ صفين ( 1 )
نقش عمّار ياسر در جنگ صفين ( 1 )
نقش عمّار ياسر در جنگ صفين (1)
نويسنده: محمد محمدی اشتهاردی
رهبر انقلاب در سخنان 5 مرداد 1388 خود در ديدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولى امر، به نقش نخبگان بابصيرت در تبيين حقايق در فضای جامعه اشاره كرده و برای نمونه از مجاهدت عمار ياسر در برابر جنگ روانی معاويه در نبرد صفين ياد كردند.
گوشهای از تلاشهای عمار در اين جنگ را به روايت مرحوم حجتالإسلام و المسلمين محمد محمدی اشتهاردی در كتاب "زندگی پرافتخار عمار ياسر" با اندكی تلخيص و در دو بخش مرور میكنيم :
از اين رو شك و ترديد به دلش راه يافته بود كه عمّار در ميان كدام سپاه است، تا از اين راه به دست آورد كه آيا حق با سپاه علی عليهالسلام است يا با سپاه معاويه. ذوالكَلاع تصميم گرفت اين موضوع را توسط پسرعمويش ابونوح كه از سربازان سپاه علی عليهالسلام بود، پیجويی كند.
در يكی از روزهای جنگ، حضرت علی عليهالسلام در ميان سپاه خود برای جنگ آماده میشدند كه ناگاه ديدند يك نفر از سپاه معاويه پيش آمد و صدا زد: "چه كسی مرا به ابونوح راهنمايی میكند؟" يكی از سربازان علی عليهالسلام گفت: "من او را ديدهام. به او چه كار داری؟" در اين هنگام ذوالكَلاع، نقاب روی خود را كنار زد و سپاهيان علی عليهالسلام او را شناختند كه پسرعموی ابونوح است. پس ابونوح را به او راهنمايی نمودند. ذوالكَلاع از ابونوح خواست كه من نيازی به تو دارم، از صف بيرون بيا تا با هم صحبت كنيم.
ابونوح گفت: "هرگز تنها نزد تو نمیآيم. شايد حيلهای در كار باشد كه میخواهی مرا به قتل برسانی. من با گروه خود میآيم." ذوالكَلاع پيشنهاد او را پذيرفت و به او اطمينان و ضمانت داد كه در حفظ جان او بكوشد. سرانجام ذوالكَلاع و ابونوح در گوشهای از جبهه، با هم خلوت كردند. ذوالكَلاع به او گفت: "آمدهام در مورد چيزی كه مرا به شك انداخته، از تو سؤال كنم. من از قديم در عصر خلافت عمر بن خطّاب، از عمروعاص شنيدم كه میگفت: پيامبر صلیاللهعليه و آله و سلّم به عمّار فرمود: گروه ستمگر تو را میكُشند. هماكنون، اين سخن را به ياد "عمروعاص" آوردم. او در پاسخ من گفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: "يَلتَقی اَهْلُ الشّامِ وَ اَهلُ العراق و فی اِحْدَی الكَتيبَتَيْنِ الحقُّ وَ اِمامُ الهُدی و مَعَهُ عمّارُبنِ ياسِرٍ؛ مردم شام با مردم عراق برای جنگ رو در روی هم قرار میگيرند و حق و امام هدايتگر در ميان يكی از آن دو سپاه است. آن سپاهی كه عمّار ياسر در ميان آن است، حق میباشد."
ابونوح: آری سوگند به خدا عمّار در ميان سپاه ما (سپاه عراق) است.
ذوالكلاع: تو را به خدا سوگند میدهم، آيا عمّار در جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری، به پروردگار كعبه سوگند! او در جنگ با شما از من سختتر است، با توجه به اين كه من دوست دارم كه همه شما به صورت يك نفر بوديد و من گردن شما را میزدم و تو را كه پسرعمويم هستی جلوتر از همه میكشتم.
ذوالكلاع: وای بر تو! با اينكه از خويشان نزديك ما هستی، چنين آرزويی داری! سوگند به خدا! من چنان نيستم كه نسبت به تو قطع رحم كنم و تو را بكشم.
ابونوح: خداوند به وسيلهی اسلام، خويشاوندی نزديك را بريد و خويشاوندی دور را نزديك كرد. (ميزان اسلام است، نه خويشاوندی) من با تو و اصحاب تو میجنگم؛ زيرا ما بر حق هستيم و شما بر باطل میباشيد.
ذوالكلاع: آيا ممكن است با من بيايی تا نزديك سپاه شام برويم و در آنجا موضوع وجود عمّار ياسر در سپاه علی و جدّيت او برای جنگ را به عمروعاص خبر دهی، تا شايد همين ملاقات موجب صلح بين دو سپاه گردد و من به تو امان میدهم و تحت ضمانت خودم تو را میبرم تا كسی به تو آسيب نرساند...
ابونوح همراه ذوالكلاع نزد عمروعاص رفتند. ذوالكلاع به عمروعاص گفت: "آيا میخواهی با مردی كه ناصح و مهربان و واعظ و خردمند باشد، ديدار كنی تا از عمّار ياسر تو را خبر دهد و به تو دروغ نگويد؟" عمروعاص گفت: آری.
ذوالكلاع: آن مرد پسرعموی من، اين شخص (اشاره به ابونوح) است. عمروعاص به ابونوح رو كرد و (از روی طنز) گفت: "چهرهی ابوتراب (علی) را در سيمای تو مینگرم." ابونوح: من دارای سيمای محمد صلیالله عليه و آله و سلّم و اصحابش هستم؛ ولی تو دارای سيمای ابوجهل و فرعون میباشی.
در اين هنگام يكی از افراد سپاه شام تصميم گرفت تا ابونوح را بكشد، ولی ذوالكلاع نگذاشت... در اين وقت عمروعاص به ابونوح گفت: "تو را به خدا به من راست بگو! آيا عمّار ياسر در ميان شما است؟" ابونوح: من پاسخ تو را نمیدهم مگر اينكه به من بگويی چرا اين سؤال را میكنی؟ با اينكه در ميان ما از اصحاب محمد بسيارند كه با جدّيت با شما میجنگند؟
عمروعاص: از اين رو تنها از عمّار میپرسم كه از رسول خدا شنيدم فرمود: "اِنَّ عمّاراً تَقتُلُكَ الفِئَهُ الباغِيَهِ، وَ اَنّهُ لَيْسَ لِعمّارٍ اَنْ يُفارِقُ الحَقَّ وَ لَنْ تَأْكُلَ النّارُ مِنْ عمّارٍ شَيئاً؛ همانا عمّار را گروه ستمگر و متجاوز میكشند و عمّار هرگز از حق جدا نگردد و آتش دوزخ چيزی از وجود عمّار را نمیخورد!"
ابونوح: سوگند به خدای بزرگ! عمّار در ميان ما است و در جنگ با شما جدّی است. عمروعاص: به راستی او برای جنگ با ما جدّی است؟ ابونوح: آری به خدا سوگند! او در جنگ جمل به من خبر داد كه ما بهزودی بر سپاه جمل پيروز میگرديم و ديروز به من گفت: "اگر سپاه شما (شام) آنقدر ما را سركوب كنند و تعقيب كنند كه تا نخلهای سرزمين هَجَر (بحرين) عقب برانند، اطمينان داريم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل میباشيد. كشتههای ما در بهشتند و كشتههای شما در آتش دوزخ میباشند."
در اين هنگام عمروعاص از ابونوح تقاضا كرد تا عمّار ياسر را در مكانی نزديك بياورد تا با هم به صحبت بنشينند... سرانجام با ميانجیگری ابونوح، جلسهای بين عمّار ياسر و عمروعاص، برقرار شد. در آن مجلس گفتگوی بسيار به ميان آمد. عمّار فريب چربزبانیهای عمروعاص را نخورد.
در فرازی از اين گفتگو آمده: عمّار به عمروعاص گفت: "آيا میتوانی يك نمونه شاهد بياوری كه برای من روزی آمده باشد كه در آن خدا و رسولش را نافرمانی كرده باشم! انسان كريم، آن كسی است كه خدا او را گرامی بدارد. من ناچيز بودم، خداوند مرا ارجمند كرد. برده بودم، خداوند مرا آزاد نمود. ناتوان بودم، خداوند مرا نيرومند كرد. فقير بودم، خداوند مرا بینياز كرد."
معاويه، برای عمروعاص پيام فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: "آيا هر چيزی كه از پيامبر شنيدهای، بايد نقل كنی؟ تو با نقل حديث از پيامبر، سپاه مرا تباه و حيران كردهای." عمروعاص گفت: "من كه علم غيب نمیدانم. من قبل از جنگ صفّين، اين حديث را نقل كردم. در آن هنگام تو نيز در شأن عمّار سخن میگفتی." معاويه از سخن عمروعاص خشمگين شد و به عمروعاص بیاعتنايی كرد و تصميم گرفت كه او را از عطايای خود محروم نمايد؛ عمروعاص نيز به فرزند و اصحابش گفت: "همدم شدن با معاويه، خيری ندارد، بعد از جنگ از او جدا خواهم شد."
از اين سخن كه پيامبر(ص) در شأن عمّار فرمود: "گروه ستمگر تو را میكشند" واهمه میكنند؛ ولی از آن همه سخن كه پيامبر(ص) در شأن علی عليهالسلام فرموده، واهمه ندارند. مگر نه اين است كه پيامبر در شأن علی عليهالسلام فرمود: "اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؛ خدايا دوست بدار كسی كه علی عليهالسلام را دوست دارد و دشمن بدار كسی كه علی عليهالسلام را دشمن دارد!" و نيز فرمود: "لا يُحِبُّكَ اِلّا مُؤْمِنٌ و لا يُبغِضُكَ اِلّا المُنافِقُ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق." اين شيوه، بيانگر آن است كه قريش از نخست تصميم گرفتند كه فضائل علی عليهالسلام پوشيده بماند، تا به طور كلی فراموش گردد...
منبع: http://farsi.khamenei.ir
گوشهای از تلاشهای عمار در اين جنگ را به روايت مرحوم حجتالإسلام و المسلمين محمد محمدی اشتهاردی در كتاب "زندگی پرافتخار عمار ياسر" با اندكی تلخيص و در دو بخش مرور میكنيم :
گفتار قاطع عمّار در مجلس مشورت برای جنگ
وجود عمّار، وسيلهی تشخيص حق از باطل
از اين رو شك و ترديد به دلش راه يافته بود كه عمّار در ميان كدام سپاه است، تا از اين راه به دست آورد كه آيا حق با سپاه علی عليهالسلام است يا با سپاه معاويه. ذوالكَلاع تصميم گرفت اين موضوع را توسط پسرعمويش ابونوح كه از سربازان سپاه علی عليهالسلام بود، پیجويی كند.
در يكی از روزهای جنگ، حضرت علی عليهالسلام در ميان سپاه خود برای جنگ آماده میشدند كه ناگاه ديدند يك نفر از سپاه معاويه پيش آمد و صدا زد: "چه كسی مرا به ابونوح راهنمايی میكند؟" يكی از سربازان علی عليهالسلام گفت: "من او را ديدهام. به او چه كار داری؟" در اين هنگام ذوالكَلاع، نقاب روی خود را كنار زد و سپاهيان علی عليهالسلام او را شناختند كه پسرعموی ابونوح است. پس ابونوح را به او راهنمايی نمودند. ذوالكَلاع از ابونوح خواست كه من نيازی به تو دارم، از صف بيرون بيا تا با هم صحبت كنيم.
ابونوح گفت: "هرگز تنها نزد تو نمیآيم. شايد حيلهای در كار باشد كه میخواهی مرا به قتل برسانی. من با گروه خود میآيم." ذوالكَلاع پيشنهاد او را پذيرفت و به او اطمينان و ضمانت داد كه در حفظ جان او بكوشد. سرانجام ذوالكَلاع و ابونوح در گوشهای از جبهه، با هم خلوت كردند. ذوالكَلاع به او گفت: "آمدهام در مورد چيزی كه مرا به شك انداخته، از تو سؤال كنم. من از قديم در عصر خلافت عمر بن خطّاب، از عمروعاص شنيدم كه میگفت: پيامبر صلیاللهعليه و آله و سلّم به عمّار فرمود: گروه ستمگر تو را میكُشند. هماكنون، اين سخن را به ياد "عمروعاص" آوردم. او در پاسخ من گفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: "يَلتَقی اَهْلُ الشّامِ وَ اَهلُ العراق و فی اِحْدَی الكَتيبَتَيْنِ الحقُّ وَ اِمامُ الهُدی و مَعَهُ عمّارُبنِ ياسِرٍ؛ مردم شام با مردم عراق برای جنگ رو در روی هم قرار میگيرند و حق و امام هدايتگر در ميان يكی از آن دو سپاه است. آن سپاهی كه عمّار ياسر در ميان آن است، حق میباشد."
ابونوح: آری سوگند به خدا عمّار در ميان سپاه ما (سپاه عراق) است.
ذوالكلاع: تو را به خدا سوگند میدهم، آيا عمّار در جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری، به پروردگار كعبه سوگند! او در جنگ با شما از من سختتر است، با توجه به اين كه من دوست دارم كه همه شما به صورت يك نفر بوديد و من گردن شما را میزدم و تو را كه پسرعمويم هستی جلوتر از همه میكشتم.
ذوالكلاع: وای بر تو! با اينكه از خويشان نزديك ما هستی، چنين آرزويی داری! سوگند به خدا! من چنان نيستم كه نسبت به تو قطع رحم كنم و تو را بكشم.
ابونوح: خداوند به وسيلهی اسلام، خويشاوندی نزديك را بريد و خويشاوندی دور را نزديك كرد. (ميزان اسلام است، نه خويشاوندی) من با تو و اصحاب تو میجنگم؛ زيرا ما بر حق هستيم و شما بر باطل میباشيد.
ذوالكلاع: آيا ممكن است با من بيايی تا نزديك سپاه شام برويم و در آنجا موضوع وجود عمّار ياسر در سپاه علی و جدّيت او برای جنگ را به عمروعاص خبر دهی، تا شايد همين ملاقات موجب صلح بين دو سپاه گردد و من به تو امان میدهم و تحت ضمانت خودم تو را میبرم تا كسی به تو آسيب نرساند...
ابونوح همراه ذوالكلاع نزد عمروعاص رفتند. ذوالكلاع به عمروعاص گفت: "آيا میخواهی با مردی كه ناصح و مهربان و واعظ و خردمند باشد، ديدار كنی تا از عمّار ياسر تو را خبر دهد و به تو دروغ نگويد؟" عمروعاص گفت: آری.
ذوالكلاع: آن مرد پسرعموی من، اين شخص (اشاره به ابونوح) است. عمروعاص به ابونوح رو كرد و (از روی طنز) گفت: "چهرهی ابوتراب (علی) را در سيمای تو مینگرم." ابونوح: من دارای سيمای محمد صلیالله عليه و آله و سلّم و اصحابش هستم؛ ولی تو دارای سيمای ابوجهل و فرعون میباشی.
در اين هنگام يكی از افراد سپاه شام تصميم گرفت تا ابونوح را بكشد، ولی ذوالكلاع نگذاشت... در اين وقت عمروعاص به ابونوح گفت: "تو را به خدا به من راست بگو! آيا عمّار ياسر در ميان شما است؟" ابونوح: من پاسخ تو را نمیدهم مگر اينكه به من بگويی چرا اين سؤال را میكنی؟ با اينكه در ميان ما از اصحاب محمد بسيارند كه با جدّيت با شما میجنگند؟
عمروعاص: از اين رو تنها از عمّار میپرسم كه از رسول خدا شنيدم فرمود: "اِنَّ عمّاراً تَقتُلُكَ الفِئَهُ الباغِيَهِ، وَ اَنّهُ لَيْسَ لِعمّارٍ اَنْ يُفارِقُ الحَقَّ وَ لَنْ تَأْكُلَ النّارُ مِنْ عمّارٍ شَيئاً؛ همانا عمّار را گروه ستمگر و متجاوز میكشند و عمّار هرگز از حق جدا نگردد و آتش دوزخ چيزی از وجود عمّار را نمیخورد!"
ابونوح: سوگند به خدای بزرگ! عمّار در ميان ما است و در جنگ با شما جدّی است. عمروعاص: به راستی او برای جنگ با ما جدّی است؟ ابونوح: آری به خدا سوگند! او در جنگ جمل به من خبر داد كه ما بهزودی بر سپاه جمل پيروز میگرديم و ديروز به من گفت: "اگر سپاه شما (شام) آنقدر ما را سركوب كنند و تعقيب كنند كه تا نخلهای سرزمين هَجَر (بحرين) عقب برانند، اطمينان داريم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل میباشيد. كشتههای ما در بهشتند و كشتههای شما در آتش دوزخ میباشند."
در اين هنگام عمروعاص از ابونوح تقاضا كرد تا عمّار ياسر را در مكانی نزديك بياورد تا با هم به صحبت بنشينند... سرانجام با ميانجیگری ابونوح، جلسهای بين عمّار ياسر و عمروعاص، برقرار شد. در آن مجلس گفتگوی بسيار به ميان آمد. عمّار فريب چربزبانیهای عمروعاص را نخورد.
در فرازی از اين گفتگو آمده: عمّار به عمروعاص گفت: "آيا میتوانی يك نمونه شاهد بياوری كه برای من روزی آمده باشد كه در آن خدا و رسولش را نافرمانی كرده باشم! انسان كريم، آن كسی است كه خدا او را گرامی بدارد. من ناچيز بودم، خداوند مرا ارجمند كرد. برده بودم، خداوند مرا آزاد نمود. ناتوان بودم، خداوند مرا نيرومند كرد. فقير بودم، خداوند مرا بینياز كرد."
خوشحالی عمروعاص از كشته شدن عمّار و ذوالكلاع
بگومگوی شديد عمروعاص و معاويه
معاويه، برای عمروعاص پيام فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: "آيا هر چيزی كه از پيامبر شنيدهای، بايد نقل كنی؟ تو با نقل حديث از پيامبر، سپاه مرا تباه و حيران كردهای." عمروعاص گفت: "من كه علم غيب نمیدانم. من قبل از جنگ صفّين، اين حديث را نقل كردم. در آن هنگام تو نيز در شأن عمّار سخن میگفتی." معاويه از سخن عمروعاص خشمگين شد و به عمروعاص بیاعتنايی كرد و تصميم گرفت كه او را از عطايای خود محروم نمايد؛ عمروعاص نيز به فرزند و اصحابش گفت: "همدم شدن با معاويه، خيری ندارد، بعد از جنگ از او جدا خواهم شد."
سخن جالب إبن أبیالحديد
از اين سخن كه پيامبر(ص) در شأن عمّار فرمود: "گروه ستمگر تو را میكشند" واهمه میكنند؛ ولی از آن همه سخن كه پيامبر(ص) در شأن علی عليهالسلام فرموده، واهمه ندارند. مگر نه اين است كه پيامبر در شأن علی عليهالسلام فرمود: "اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؛ خدايا دوست بدار كسی كه علی عليهالسلام را دوست دارد و دشمن بدار كسی كه علی عليهالسلام را دشمن دارد!" و نيز فرمود: "لا يُحِبُّكَ اِلّا مُؤْمِنٌ و لا يُبغِضُكَ اِلّا المُنافِقُ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق." اين شيوه، بيانگر آن است كه قريش از نخست تصميم گرفتند كه فضائل علی عليهالسلام پوشيده بماند، تا به طور كلی فراموش گردد...
منبع: http://farsi.khamenei.ir
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}