مامان با لبخند آمد

نويسنده:علي محمد محمدي




مامان به اتاق آمد. چشمانش درشت تر شد.به اسباب بازي ها نگاه کرد. هرکدام جايي افتاده بود. آمده بود برايم قصه بگويد.ناراحت شد. به عروسک خواهرم نگاه کردم. او هم ناراحت بود. دستش کنده شده بود.به ماشين خودم نگاه کردم. فرمان نداشت. فرمان آن را کنده بودم. ماشين هم دو تا چراغش را نگاه کرد، اخم کرده بود. کنار آينه آمدم. به چشمانم نگاه کردم. خودم را دعوا کردم.
-اي بچه ي بد!
عروسک را برداشتم.دستش را به تنش چسباندم. عروسک به من لبخند زد. من هم به او لبخند زدم. فرمان ماشين را برداشتم و آن را سر جايش چسباندم.
ماشين خوش حال شد. اسباب بازي هايم را جمع کردم و توي جعبه گذاشتم و گفتم:«حالا برويد بخوابيد.»
جلو آينه آمدم. به خودم نگاه کردم. مامان را از لاي دراتاق ديدم. او داشت به من لبخند مي زد. من هم به او لبخند زدم.

منبع:نشريه ماهک،شماره2