پاي دژ شهيد مي شوم

نويسنده: فهيمه فداکار




کوتاه و خواندني از زندگي و پيکارشهيد حاج علي محمدي پور

وقتي رفت يزد، کم کم شروع کرد به خواندن کتاب هاي مختلف، بعدها مرتب کتاب هاي امام را مي خواند. وقتي مي آمد دِه با خودش کتاب مي آورد. مي رفت توي آن يکي اتاق، فانوس روشن مي کردو تا نيمه هاي شب کتاب و رساله و ... مي خواند. گاهي مي رفتم توي اتاق، چنان در عالم خودش بود که اصلاً متوجه حضور من نمي شد. آن وقت ها پانزده - شانزده سال داشت.
با حاج علي که رفسنجان بوديم، حساب رئيس شهرباني، حيدري، يداللهي، رئيس ضداطلاعات و بسيطي شهردار را رسيديم. اول با حاجي شناسايي مي کرديم، بعد هم هرجا گيرشان مي آورديم، مي زديمشان. مردم جشن مي گرفتند.
قبل از انقلاب توي خانه آقاي صادقي دو قفسه کتاب بود. به علي گفتم: چقدرکتاب! بعدهم گفتم: يکي از اون چيزهايي که تو برايش مي ميري؛ «ولايت فقيه». علي سرک کشيد.اسمنويسنده اش راديد.گفت:نمي خواهم. من فقط کتاب هاي آيت الله خميني را مي خوانم.
رفتيم پيش محسن رضايي، گفتم: ايشان ازدوستان مورداعتماد من هستند. جرئت وجسارت زيادي دارد. از چيزي نمي ترسد. يک وقت اگر نيازي داشتيد، مي توانيد رويش حساب کنيد. همان موقع محسن رضايي قضيه رئيس شهرباني بهبهان را گفت. رفتيم بهبهان. سه روز وقتمان را گرفت تا گيرش آورديم و زديمش.
بهم گفته بود کار تحقيقي مي کند؛ آيه هاي جهاد را جمع مي کند. گفت: قرآن را بخوان. هرجا به آيه اي رسيدي بگو. شروع کردم به قرآن خواندن. هر آيه اي را مي گفتم، مي گفت: اين و پيدا کردم. تا اين که تمام قرآن را با دقت خواندم. آخرش فهميدم هدف حاجي، انس گرفتن من با قرآن بوده.
براي سقف خانه اش تيرآهن نداشت. پول هم نداشت. رمضان گفت: چرا تيرآهن دولتي نمي گيري؟ تو که فرماندهي، بهت راحت مي دهند. حاجي گفت: احتياج ندارم. باقري مسئول تيرآهن ها پيغام داده بود که حاجي اگر قبول کند، من خودم تيرآهن ها را جلوي خانه اش خالي مي کنم. حاجي گفته بود اگر بياورد، روي زمين مي پوسد. چون من استفاده نمي کنم. اين خانه، خانه اي نيست که منزل من بشود. من رفتني ام.
بعدها يک هال به اتاق هايش اضافه کرد. پول تيرآهن نداشت. رفت بيابان. هرجا درخت گز پيدا مي کرد، شاخه اي مي بريد و با خودش مي آورد. سقف هالش را پوشاند. بچه ها که مي آمدند، مي گفتند چه تيرآهن هاي ارزاني! حاجي چقدر پول بابتشان داده اي؟ حاجي هم مي گفت: مفت و مجاني. پدرم توي کوير از اينها زياد دارد.
اگر به رفتار حاجي دقت مي کردي، مي توانستي بفهمي عمليات در پيش است يا نه. نزديک عمليات حاجي شروع مي کرد به قرآن خواندن. اگر زياد کنجکاو مي شدي، به راحتي نتيجه عمليات راهم مي توانستي بفهمي. نتيجه عمليات ها راهم پيش بيني مي کرد.
يک بار بچه ها حاجي را شام دعوت کرده بودند. شام، سبزي و خربزه و تخم مرغ داشتند. حاجي گفت: من ازهمه نمي خورم. يکي اش را قبول، مي خورم اگر قبوله، بمانم. اگرنه که بروم. بچه ها به خاطرحاجي تدارک ديده بودند، اما قبول کردند. حاجي گفت: امشب سبزي و نان مي خورم، تخم مرغ ها را هم مي برم براي صبحانه.
هوا خيلي سرد بود. تو جاده يه سياهي ديدم که دارد مي رود، بي خيال همه چيز. فکر کردم ستون پنجمه. دنبالش کردم. رفت توي آب رودخانه. پيش خودم گفتم رودخانه که شنا کردن نمي خواهد. اون هم توي اين هواي سرد. بعد بيرون آمد، رفت پشت تپه. از بالا نگاه کردم، نديدمش. بعد سر و گردنش را ديدم. رفتم نزديک. ديدم دارد توي يک قبرنمازمي خواند. صداش خيلي آشنا بود؛ حاج علي بود، فرمانده مان.
شب رفتيم کنارسد دز. هوا خيلي سرد بود. حاجي گفت که يک هفته فرصت داريم تمرين شنا و غواصي کنيم. گفتيم:حاجي، آب خيلي سرده. گفت: من از کسي کار خارق العاده نمي خواهم. اول خودم مي روم، اگر قابل تحمل بود، بقيه هم بياييد. حاجي رفت توي آب. تا چند لحظه نديدمش. ترسيديم. حاجي آمد بيرون. جاي زخمش توي آب سرد حتماً اذيتش مي کرد. حاجي گفت: سنم از همه شما بيشتره، اما توانستم تحمل کنم. اگرهم کسي واقعاً فکرمي کنه نمي تواند، نيايد. همه رفتيم توي آب سرد، بدون استثنا.
گفت: بايد راه را ادامه دهيد. من تا پاي دژ بيشتربا شما نيستم. آنجا شهيد مي شوم. عمليات سختي خواهد بود. شما برجنازه ام پا خواهيد گذاشت ودژرا فتح خواهيد کرد. همه با تعجب نگاهش کردند.
چهل- پنجاه تا ترکش خورد. فرستادنش عقب. قصد داشتند بفرستندش تهران. حاجي از ايلام برگشته بود. همه مان ناراحت بوديم. داشتيم از مجروح شدنش حرف مي زديم که ديديم يکي دارد ازدورمي آيد. همه جايش باندپيچي بود. نزديک تر شد، ديديم حاجي است. موقع قدم برداشتن، بدنش تاب برمي داشت از درد. گفت: نمي توانستم گردان را تنها بگذارم.
با حاجي مي رفتيم طرف اهواز. تا شيراز رانندگي کردم. بعد گفتم خسته شدم. حاجي نشست. رفتم صندلي عقب، خوابيدم. يک لحظه احساس کردم ماشين حرکت نمي کند. بيدار شدم، ديدم حاجي نيست. وسط بيابان، تنها، وحشت کردم. جاده خلوت بود؛ تاريک تاريک اصلاً نمي توانستم حدس بزنم چه اتفاقي افتاده. زنجير ماشين را برداشتم، راه افتادم. کمي جلوتر، صداي گريه مانندي به گوشم رسيد. صدا از آن طرف جاده بود، وسط بيابان. ديدم حاجي علي است که داشت نماز شب مي خواند.
حاجي استخدام مجتمع مس بود. بار اول که رفته بود جبهه با هماهنگي رفته بود. بار دوم زنگ زده بودند که عمليات است. بدون هماهنگي رفته بود. رئيس اداري هم بعد ازمدتي غيبت، حاجي را اخراج کرده بود. بعد از يک سال شهيد اميني گفت: راستي، حاجي يک ساله که از مجتمع حقوق نمي گيره. تعجب کردم. بعد به حاجي گِله گردم که چرا هيچي نگفته. حاج علي گفت: مملکت ما الان نيازمند ايثاره. حقوق من چه ارزشي داره.
حاجي خواست به عراقي که به سمت ما نشانه رفته بود، شليک کند که سلاحش گير گرد. دوباره گلنگدن را کشيد و آمد شليک کند که تيري آمد وخورد به برآمدگي پشت سر حاجي. براي اين که حاجي را گم نکنيم، دست من و علي روي شانه حاجي بود. همان طور«يا مهدي، يا مهدي» مي گفت و از زيردستهايمان لغزيد. همان موقع يک منور روشن شد. ديدم از پشت سرحاجي خون مي جوشيد. به علي گفتم: حاجي رفت.
شب آخري داشت يه چيزي مي نوشت. نوشته اش هنوزمانده: «اي برادرعرب که به دنبال من مي گردي تا گلوله ات را در سينه ام بنشاني، در روز قيامت من به دنبال توخواهم گشت تا نزد خداوند تورا شفاعت کنم.»
اشرار، يک نفر کرماني را گرفته بودند. چند ماه دست آنها اسير بود. هيچ کس نمي دانست کجاست. خودش هم دستش ازهمه جا کوتاه بود. دراسارت نذر کرده بود يک دورختم قرآن براي حاج علي بخواند. درست وقتي جزء سي ام را تمام کرده بود، از دست اشرار آزاد شده بود.
از طرف بنياد به من دفترچه خدمات درماني داده اند. وقتي دفترچه ام تمام شد، بردم عوض کنم. دفترچه ام دست نخورده بود. مسئول تعويض با تعجب نگاه کرد و گفت: اين جا که چيزي ننوشته اي؟ گفتم: سواد ندارم. تو سواد نداري، دکتر چطور؟ گفتم: دکتر من در قبرستان است. خط هم نمي نويسد. بنده خدا فکر کرد از مردن حرف مي زنم. گفت: خدا نکند پدر جان. ان شاءالله صد سال عمر کني. اين چه حرفيه. گفتم: من از مردن حرف نمي زنم. گفتم دکترم در قبرستان است. وقتي مريض مي شوم، مي رم آنجا و پسرم علي شفايم مي دهد. دفترچه ام را هم خط خطي نمي کند.