خوش خوابي در سنگر نگهباني

نويسنده: محمد احمديان




کردستان، ارتفاع هزار قله. روي تپه هاي مقابل، پايگاه داشتيم. من هم مسئول يک پايگاه بودم. نيروي کم سن و سالي داشتيم که به خاطر سن کم و بد خوابي، بيشتر اوقات نزديک صبح و مي گذاشتمش نگهباني تا از طرفي هوا روشن بشه واز طرفي هم خوب بخوابه و مشکلي جهت بيدار کردنش نداشته باشيم. حدوداً ساعت چهار بود که به سراغش رفتم تا بيدارش کنم. طبق معمول من را با مادرش اشتباه گرفته بود. من تکونش مي دادم، اونم غلت مي خورد و مي گفت: خوابم مي آيد. منم طبق معمول با خنده مي گفتم: پاشو مامان جون قربونت بره مدرسه ات ديرنشه و ...! وآخرالامرهم با يه تشر بيدارميشد. زار و بيل( اسلحه ومهماتش) رو برمي داشت و غرغرکنان مي رفت سنگر نگهباني. بايد تا سنگر هم همراهي اش مي کرديم تا خواب از سرش بپره و در عالم خواب و بيداري، سر ازبغداد درنياره.
يک شب رسوندمش پست نگهباني. طبق معمول و سفارشات هميشگي: مواظب باش، خوابت نبره، يه مملکت به اميد خدا و چشم هاي بيدار تو راحت خوابيدن و ...! و برگشتم سنگر خودم و از بس خسته بودم سرم به پتو نرسيده خوابم برد تا ناگهان صداي شليک تير مرا از خواب بيدار کرد. از سنگر پريدم بيرون. تيراندازي از طرف سنگر آقاي کاظمي بود. اسلحه رو برداشتم، خودم را به سنگرش رسوندم که يک دفعه با ديدن صحنه اي خشکم زد.
نگهبان خوش خواب پتوي روي جعبه مهمات رو کف سنگر پهن کرده بود و اسلحه را بغل کرده بود و خروپف مي کرد.
با چند تکون، بيدارش شد، بلند شد بلند شد به سمت سنگراجتماعي دويد.
گفتم: کجا:
گفت: برم بچه ها رو بيدار کنم.
نگاهش کردم و گفتم: لازم نکرده همه بيدارن، فقط اونکه بايد بيدار بشه، خواب مونده...
تيراندازي عراقي ها همراه شد با جملات عراقي ها که به فرياد نزديک تر بود تا حرف زدن با هم، تعجب کردم. نمي فهميديم چي ميگن، اما بازار ترجمه هاي شکمي شروع شد.
يکي مي گفت: مي گن بياين اسير بشين. يکي مي گفت: نه بابا مي گن همتون محاصره ايد.
يکي ديگه مي گفت: دارن نيروهاشون رو هدايت مي کنن تا آماده حمله بشن و ...
که من به بچه ها گفتم: خوب دقت کنيد. بذارين جلو بيان، بعد امونشون نديد. تکه تکه مي شيم، اما تن به اسارت نمي ديم. (جاتون خالي) چند تا تيکه حماسي برابچه ها اومدم، بعد سه تا آرپي جي زن و دوقبضه نارنجک تفنگي و يک قبضه خمپاره شصت روي تپه رو کف شيار روانه کردم؛ يک آتيش تهيه مختصر به راه انداختيم.
خط آرام شد. توي دلم به خودم آفرين گفتم.
نماز صبح رو که خوندم. هوا داشت کم کم روشن مي شد. به اتفاق چهار نفراز بچه ها روانه کف شيار شديم که اگه عراقي ها معبري باز کردن يا جنازه اي جا گذاشته اند و ...؛ احتمال مي داديم يک گروه گشت ضربت عراقي ها بود.
از ارتفاع سرازير شديم. نزديک کف شيار زيريک صخره چيزي ديدم که خنده مون گرفت. از بس خنديديم، دل درد گرفتيم.
دو عراقي درحالي که يکي از اونها خودش رو خراب کرده بود، زير صخره کز کرده بودند. اونا رو آورديم پايگاه.
در بازجويي متوجه شديم اين مادر مرده ها از تاريکي شب استفاده کرده از نيروهاي عراقي جدا شده و خودشون رو به ما رسانده بودند تا پناهنده شوند.
تا نزديک سنگر نگهباني جلو ميان. وقتي به سنگرمي رسن متوجه مي شوند آقاي نگهبان خواب تشريف دارند. برمي گردند تا با فاصله چند تيرهوايي شليک کنند تا نگهبان بيدار بشه وبعد بهش بگن ما قصد پناهنده شدن داريم. اما سرو صداي عراقي ها بابت اين بوده که به ما حالي کنند ما قصد جنگ نداشته و آمده ايم تسليم شويم.