نذر دستان حضرت عباس

نويسنده:ر.کاظمي




نگاهي به زندگي و پيکار شهيد قدرت الله خنداني

در اولين روزهاي زندگي اش، بيماري سختي به سراغش آمده بودوخانواده اش براي شفاي فرزند دلبندشان، دست او را نذر حضرت ابوالفضل(ع) کردند.
همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، قدرت الله در سال دوم راهنمايي تحصيل مي کرد. او همانند مردم انقلابي قطره اي از درياي خروشان امت شد که به نداي امامشان لبيک گفتند. خاطرات زبياي او از شب هاي انقلاب، خصوصاً ماه محرم نماينگر روح انقلابي وپرتلاش او مي باشد؛ از جمله حضور فعال او در راهپيمايي ها و تظاهرات و فعاليت هاي مذهبي مسجد صاحب الزمان(عج)گچساران. اوهمانند ديگردانش آموزان درسنگر مدرسه به حفاظت وحراست از انقلاب مي پرداخت و همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي در تشکيل انجمن اسلامي مدرسه نقش فعال داشت.او به عنوان يکي از اعضاي شوراي انجمن، لياقت وکارداني خود جهت پاسداري از حريم انقلاب اسلامي در سنگر مدرسه را به اثبات رساندو به نمايندگي انجمن اسلامي مدرسه شهيد موسوي (ابوريحان) جهت شرکت در سمينار هماهنگي انجمن هاي اسلامي به اهواز عزيمت نمود وباتجربه اي عميق از تشکل اسلامي در جهت تقويت آن گام برداشت.
دوره راهنمايي با موفقيت به پايان رسانيد و جهت ورود به ترينيگ آموزشي شرکت نفت، امتحان آزمون داد و پس ازکسب موفقيت جهت گذراندن دوره کارآموزي به مجتمع آموزشي شرکت نفت درآغاجري عزيمت کرد.
حين تلاش شبانه روزي خود در آموزشگاه حرفه اي آغاجري هيچگاه از فعاليت باز ننشسته و با معرفي نامه بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گچساران به فعاليت هاي خود شکل خاصي داد و با توجه به اين که همزمان با آغاز تشکيل«ارتش بيست ميليوني» به نداي امام لبيک گفت و جهت سازمان دهي و آموزش، خود را به بسيج معرفي و از اولين هسته آموزش نيروهاي بسيج در گچ ساران بود وبه عنوان نيروي ذخيره در خدمت سپاه پاسداران قرار گرفت. از دوستان شهيد خنداني در اين دوره مي توان از شهيد مجتبي موسوي و حسين خنداني (پسر عموي ايشان)نام برد. شهادت حسين خنداني در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس تأثير عميقي در روحيه او گذاشت و همواره سعي داشت در تداوم راه پسر عموي خود گام بردارد.
در سال 1361 جهت گذراندن دوره آموزش نظامي به کازرون رفت و سپس به سوي جبهه هاي غرب (سومار) عزيمت کرد. يکي از همرزمانش در وصف حالات معنوي او چنين گفت: «همواره درگردان به عنوان يکي از نيروهاي مومن و مخلص و شجاع بشمار مي رفت. هميشه سکوتي پر معنا داشت و تبسمي زيبا بر لبانش نقش مي بست. زمزمه و سوز مناجات مخلصانه او نيمه هاي شب در سنگر حاکي از ايمان و تقواي او بود. او واقعاً سرباز راستين امام زمان (عج) بود. چون درعين آگاهي و بينش کامل، همراه با نيت پاک پا به ميدان جهاد گذارده بود.»
بعد از بازگشت از جبهه سومار، پس از رشادت و دليري در عمليات مسلم ابن عقيل(ع)، جهت ادامه تحصيلات آموزشگاهي به آغاجري رفت و با تلاش شبانه روزي، وقفه اي را که درمدت مأموريت در جبهه بر تحصيل وي وارد شده بود، جبران نمود. بعداز پايان دوره آموزشگاه آغاجري درآبان 1362 به شرکت نفت گچساران منتقل شد. خيلي سريع مسائل تخصصي را درک کرد بر ميزان تخصص خويش افزود؛ از جمله دوره اي چند ماهه در رشته ابزار دقيق صنعت نفت اهواز به پايان رساند.
اودرآخرين ديدارش با پدر چنين گفت: « اميدوارم که خداوند به شما صبر عنايت فرمايد. شما افتخارکنيد که فرزندتان لباس جهاد براي اسلام پوشيده است. از خداوند برايم طلب توفيق نماييد.» در تاريخ 22/ اسفند/1363 در عمليات پيروزمندانه بدر با رمز يا زهرا(س) به ملکوت اعلي پيوست و دعوت خدايش را لبيک گفت تا بر پيوندگي راه هزاران شهيد به خون خفت از صدر اسلام تا انقلاب اسلامي ايران و جنگ تحميلي پاسخ مثبت داده باشد.

فرازي از وصيت نامه

بدانيد اگر توفيق پيروزي جهاد ، شهادت در راه خداوند تبارک و تعالي را يافتم درآن دنيا براي شما افتخاري بزرگ و براي خود نيز سعادي در نزد خداوند تبارک و تعالي داريم. زيرا امانتي ناقابل که از خداوند نزد شما بوده را در راه معبود به او بازگردانديد؛ که همه از او هستيم و به او باز مي گرديم، پدر و مادرگرامي و خانواده ام ، صبر را خيلي به ياد داشته باشيدتا دراين امتحان نيز سرافراز باشيد! و تو اي مادر گرامي، حال امانتي را که نزد تو و پدرم بود و تو آن را با رضايت خود در اين راه فرستادي، بدان که اجري عظيم در آن دنيا نيز داري و آن اين است که اول رضايت خداي خود و همچنين رضايت حضرت زينب و فاطمه زهرا(س) را جلب کرده اي .

شهدا شرمنده ايم

يه روزي براي خريد از خانه بيرون رفتم. تنها دخترم زينب را ترسيدم توي خانه تنها بگذارم. دختربچه هاي هم سن و سالش توي کوچه بودند گفتم باش با بچه ها بازي کن. دلشوره داشتم.
شيشه دسته زينب را پاره مي کندو زينب خون را که مي بيند جيغ مي کشد. زن همسايه با صداي گريه زينب به کوچه مي آيد. زينب را بغل مي کند و به طرف خانه ما مي دود بچه ها ميگن که مادر زينب رفته بازار خريد. زن همسايه همين طور با همان چادر خانگي فقط مقداري پول برمي دارد و زينب را بيمارستان مي برد دستش را بخيه مي زند پانسمان مي کند و به خانه مي آورد. همين که وارد کوچه مي شود منم سر رسيدم. از اين که اين طور همسايه اي دارم هم خوشحال هم ناراحت از گريه زينب.
شب شوهر شهيدم، پدر زينب شوهر شهيدم، به خواب زن همسايه مي آيد. و تشکر مي کند ميگه از من چي مي خواهي؟ زن همسايه ميگه از خدا بخواه هميشه هواي مارو و بچه هام و داشته باشن. شهيد ميگه باشه اون دنيا هم برات شفاعت خواهي مي کنم. زن متعجب فردا به خانه ما مي آيد و قصه اش را مي گويد و ميگه به خدا نه براي اين کار بلکه بچه هاي شهدا رو دوست دارم.
چند ماه بعد زن همسايه به مسافرت مي ره و در کنار يک رودخانه براي استراحت و تفريح چادر مي زنن، يه وقت متوجه ميشه دختر کوچولوش نيست با دلشوره و دلهره به کنار رودخانه که جيغ دختر و کشيدنش توي رود يکي ميشه، سرعت آب زياده و کسي حتي پدر دختره جرأت پريدن داخل آب رو، نداره. ناگهان مادر ياد شهيد مي آفته و با نام شهيد رو فرياد مي کنه، شوهره مياد روسرش ميگه اين مسخره بازي ها چيه، کي رو صدا مي کني ، زن همين طور بي اعتنا به شوهرش، شهيد رو صدا مي زنه بچه ام را بگير ، عليرضا خودت گفتي هروقت گير کردي صدام کن، مرد دوباره رو سر زنش داد مي کشه ناگهان دختر به حاشيه رود به يک شاخه گير مي کنه سالم بيرون مياد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل مي کنه داد مي کشه عليرضا روسفيدم کردي، ممنون شهيد و دخترش را مي بوسد و زار زار گريه مي کند. مرد شرمنده مي شه و مثل اونايي که روداشبورد ماشين هاشون يه برچسب زدن که نوشته«شهدا شرمنده ايم»