حسين ديروز شفيع فردا

نويسنده:نرجس شکوريان فرد




تهران هميشه برايم بوي دود داشت و خستگي ترافيک. اما اين بار که براي ديدن دوستان رفتيم، روزيمان خيلي زياد بود. خانه دو شهيد هم رفتيم. براي اولين بار حس کرديم که تهران رفتن مزه ي محبت دارد و بوي دوستي. ساعت 4:30 مي رويم خانه شهيد قديري. اما بعد از دو ساعت که بيرون مي آييم، پر انرژي راه مي افتيم توي کوچه پس کوچه هاي باريک، دنبال آدرس شهيد شفيعي.
برادر شفيعي که خودشان جانباز هستند، آنقدر متواضعانه پله هاي سه طبقه را براي ما پايين مي آيند، آهسته و با سختي که شرمنده مي شويم. مادرشهيد، يعني مادر حسين(نادر) هم مي آيد استقبالمان. صورت خندانش و تعارف هاي مادرانه اش خجالتمان را مي ريزد دور. ازهمان اولي که مادر و برادراز حسين مي گويند تا آخر که به شهادت حسين مي رسيم ، لبخند مي زنند. ما داشت گريه مان مي گرفت، اما مادر نه. مي گفت: خوشحال است که بچه اش را سالم تحويل خدا داده و امانت داري کرده.
کوچه چندان بزرگ نبود. همسايه ها ماشين هايشان را گوشه و کنار پارک کرده بودند. کسي در حالي که آرام روي دو پايش نشسته بود سرش را از پشت ماشين بيرون آورد و با چشمانش کوچه را نگاه تندي کرد. پشت سرش ده- دوازده تا بچه ديگربه رديف مثل او نشسته بودند. همه تقريباً دوازده- سيزده ساله بودند. گروهشان چشم به حسين داشتند تا دستور او را بشنوند. حسين چشمان تيزش را گرداند و تمام کوچه را از نظر گذراند. کسي نبود. زيرک تراز اين حرف ها بود. فهميد که آن گروه کجا کمين کرده اند. آرام بچه هايش را به ستون حرکت داد. کوچه را دور زد و از پشت در، يک لحظه سه گروه ديگر ريختند. دعوا بالا گرفت. گروه حسين پيروزعمليات بود. بچه ها دست به سر و روي اوکشيدند. مثلاً فرمانده شان بود. خيلي دوستش داشتند. به دستور حسين قرارشد روي چندتا از ديوارها عليه آن گروه شعار نوشته شود. بچه ها آماده بودند.
حسين نشسته بود توي سايه ديوار. گروه هم دورش مشغول بودند. داشتند تير و کمان درست مي کردند. تير و کمان ها بايد طوري ساخته مي شد که با يک ريگ ريز کارمي کرد. براي نبردشان با بچه هاي کوچه پايين نيازداشتند. وقتي کارشان تمام شد حسين تير و کمانش را برداشت و رفت داخل خانه. سرکي کشيد.
تير و کمانش را برداشت و زد. ريگ با سرعت رفت. نتيجه کار خوب نشد. چون سنگ به شيشه همسايه خورد. شيشه اندازه همان سنگ ريزه سوراخ شدکه دستي حسين را عقب کشيد. برادر بزرگش بود. ديد که حسين چه کار کرد. دستش را بالا برد و محکم توي صورت حسين زد و با ناراحتي گفت: اين چه کاري بود کردي؟ شيشه مردم را از بين بردي. گناه دارد. گوشش سوت مي کشيد، اما مغزش بيشتر. چقدر کار بدي انجام داده بود. حق الناس... سرش را از خجالت بلند نکرد. دستش را روي صورتش گرفت و ...
همسايه آمده بود دم در خانه با مادر کار داشت. مادرچادرش را سر کرد و رفت دم در. وقتي برگشت، مي خنديد. مي گفت: همسايه مي گويد چرا حسين بچه مرا جزو گروه خودش نمي کند. ما دوست داريم حسين سرگروهشان باشد. اين اولين بار نبود که همسايه ها مي خواستند حسين بچه شان را عضو گروه خودش بکند.
راستش اسم حسين، حسين نبود. نادربود. همه اين شيطنت ها هم که خوانديد از نادر بود. بعد که نادر بزرگتر شد مادر يک ديگ آش گوشه حياط پخت. روضه هم خواند و آش را بين همه قسمت کرد و گفت: ديگر نادر را نادر صدا نزنيد. حسين صدايش کنيد. پس« حسين شفيعي» رسميت پيدا کرد.
حسين ديگر مدرسه راهنمايي مي رفت. مادر صبح ها بچه هاي بزرگتر را صدا مي کرد که «بلند شيد! يا علي، تظاهرات شروع شده. نمي رسيد. زود باشيد.» بچه ها بلند مي شدند. سرسفره صبحانه و محبت مادرسيرمي شدند و دل شير پيدا مي کردند و يا علي توي کوچه و خيابان: «بگو مرگ بر شاه/ بگو مرگ بر شاه/ اي شاه خائن آواره گردي/ خاک وطن را ويرانه کردي/ کشتي جوانان وطن، الله اکبر/ کردي هزاران تن کفن، الله اکبر.» حسين هم بچه همين مادر بود. پدرش را هم مي ديد که چه دل و جرئتي به خرج مي دهد. حالا براي خودش « زبل» شده بود. يک بار با بچه هاي مدرسه ريخته بودند توي خيابان ، ماشين ارتشي را واژگون کرده ، به آتش کشيده بودند.
چند وقتي بود که سر سفره غذا حسين خيلي با دقت گوشت هاي غذايش را در مي آورد و مي گذاشت کناربشقابش و نمي خورد. بعد هم گوشت ها را برمي داشت و مي برد به گربه اي که چندتا بچه داشت، مي داد. گربه هم نامردي نکرد. شده بود نگهبان حسين مثلاً يک بار حسين داشت با برادرش مي رفت خانه يکي از اقوام. گربه جلوي حسين راه مي رفت. وقتي رسيده بودند گربه دم درنشسته بود. موقع برگشتن هم دوباره جلوي حسين راه افتاده بود. کلي خنديده بودند. البته فقط به اين اکتفا نمي کرد. گاهي مي رفت دم قصابي، تکه هايي را که دور مي ريختند را توي يک کيسه مي کرد و مي آورد. مي برد مي گذاشت براي چندتا سگي که دور از خانه بودند تا بتوانند شکم بچه هايشان را سيرکنند. نتيجه اش هم اين شده بود که يک بار حسين با برادر بزرگش مسعود داشتند از آن مسير مي رفتند، چند تا سگ قلعه حمله مي کنند طرفشان که همزمان سگ هاي ولگردهم مي آيند. دورحسين و مسعود را گرفته بودند براي محافظت و با سگ هاي قلعه جنگيده بودند. مسعود مي گفت: ما را تا دم مدرسه اسکورت کردند.
مهمان داشتند بچه هاي کوچک کلافه شان کرده بودند. حسين از در که آمد، بچه ها انگار منجي خودشان را پيدا کردند. حسين همبازي شان مي شد و کلي هم در مقابل شيطنت هايشان صبوري مي کرد. بعد هم بغلشان مي کرد و مي بردشان ازمغازه سر کوچه با پول خودش خوراکي برايشان مي خريد. بيخود نبود که همه دوستش داشتند.
اين دو- سه تا قطعه کوچک داستان بچه محل تهراني هاست. همين که امروز شماست، ديروز برادر من است و فرداي بچه هاي شما. اين خاطرات کوچک از حسين شفيعي است که مثل شما جوان بوده. يعني مثل امروزمن شيطان و پر شور، مثل ديروز برادر او در کوچه هاي شهر بازي کرده و مثل فرداي بچه هاي شما دوستاني دارد که گروه مي شوند، دعوا مي کنند، فوتبال بازي مي کنند ويا نقشه مي کشند براي پيروزي. اما هيچ کس او را نمي شناسد. جوان هاي محلشان از او هيچ نمي دانند. اما شما مي توانيد. بايد يک قيام بکنيد. يک برنامه ريزي عادي. دلتان اگر بسوزد ، قضيه درست مي شود. براي بچه هاي کوچه تان بگوييد. از حسين، جواد، ازمجتبي وامير، از ناصر و محمود بگوييد. بچه هاي ما فکر مي کنند که شهيد يعني خلق تنگ، يعني سختي و گريه. آشنايي با شهيد يعني خدا حافظ دنيا و سلام قبروقيامت. خداحافظ شادي و نشاط و سلام غم و غصه. يعني خداحافظ بازي، فوتبال، پفک و سلام؛ يعني جديت، مخالفت و رياضت.
بايد همت کرد. حسين قهرمان يکي از هزاران پس کوچه تهران است. پشت ديوارهاي همين کوچه ها، سينه کش ديوار توي سايه مي نشسته و با گروهش نقشه مي کشيده. پاهايش را دراز مي کرده و با بچه ها هم که همه مثل او پاهايشان را دراز کرده بودند حرف مي زده. روي همين ديوارها شعارمي نوشته و بعد هم دعوا به پا مي شده و بزن و فرار کن.
شايد، فقط شايد اگر در هر کوچه اي يک صندلي بگذارند کنار ديوار، يکي - دوتا قالي هم مقابلش بيندازندو بچه ها را جمع کنند. همين بچه هايي که فوتبال بازي مي کنند. روزي نيم ساعت برايشان از بچه محل هاي شهيد بگويند و بعد هم همراهشان فوتبال بازي کنند، ديگر شما دراتاق بچه هايتان عکس مرد عنکبوتي ، رمبو، رونالدو و ... را نبينيدديگر اين همه شماره مشاوره به در و ديوار ننويسيد. اين همه دعواي خانوادگي و اختلاف فرزندان با والدين، اعتياد و فساد را نبينيد. بچه هاي ما دنبال کسي مي گردند که قدرتمند باشند که درخيالشان هيچ کس درهيچ چيز به پاي او نرسد. از هيچ کس شکست نخورد. در حالي که شهداي ما واقعاً اينگونه بودند. باور نمي کنيد؟ تقصير نداريد. چون شما شهداي ما را که يک هرکول نمي دانيد. يک قهرمان، يک ابرمرد، يک ورزشکارمشت، يک رتبه اول کنکور، يک مخترع. ولي آنهايي که شهدا را پيش ما غريب کرده اند ، مي دانند چه هرکول ها و قهرمان هايي که به زنجير کشيده اند و با سوءاستفاده از غفلت ما، مي دانند که بچه هاي ما را در چه مردابي فرو بردند.
پهلوان قصه ما، حسين را مي گويم که هروقت از بازي کوچه گرسنه مي آمد خانه، يک چايي شيرين با تکه هاي نان برمي داشت و مي خورد و سير مي شد. همين حسين که وقتي مادر نان مي خواست و مي ديد همه تنبلي مي کنند، بلند مي شد که« پول را بده اول و آخرش خودم بايد نان بخرم». همين حسين که گاهي پدر را ناراحت مي کرد. همين حسين که در آشپزخانه را مي بست و ظرف ها را کمک مادر مي شست. وقتي هفده سالش شد، رفت جبهه. يک کلاش دستش دادند که با تانک و توپ بجنگد. يک سال مهمان خاک جبهه بود. همين يک سال روحيه حسين را 180 درجه عوض کرد. مهربان بود، مهرباني اش جهت دار شد. محبتش به عالم و آدم مي رسيد. حالا محبت کردنش هدفمند شده بود.
بازي گوش بود براي رياست خودش، حالا شيطنت داشت براي رضايت خداي خودش. روحيه اش شوخ و شنگ بود؛ تا جايي که آن موقع ها که مدرسه مي رفت، معلمشان مي گفت: من هروقت خيلي خسته مي شوم، حسين را که مي بينم، خستگي ام در مي رود. حالا بچه هاي رزمنده را شاد مي کرد که فرشته ها بخندند و ...
دفعه آخر که مرخصي آمد، همه حس کردند که عجب ، چقدر قدش رشيد شده. چه خوشگل و آقا شده! راست مي گفتند. حسين هم قدش بلندتر شده بود و هم اخلاقش آقا منشانه. مادر نگاهش مي کرد و لذت مي برد. چه خوشبختي بيشتر از اين که جوان رعنايت مقابلت قدم بزند. حسين خداحافظي کرد و رفت.
پدر جبهه بود. رفت ديدن حسين. وقتي داشت برمي گشت محل مأموريتش، توي آينه ديد که حسين دارد دنبال ماشين مي دود. ايستاد تا حسين رسيد. کمي نفس تازه کرد و گفت: خواستم بگويم اگر از من بدي ديديد، حلال کنيد! شايد دفعه آخري باشد که همديگر را مي بينيم. و ... همين هم شد.
شب عمليات بود حسين مي نشيند گوشه اي. کاغذ و قلمي بر مي دارد و مشغول نوشتن مي شود. بايد آخرين حرف هايش را بنويسد. هم ديگراو نمي تواند بماند و خدا هم دلتنگ حسين است. حسين بايد برود. پس مي نويسد: خدايا، ياري ام ده که آنچه را که مي نويسم از روي نفس نباشد! خدايا، پروردگارا، تو شاهد باش که چطور ضجه ها و فريادهاي اين عاشقان در دل شب، دل سنگ را مي شکافد! پروردگارا! هزاران عاشق به سوي تو پر کشيده اند، ولي ما هنوز در راهيم. آنان به دنياي ابدي تو رسيده اند، ولي ما آنقدرکوته فکريم که هنوز هم نتوانسته ايم دل از ماديات دنيوي بکنيم وهنوزمحدود بودن اين دنيا را نفهميده ايم. پس اي خداي من ، آنچنان قدرتي به من بده که تمام کارهايم را براي تو و يا به خاطر تو انجام دهم و اين امانت بزرگي را که به ما سپرده اي صحيح و سالم به تو بازگردانم! و اين را بدانيد که اميد من به شما جوانان است؛ همان طور که اميد امام هستيد، اسلحه شهدا را زمين نگذاريد و ازفرصتي که خدا در اختيارتان گذاشته کمال استفاده را بکنيد که بدانيد هرعاشقي منتظر همين روزهاست. ما رسالت خويش را ادا کرده ايم وحالا نوبت شماست که اين مسئوليت سنگين را به دوش بگيريد و تا آخرالزمان به دوش بکشيد.
حسين و بچه ها ديشب اصلاح کرده بودند و حنا هم زده بودند. عکس آن شب هست. حسين داشت داماد مي شد. فقط گل و نقل و پول ريختن پيش کش فرشته ها. يعني قسمت مادرنشد روي سر داماد رشيدش نقل بپاشد و صلوات بفرستد. وقتي کارها قسمت مي شد، اين را براي فرشته ها گذاشت، نه مادر حسين. کت و شلوار مادري اش هم خريدنش شد کار ملائک. پدر حسين پول را خرج جبهه و فقرا کرد. خدائيش آدم در بهشت داماد شود، نانش در روغن است تا در دنيا که نامش در قرض و سختي است.
حسين خيلي خيلي خوش روبود. خنده ديگر مهمان لبش نبود. خودش صاحب خانه بود. همه معتقدند که حسين خوش اخلاق ، خنده رو و مهربان بود. همه را هم مي خنداند. خدا هم با حسين خيلي خوش حساب کرد. حسين شهيد شد. ياد تمام بروبچه هاي با صفاي کوچه پس کوچه هاي تهران که حالا عکس هرکدامشان را بزرگ کرده اند و زده اند بالاي کوچه، به خير.
از خانه بيرون مي آييم. آخرهاي شب است ديگر. آن قدر خانه شهيد شفيعي تحويلمان گرفتند که ما با پررويي از عصر تا آن موقع نشستيم. از آقا مسعود، برادر حسين و از خانمش که خواهر شهيد قديري بود و دو فرزند بزرگشان که با بچه هايمان بازي کردند تا مصاحبه کنيم، تشکر مي کنيم. وقتي مي آييم توي کوچه بي اختيار سرم را بالا مي گيرم . مي گويم: خدايا خيلي آقايي. ممنونم. بهترازاين نمي شد. فقط حيف که نتوانستيم ازمادر و پدر حسين و برادرهاي ديگرش بنويسيم.
چون هم مادر، هم پدر، هم خواهر و تمام برادرهاي حسين در جنگ و جبهه حضور داشتند و رزمنده بودند. ياد لبخند حسين و مادر و برادرش مي افتم و مي گويم: خدايا، به برکت اين مهرباني اين خانواده شهيد، بچه هاي ما را هم بپذير!