در پیاده‌رو

شاعر : بیوک ملکی




هر چه چشم کار می‌کند
فقط
پا شکار می‌کند
چشم‌های دوره گرد من، در این پیاده‌رو
پای به پای عابران رهگذر
عبور می‌کنند
چند مرد، آن طرف
کودکی فقیر را
از کنار یک مغازه دور می‌کنند
در پیاده‌رو هزار، پا
در هزار کفش
تند و با شتاب می‌رسند و می‌روند
این هزار، پا
آن هزار پای کوچک و قشنگ را به یاد من می‌آورند
آن هزار پای کوچکی که صبح
از کنار رختخواب من گذشت
هم‌چنان به کفش‌ها نگاه می‌کنم
چند جفت کفش کهنه رو به روی من
مکث می‌کنند
باز، می‌شود صدای من بلند:
«واکس می‌زنم»
یک نفر از آن میان
داد می‌زند:
«زود جمع کن برو
این بساط را از این پیاده‌رو!»
آی!
ای هزارپای کوچک و قشنگ!
کاشکی تو دست کم به پای خود
کفش داشتی