اين ازدواج مقدر بود





داستان آغاز زندگي از زبان خانم خديجه قدس ايراني ثقفي، همسر مرحومه امام (ره) همسر امام به روايت خودش

من متولد 1333 قمري هستم. پدرم 29 يا 30 ساله بود که به فکر افتاد براي ادامه تحصيل به قم برود. در آن زمان من تقريباً 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند، اما من نزد مادر بزرگم ماندم. در واقع من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با اوزندگي مي کردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتي آنها به قم مي رفتند، دو خواهر داشتم که يکي از آنها فوت کرده است و نيز دو برادر. پدرم خوش تيپ وشيک و خوش لباس بود. مثلاً در آن زمان پوستين اسلامبولي مي پوشيد و از خانه بيرون مي رفت و همه طلبه ها تعجب مي کردند. با وجود اين، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ايمان و متدين. يادم است که پدرم اجازه نمي دادند ما بدون چاقچور به مدرسه برويم. کفش هايمان هم بايستي مشکي و ساده و آستين لباسمان هم بايستي بلند مي بود. اصلاً تجمل را دوست نداشت و روحيه ملاها را داشت. حضرت امام(ره) هميشه مي گفتند:پدر شما خيلي ملاست، خيلي با فضل و با علم است ولي حيف که رشته ملايي به دستش نيست. کلاس هشتم بودم که...
نام مادربزرگم خانم مخصوص بود و ما به او خانم ماماني مي گفتيم. زماني که خانواده ام در قم بودند، من و مادر بزرگم هر دو سال يک مرتبه به قم مي رفتيم دو شب هم در راه مي خوابيديم؛ يک شب در علي آباد و يک شب هم در جاي ديگر. پدرم در قم خانه آبرومندي در کوچه آسيداسماعيل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگي بود که اندروني و بيروني و حياطي خوب داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبري بود. مادرم ما را به مدرسه فرستاد. آن زمان مدرسه اي که در آن دروس جديد تدريس مي شد، کلاسي داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کساني که مي توانستند ماهي پنج ريال بدهند، خيلي کم بود، به همين دليل فقط دختران پزشکان، تاجرها يا مجتهدان به مدرسه مي رفتند. ما سه خواهر بوديم که به مدرسه مي رفتيم. خواهرهايم در قم درس مي خواندند و من در تهران. خلاصه تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد.

آغاز آشنايي

پدرم در قم دوستاني پيدا کرده بود که يکي از آنها آقا روح الله بودند. هنوز حاجي نشده و مرد نجيب، متدين ، با سواد و زرنگي بودند. پدرم ايشان را که، با من دوازده سال تفاوت سني داشت و با آقا جانم هفت سال، پسنديده بود. يکي ديگر از دوستان پدرم آقاي سيد محمد صادق لواساني بود که با آقا روح الله دوستي داشت. زماني که پدرم مي خواست به تهران بيايد، آقاي لواساني به آقا روح الله گفته بود: چرا ازدواج نمي کني؟ ايشان هم که 26 - 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسي را براي ازدواج نپسنيده ام و از خمين هم نمي خواهم زن بگيرم. به نظرم کسي نيامده است. آقاي لواساني گفته بود: آقاي ثقفي دو دختر دارد و خانم داداشم مي گويند خوبند. بعدها آقا برايم تعريف کردند که: وقتي آقاي لواساني گفت آقاي ثقفي دو دختر دارد و از آنها تعريف مي کنند، مثل اينکه قلب من کوبيده شد. اين طور شد که آقاي لواساني از طرف امام آمد خواستگاري. قبول خواستگاري حدود 10 روز طول کشيد، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم مي رفتم، بعد از 10 - 15 روز از مادر بزرگم مي خواستم که برگرديم. چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان تا لب ديوار صحن قبرستان بود و کوچه ها خيلي باريک بودند. به همين خاطر زود از قم مي آمدم و آن دو ماهي هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خيلي ناراحت بودم. مراحل خواستگاري شروع شد. پدرم مي گفت: از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مي برد، اما آدمي است که نمي گذارد به تو بد بگذرد. پدرم به دليل رفاقت چند ساله اش از آقا شناخت داشت، اما من مي گفتم: اصلاً به قم نمي روم.

آن خواب مقدس

بالاخره چند خواب ديدم، خواب هايي متبرک و فهميدم که اين ازدواج مقدر است. آخرين بار خواب ديدم که حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم)، اميرالمؤمنين و امام حسن (عليهم السلام) در حياط کوچکي هستند که همان حياطي بود که براي عروسي اجاره کردند. يعني من در خواب خانه اي را ديدم که درست شبيه خانه اي بود که براي عروسي اجاره کردند. حتي اتاق ها همان هايي بودند که در خواب ديده بودم و پرده هايي را هم که بعداً برايم خريدند ديده بودم. به هرحال در خواب ديدم که آن طرف حياط که اتاق مردها بود، پيامر (صلي الله عليه و آله و سلم) و امام حسن (عليه السلام) و اميرالمؤمنين(عليه السلام) نشسته بودند. در اين طرف حياط که اتاق عروس بود، من بودم و پيرزني با چادري شبيه چادر شب که نقطه هاي ريزي داشت و به آن چادر لکي مي گفتند. پيرزن ريز نقشي بود که من او را نمي شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه مي کردم. از او پرسيدم: اينها چه کساني هستند؟
پيرزن که کنار من نشسته بود، گفت: آن رو به رويي که عمامه مشکي دارد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است. آن مرد هم که مولوي سبز دارد و يک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده -آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر مي گذاشتند- اميرالمؤمنين(عليه السلام) است.
اين طرف هم جواني بود که عمامه مشکي داشت و پير زن گفت: اين هم امام حسن (عليه السلام) است.
من گفتم: اي واي، اين پيامبر است و اين اميرالمؤمنين است! خيلي خوشحال شدم.
پيرزن گفت: تو که از اينها بدت مي آيد!
من گفتم: نه، من که از اينها بدم نمي آيد. من اينها را دوست دارم.
و اضافه کردم: من همه اينها را دوست دارم. اينها پيامبر من هستند. امام من هستند. آن آقا امام دوم من است. آن آقا امام اول من است.
پير زن گفت: تو که از اينها بدت مي آيد!
اينها را گفتم و شنيدم و از خواب بيدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بيدار شده ام. صبح براي مادر بزرگ تعريف کردم که من ديشب چنين خوابي ديده ام. مادر بزرگم گفت: مادر، معلوم مي شود که اين سيد حقيقي است و پيامبر و ائمه از تو رنجشي پيدا کرده اند. چاره اي نيست، اين تقدير توست.

خواستگاري

از طرف ديگر، آقاي سيد احمد لواساني از جانب داماد هر شب مي آمد خواستگاري و مي پرسيد: چي شد؟ پدرم هم مي گفت: زن ها هنوز راضي نشده اند. آقاي سيد احمد هم که با پدرم دوست بود، دو، سه روز مي ماند و بر مي گشت. مدتي گذشت تا اينکه دفعه پنجمي که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چي شد؟ پدرم مي خواست حسابي رد کند و بگويد: من نمي توانم دخترم را بدهم. اختيارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براي مادر بزرگش احترام زيادي قائليم. مادر بزرگ راضي نبود، چون شريک ملک هاي مادر بزرگم هم از من خواستگاري کرده بود. همان طوري که گفتم، فرداي شبي که آن خواب را ديدم، سر صبحانه جريان را براي مادر بزرگم تعريف کردم. بلافاصله وقتي اسباب صبحانه را جمع کرديم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسي گذاشته بوديم و همه اينها بر حسب اتفاق بود. وقتي پدرم وارد شد و نشست، من چاي آوردم. گفتند آقا سيد احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفي به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف اين بود که آقا سيد احمد، وقتي ديده که پدرم گفته: نمي شود و زن ها راضي نيستند، گفته: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نمي تواند زندگي کند و اين حرف ها را کساني که مخالفند، مي زنند. در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادرم و همه فاميل، پدرم گفت: ميل خودتان است، ولي من به ايشان عقيده دارم که مرد خوب و با سواد و متديني است و ديانتش باعث مي شود که به قدسي جان بد نگذرد. پدرم گفت: اگر ازدواج نکني، من ديگر کاري به ازدواجت ندارم. من دختر 15 ساله اي بودم و خيلي هم مقام پدر را حفظ مي کردم. حتي بي چادر جلوي پدرم نمي رفتم. وقتي صدايمان مي کرد، بايد چادر روي سرمان مي انداختيم؛ ولو چادر خواهر باشد يا چادر هر کس ديگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشريفات براي ايشان گز آورد. وقتي گز را برداشتند، گفتند: پس من به عنوان رضايت قدسي ايران اين گز را مي خورم.باز من چيزي نگفتم. ابهت خوابي که ديده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصله يک هفته آقا سيد احمد لواساني و آقاي پسنديده و آقاي هندي - دو برادر امام (ره)- آقا سيد محمد صادق لواساني و داماد با يک خدمتگزار به نام مصيب براي خواستگاري به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفيق بودند جز آقاي هندي. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبيح الله، خدمتگزار آقايم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: خانم، ميهمان دارند. گفته اند قدسي ايران بيايد آنجا. مادر بزرگم گفت: ميهمانش کيست؟ به او سفارش کرده بودند که نگويد داماد آمده است. واهمه از اين داشتند که باز بگويم نه، من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهميدم. تحقيق در مورد امامآن خواهرم که يک سال و نيم از من کوچک تر بود، شمس آفاق، دويد و گفت: داماد آمده! داماد آمده! مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبيح الله نشانم دادند. مردها توي اتاق ديگر نشسته بودندو من از پشت در اين اتاق ايشان را ديدم. آقا زرد چهره بودند و مويشان کمي به زردي مي زد. اتفاقاً رو به روي در زير کرسي نشسته بودند. وقتي برگشتم، مادرم و خواهرم هم آمدند و داماد را ديدند. چون هيچ کدام قبلاً داماد را نديده بودند. من از داماد بدم نيامد، اما سني هم نداشتم که بتوانم تشخيص بدهم که چه کار بايد بکنم. ذاتا هم آدم صاف و ساده اي بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جان پرسيد: وقتي قدسي ايران برگشت، چه گفت؟ مادرم گفت:هيچي، نشسته است. بعداً به من گفتند: وقتي تو ساکت نشسته بودي، به زمين افتاد و سجده کرد. چون خودش ايشان را پسنديده بود. پدرم هميشه مي گفت: من دلم يک پسر اهل علم مي خواهد و يک داماد اهل علم. همين هم شد. آقا اهل علم بود و يکي از برادرهايم، يعني حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آساني رضايت نداد. روزي که مي خواست جواب مثبت به آقا سيد احمد بدهد، به ايشان گفته بود: خانم ها ايراد دارند. آقا سيد احمد پرسيده بود: ايرادشان چيست؟ پدرم گفته بود: يکي اينکه او را نمي شناسند و او مال خمين است و دختر در تهران بزرگ شده است و دررفاه بزرگ شده و وضع مالي مادر بزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي زندگي کردن برايش مشکل است. ما نمي دانيم که آيا داماد اصلاً چيزي دارد يا نه. اگر درآمدش فقط شهريه حاج شيخ عبدالکريم باشد، نمي تواند زندگي کند. ما مي خواهيم بدانيم که آيا از خودش سرمايه اي دارد؟ از آن گذشته آيا داماد زن ديگري دارد يا نه؟ آقا سيد احمد به پدرم گفته بود: خانم ها درست مي گويند. به من اطمينان داري يا نه؟ اگر به من اطمينان داري، خودم مي روم خمين و تحقيق مي کنم و از وضع زندگي ايشان مي پرسم. بعد هم رفت خمين و منزلشان را ديد. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. دو تا حياط تو در تو داشتند و خودشان هم خيلي خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. وقتي آقا سيد احمد مي آيد، ماجرا را به پدرم مي گويد. او هم جواب مي دهد: خب، اگر پنج تومان کرايه بدهد، مساله اي نيست. و رضايت مي دهد. بعد هم که من آن خواب را ديدم.

تعليم در محضر امام

يک سال بعد از گرفتن تصديق ششم به دبيرستان بدريه رفتم و کلاس هفتم را خواندم. دو ماه بعد از اينکه کلاس هشتم را شروع کردم، براي فرانسه معلم گرفتم و دوماه هم پيش يک خانم کليمي درس خواندم. ماهي دو تومان مي دادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، جامع المقدمات را مدتي پيش ايشان خواندم. بعد از ازدواجم، امام به من تعليم مي دادند. پس از مدتي به من گفتند که چون با استعداد هستم، احتياج به تعليم ندارم و شروع کردند به تدريس جامع المقدمات. همه درس هاي جامع المقدمات را خواندم. البته سال اول هيأت خواندم و بعد از آن شروع به خواندن جامع المقدمات کردم. دو بچه داشتم که سيوطي را شروع کردم و وقتي سيوطي تمام شد، چهار بچه داشتم. وقتي بچه چهارم، که فريده خانم است، به دنيا آمد ديگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم، ولي ايشان تدريس شرح لمعه را شروع کردند. مقداري که به دليل تبعيد امام به عراق رفتم، شروع به يادگيري زبان عربي کردم. چون معاشر نداشتم، يادگيري زبان عربي را با استفاده از کتاب هاي درسي آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدايي را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از حسين گرفتم. چون بعضي لغت ها را نمي دانستم. وقتي احمد جان به تهران آمد، برايم کتاب لغت عربي به فارسي تهيه کرد. سپس به خواندن رمان ها و حکايت هاي شيرين علاقمند شدم و چون از آنها خوشم مي آمد، بيشتر تشويق مي شدم.
در مجموع تدريس امام به من هشت سال طول کشيد. اينکه خودشان قبول کردند که به من درس بدهند، برايم در حکم تشويق بود. ولي اگر چهار نفر ديگر اهل درس بودند و با من مباحثه مي کردند، خيلي فرق مي کرد. آدم که در کلاس مي بيند اين دوستش درس مي خواند و آن يکي هم درس مي خواند، به تحصيل تشويق مي شود. در هر صورت، آن مدتي که در عراق بوديم، من رمان مي خواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن. به طوري که سال آخر اقامتمان درعراق، پيشرفتم به حدي بود که کتاب تمدن اسلام را به زبان عربي خواندم.

زندگي با امام

حضرت امام به من خيلي احترام مي گذاشتند و خيلي اهميت مي دادند. امام حتي درازدواج عصبانيت هرگز بي احترامي و اسائه ادب نمي کردند. هميشه در اتاق، جاي بهتر را به من تعارف مي کردند. تا من نمي آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمي کردند. به بچه ها هم مي گفتند: صبر کنيد تا خانم بيايد. ولي اينکه بگويم زندگي مرا به رفاه اداره مي کردند، نه. طلبه بودند و نمي خواستند دست پيش اين و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمي خواست. دلشان مي خواست با همان بودجه کمي که داشتند، زندگي کنند. ولي احترام مرانگه مي داشتند و حتي حاضر نبودند با همان بودجه کمي که داشتند، زندگي کنند. ولي احترام مرا نگه مي داشتند و حتي حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. امام در مسايل خصوصي زندگي من دخالت نمي کردند. اوايل زندگي مان، يادم نيست هفته اول يا ماه اول، به من گفتند: من کاري به کار تو ندارم. به هر صورت که ميل داري لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو مي خواهم اين است که واجبات را انجام بدهي و محرمات را ترک بکني، يعني گناه نکني. به مستحبات خيلي کاري نداشتند. به کارهاي من هم کاري نداشتند. هر طوري که دوست داشتم زندگي مي کردم. به رفت و آمدم با دوستانم کاري نداشتند، که چه وقت بروم و چه وقت بيايم. ايشان به تحصيل مشغول بودند و من هم سرم به کارخودم بود. امام واقعاً شوهري اسلام شناس بودند و مي دانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگي همسرش را داده است.
منبع: نشريه زندگي ايراني ،شماره 30