يادمانده‌هايي از روزهاي تلخ آوارگي

نويسنده: راضيه جعفري




1. آغاز جنگ

كسي نمي‌دانست پرواز هواپيما و صداي ضدهوايي به خاطر چيست. نيروها و تجهيزات، شبانه به آبادان آمدند تا مردم دچار وحشت نشوند. پچ‌پچ كردن درباره جنگ ايران و عراق در ميان مردم، رونق گرفته بود. ماه‌ رمضان بود و براي بيدار شدن سحر، نيازي به زنگ ساعت نبود. هواپيماهاي عراقي، كارشان را خوب انجام مي‌دادند و همه را بيدار مي‌كردند! اوايل انقلاب، من مسئول كمك‌هاي مردمي محله‌مان بودم. روزي كمك‌ها را به منزل شخص نابينايي بردم كه چندين هواپيما در ارتفاع كم شروع به پرواز و صداي رعب‌آوري توليد كردند. به ياد فرزندانم افتادم و گريان و هراسان به سمت خانه دويدم. بين راه، آشنايي را ديدم، به من گفت: نترس! اينها ايراني‌اند. ولي من گوش نكردم و به سمت دويدم و دعا مي کردم حال بچه ها خوب باشد. به خانه كه رسيدم، بچه‌ها را ديدم كه همگي از ترس، كنار ديوار دراز كشيده بودند. كمي بعد، صداي انفجارهايي شنيده شد. عراقي‌ها شركت نفت و آموزش‌وپرورش را زده بودند. در آن زمان، حدود هفتاد نفر از مردم، مسئولان و معلمين، كشته شدند.

2. تخليه زنان و كودكان

چند روزي از آغاز جنگ نگذشته بود كه بيشتر مردم به مناطق ديگر رفتند. هر كس ماشيني جور مي‌كرد و خانوده‌اش را مي‌برد. شهر پر از همهمه و سروصدا بود. اقوام من هم وانت برادرشوهرم را آماده سفر كردند و نزديك به سي زن و بچه را سوار كردند. من هم دخترم را به آنها سپردم، اما خودم به همراه شوهرم و پسرهايم در آبادان ماندم. آنها بعدازظهر حركت كرده بودند، ولي هشت ساعت توي صف بنزين معطل شدند. به بهبهان كه رسيدند، سربازها به ايشان گفته بودند امام‌خميني دستور داده‌اند جنگ زده‌ها را به خانه‌هايتان راه دهيد و از آنان پذيرايي كنيد. آنها را به سوي خانه‌اي راهنمايي كرده بودند. همگي خسته و گرسنه بودند و اكثر بچه‌ها نيز مريض شده بودند. ساعت سه نيمه شب، وارد خانه زن و شوهر جواني شدند و اين زوج غريبه، در كمال احترام از آنان پذيرايي كردند و به آنها غذاي گرم و جاي خواب داده بودند. صبح از آنجا به سمت شيراز رفتند و در هتلي كه به دستور امام به صورت رايگان در اختيارشان بود، ساكن شدند و از آنجا هم به اصفهان رفتند.

3. ترك خانه

من توي آبادان مانده بودم، ولي به شدّت نگران پسرها بودم. چون وقتي جايي در نزديكي بمباران مي‌شد، آنها كنجكاو مي‌شدند بروند ببينند عراق هم كه مي‌دانست مردم براي كمك به زخمي‌ها مي‌روند، دوباره همان محل‌ها را مي‌زد و مردم را مي‌كشت! من هم مدام دنبال بچه‌ها مي‌دويدم تا از رفتن‌شان جلوگيري كنم. خيلي از جوان‌هاي همسايه، در اين بمباران‌ها شهيد شدند و كودكان زيادي يتيم. بسياري از همسايه‌ها رفته بودند و كسي نبود گاوهايشان را بدوشد. حيوانات بيچاره از شدت درد، سروصداي زيادي راه مي‌انداختند كه در كوچه مي‌پيچيد. بالأخره يك نفر اين حيوانات را به صحرا برد تا به صحرانشينان بدهد. اوضاع شهر هر روز بدتر مي‌شد. يك ماه آنجا دوام آوردم و بالأخره به اصرار همسر و دختردايي‌ام، تصميم گرفتم به اصفهان بروم، اما مگر ترك خانه‌اي كه با هزار سختي و پس از سال‌ها بي‌خانماني به دستش آورده بوديم، آسان بود؟ من هيچ‌چيز، حتي شناسنامه‌هايمان را با خودم نياوردم به خيال اينكه اين جنگ زود تمام مي‌شود و دوباره به خانه برمي‌گرديم. بالأخره راه افتاديم و با بدبختي، خودمان را به اصفهان رسانديم.

4. مشكلات كوچ اجباري

پدربزرگ من در اصفهان صاحب باغ و زمين زراعي بود. به همين دليل، تصميم گرفتيم اين شهر را براي كوچ اجباري‌مان انتخاب كنيم. بعضي ديگر از فاميل‌ها هم به شيراز يا تهران رفتند. در اصفهان، مشكلات بهداشتي- درماني و غذايي زيادي داشتيم. مكان مناسبي براي زندگي نداشتيم و بچه‌هايمان به مدرسه نمي‌رفتند؛ تا اينكه بعد از مدّتي، از طرف دولت در فولادشهر اصفهان به چندين خانوار به صورت اشتراكي، واحدهاي آپارتماني واگذار شد. اين واحدها، ساختمان‌هاي نيمه‌كاره بدون در و پنجره و حتي لوله‌كشي آب و گاز بودند. ما چند خانوار تا شش‌ ماه با همين وضع زندگي كرديم و كم‌كم، به وضع واحدها رسيدگي شد. به هر خانواده جنگ‌زده، يك دفترچه مخصوص داده شد كه در آن، تعداد اعضاي خانواده مشخص بود و با استفاده از آن، وسايلي مثل پتو، لباس، حبوبات، چاي، برنج، لوازم‌التحرير و... داده مي‌شد و ماهيانه نيز مبلغي پول پرداخت مي‌گرديد. درمانگاهي براي درمان رايگان بيماران جنگ‌زده اختصاص داده شده بود و يك‌ سال بعد هم توانستيم بچه‌هامان را در مدرسه ثبت‌نام كنيم. آبادان كه بوديم، همسرم مغازه خواربارفروشي داشت و دستمان به دهانمان مي‌رسيد، اما در فولادشهر، سرمايه‌اي نداشتيم تا كاري شروع كنيم و همسرم هم نه حرفه‌اي بلد بود و نه سن و سالش اجازه مي‌داد تا هر كاري بكند. به ناچار، با همان پول ناچيزي كه دولت به ما مي‌داد، مواد غذايي تهيه مي‌كرد و در شهر مي‌فروخت. نه تنها ما، كه همه جنگ‌زده‌ها در آن روزها زندگي سختي داشتند.

5. شهادت فاطمه

همه بچه‌هاي يكي از اقوام ما، به خاطر امنيت بيشتري كه يكي از خانه‌ها داشت، توي آن جمع شده بودند كه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و ويران شد. پسر بزرگ خانواده، رضا، با چراغ قوه به دنبال بقيه مي‌گشت و نام همه را صدا مي‌زد، ولي هر چه نام فاطمه، خواهرش را صدا زد، پاسخي نشنيد. نگران شد و به دنبال او در همه جاي خانه ويران گشت. بالأخره او را زير آوار حياط پيدا كرد. خواست او را به بيمارستان برساند، اما دير شده بود. فاطمه شهيد شده بود. سردخانه هم براي جنازه‌ها جا نداشت. او را جاي ديگري گذاشتند تا فردا به خاك بسپارند.
رضا تنها به خانه برمي‌گردد و جرأت نمي‌كند به مادرش ماجرا را بگويد و مي‌گويد فاطمه در بيمارستان بستري شده و حالش خوب است. فردا به همراه يك نفر ديگر، فاطمه را به قبرستان مي‌برد تا دفن كند كه ناگهان حملات عراقي‌ها شدّت مي‌گيرد و آنها براي در امان ماندن، به داخل قبر مي‌روند. بعد از آرام شدن، خواهرش را به خاك مي‌سپارد و آن‌گاه به خانواده اطلاع مي‌دهد. بعد از شهادت فاطمه، خانواده‌اش راضي مي‌شوند كه شهر را ترك كنند. مدام در كنار ماشين‌شان گلوله مي‌خورد و راننده شروع مي‌كند به «يا ابوالفضل» گفتن و بعداً خودش مي‌گويد: همان موقع نذر حضرت عباس كردم كه اگر اين خانواده شهيد داده را سالم برسانم، يك گوسفند قرباني كنم و خدا را شكر، با وجود حملات و خرابي جاده، سالم رسيديم.

6. گروه امداد امام

دختر دايي‌ام، قبل از جنگ، آموزش نظامي ديده بود و هنگام جنگ به گروه امداد امام پيوست كه مأموريت رساندن آذوقه به سربازان را داشتند. همچنين، زخمي‌ها را به بيمارستان و جنازه‌ها را به سردخانه مي‌بردند. او بسيار شجاع و نترس بود. خودش مي‌گويد: آن زمان خدا اين قدرت را به من داده بود كه با ديدن آن همه بدن قطعه‌قطعه و صحنه‌هاي دلخراش كه مرا به ياد عاشورا و دل پر درد زينب(س) مي‌انداخت، باز هم تحمل كردم.
هر وقت به خانه مي‌آمد، لباس‌هايش پاره و پر از خون بود. من برايش آب تهيه مي‌كردم تا خودش را بشويد، و لباس‌هايش را وصله مي‌كردم تا دوباره بتواند بپوشد. يك روز مشغول دوخت لبا‌هايش بودم كه حملات هوايي شروع شد. او مرتب مرا صدا مي‌كرد كه پناه بگيرم، ولي من به كارم ادامه دادم و گفتم هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود. يك روز گفت كه تعدادي عراقي زخمي را به بيمارستان آورده‌اند و او و همكارانش، آنها را مداوا كرده‌اند و عراقي‌ها از اين كار، بسيار تعجب كرده‌اند!
منبع: نشريه امتداد - ش 44