يك جان به خدا بدهكاريم

نويسنده: سيده زهرا برقعي




حالا نمي‌دانم. شايد دارم اشتباه مي‌كنم؛ ولي حس من اين را مي‌گويد كه انگشت‌هايت توي پوتين آزاد آزادند. پوتين برايت خيلي گشاد است. اندازه پايت را نداشتند. مجبوري بندها را محكم‌تر از معمول ببندي تا پوتين لق نزند. توي اين دو سه تا عكسي كه از تو ديده‌ام، به وضوح بزرگ‌تر شده‌اي. اولش ژست‌هايت مصنوعي‌اند. تيربار به آن سنگيني را گرفته‌اي و داري مي‌شكني. اما توي عكس‌هاي بعدي، عين خيالت هم نيست كه آرپي‌جي به آن يغوري را روي دوش گرفته‌اي. يه كمي هم مثل اين حرفه‌اي‌ها سربالايش كرده‌اي تا مبادا به عكاس شليك كني! عجب ابهتي آقامنصور! جاي مادرت خالي كه بايد و گل‌پسرش را از سر تا پا تماشا كند و كيف كند.
آدرس فرستنده: دزفول- گردان101- گروهان2- دسته2- كدپستي433
آدرس گيرنده: همدان- كبودرآهنگ- پست اكنلو- روستاي چالو(چارلي)- صاحب علي‌محمدي دريافت كنند.
نامه شما رزمنده‌ها با همديگر يك تشابه ويژه دارند. يعني تقريباً همه شما تا عرض ارادت به پيشگاه امام‌زمان(عج) و نايب برحقّش امام‌خميني نمي‌كرديد، و تا به رزمندگان غيور و سلحشور اسلام، سلام نمي‌داديد، نامه خود را آغاز نمي‌كرديد. اين يه جور اسم رمز بود برايتان. يه جور متبرك كردن نامه. نامه‌هايي را كه به اين سبك آغاز نمي‌شد، قبول نداشتيد.
بعدش هم كه يكراست مي‌رفتيد سراغ دل نگران مادر و پدر. انگار از آشوب سينه آنها خبر داشتيد. خب مادر و پدراند ديگر. دلشان بال ‌بال مي‌زند براي آنكه خبري از گل‌پسرشان برسد.
خب تو هم فوراً توي نامه آورده‌اي:... سلامت هستيم و هيچ‌گونه نگراني و ناراحتي در بين نمي‌باشد...
سعي كرده‌اي كه رعايت ادب را در نامه داشته باشي. خودت را جو گير جنگ نشان ندهي. خودت را مرد نشان بدهي. مردي كه دارد حالا براي پدر و مادر نامه مي‌نويسد و گزارش سفرش را مي‌دهد:
... بعد از يك روز سوار ماشين شديم و شب به جايگاه اوليه رسيديم و آقاي قديمي و آقاي شهابي و آقاي بقالي... به همراه راهيان كربلاي2 نيز پيش ما آمده‌اند. حجت‌الله و محمد و علي‌يار و احمد و شمس‌الله نيز اينجا هستند و از جانب ما، هيچ‌گونه غم و غصه نداشته باشيد.
دل مادرت را كه مي‌شناسي. مي‌داني شب‌ها خواب ندارد و همش ياد توست. اسم اين رفقا و آشناها را مي‌آوري تا شايد دل ناآرامش، آرام بگيرد و قرار يابد. لحظه‌اي را جلوي چشمت مجسم مي‌كني كه خواهرها و برادرهايت دارند نامه را بلند بلند براي مادر مي‌خوانند و مادر، ريز ريز اشك مي‌ريزد. شايد آوردن اسامي اين آشناها و همسايه‌ها بتواند كمي بي‌تابي او را كم كند. اما خودمانيم‌ها! در لفافه همين كلمات ساده، چه خودي نشان داده‌اي! چقدر بزرگ شدنت را به رخ كشيده‌اي! همين كلمات ساده، عرفان بلندت را لو داده‌اند. لو داده‌اند كه داري پله‌پله تا خدا مي‌روي و كسي هم جلودارت نيست. لو داده‌اند كه مفهوم زندگي و مرگ را فهميده‌اي. مفهوم «خدا از رگ گردن نزديك‌تر است» را درك كرده‌اي... حتي اگر از يك روستاي دورافتاده آمده باشي و مدرسه‌ات را ول كرده باشي تا بيايي و به جنگ برسي...
چي؟ مي‌پرسي كدام كلمات تو را لو داده؟... خب يكي‌ش همين جمله:
... درد و دلتان را فقط با خداي خويش در ميان بگذاريد...
حالا تصور مي‌كنم لحظه‌اي را كه مادرت دارد نامه را مي‌شنود. به اين جمله كه مي‌رسد، چه عشقي مي‌كند. مي‌بيند منصورش ديگر آن پسربچه شيطاني نيست كه توي كوچه‌هاي روستا با بچه‌ها چرخ مي‌زد. حالا ديگر براي خودش خداشناس حرفه‌اي شده، دارد درد و دل‌هاي مادرش را هم به همين خدا حواله مي‌كند. چه خوب كه نامه نوشتي آقامنصور! سر اين چند خط دعواست بين خواهر و برادرها كه كي بخواند و كي نگهش دارد. آخر سر هم بابايت عصازنان مي‌آيد و نامه را از لاي دست‌هاي اين‌ و آن كش مي‌رود و مي‌گذارد توي شال كمرش. مي‌گويد: اين نامه، سهم من و حاج‌خانوم... چشم‌هايش اگرچه سو ندارد، اما نور عجيبي ته كاسه چشمش دارد برق مي‌زند...
توي روستاي چارلي، دبيرستان نداشتند. منصور به دبيرستان شبانه‌روزي علامه طباطبايي كبودرآهنگ مي‌رفت. حاج‌منصور ساعدي، مدير دبيرستان مي‌گفت: يكي از بچه‌ها بود كه نمازشب مي‌خواند. من اشتياقش را مي‌ديدم. با شور و حرارتي خاص از امام حرف مي‌زد و شعرهاي زيادي در اين ‌باره سروده بود. نفر اول مدرسه بود.
يكهو هوايي شد و به جبهه رفت. به همه گفته بود: اگر شهيد شوم، شما را شفاعت مي‌كنم. همه‌ چيز انگار مهياي شهادت او شده بود. انگار زمان و مكان آمده بودند تا شهادت او را به تصوير بكشند. باورمان نمي‌شد كه منصور محمدي، شهيد شده باشد. خبرش را براي ما آوردند. گفتند جنازه منصور را شما ببريد روستا...
خانه منصور، خيلي كوچك بود. كوچك و خاكي.
پيرمردي نابينا، خودش را انداخت روي جنازه. انگار كه بوي منصورش را از مدّت‌ها پيش شنيده بود. انگار كه از مدّت‌ها قبل، منتظر همين لحظه بود... منصور را سپرديم به خاك... گفتيم: آهاي! امانت‌مان را مراقبت كن... و خاك به آرامي، تنِ كوچك منصورِ بزرگمان را در برگرفت.
در نامه بعد نوشته بودي: ... ما سربازان روح‌الله، با ياد حسين‌بن‌علي(ع) به جبهه مي‌رويم، و در راهي كه او مي‌جنگيد مي‌جنگيم، و براي راهي كه او كشته شد، كشته مي‌شويم.
حرف‌هايت بوي رفتن مي‌داد. خيلي از شهادت گفته بودي. بي‌خود نبود كه باباي پيرت، آماده شنيدن خبر شهادتت بود. كار بقيه را راحت كرده بودي. ديگر نيازي به مقدمه‌چيني نبود. نوشته بودي:
ملّت ما اكنون به شهادت و فداكاري خو گرفته است، و از هيچ توطئه‌اي هراس ندارد. هراس، آن ‌كسي دارد كه شهادت، مكتب او نيست. ملّتي كه تازه‌عروس و تازه‌دامادش براي شهادت داوطلبند و خود را براي هر پيشامدي در راه خدا آماده كرده‌اند، از چه مي‌ترسند؟
وصيت‌نامه يك صفحه‌اي از تو مانده. گرچه همه نامه‌هاي قبلي تو را مي‌شود مثل وصيت‌نامه خواند و عمل كرد، اما تو هم با همه سن كمي كه داشتي، يادت نرفته بود كه مؤمن با وصيت‌نامه‌اش شناخته مي شود. همان وصيت نامه اي كه در آن نوشته بودي:
به جاي آنكه براي من گريه كنيد، براي امام و رزمندگان غيور اسلام دعا نماييد...
اي خويشاوندان! و اي همكلاسي‌هايم! و اي پسرخاله‌ها! اسلحه‌هايي كه از دست من و ديگر شجاعان رزمنده بر زمين مي‌افتد، آن را نگذاريد روي زمين بماند. بياييد آن را برداريد و به سوي الله بشتابيد...
و تو شتافتي به سوي خدايي كه نور حقيقتش را پشت همان خاكريزها ديده بودي و درك كرده بودي. تو روح بزرگت را كه در اين جسم خاكي و كوچك جا نمي‌شد، پردادي و گفتي:
به هرجهت ما به خداوند، يك جان بدهكاريم. پس چرا اين جان را در تاريكي بگذرانيم و در راه حق، كشته نشويم؟
ما منتظر بوديم تا تو وصيت‌نامه طولاني تري داشته باشي. مي‌گفتيم شايد حرفي باشد كه هنوز نزده... اسمي باشد كه هنوز نام نبرده... دلمان مي‌خواست ورق بزنيم و به صفحه بعد برسيم، اما تو گفتي:
... ديگر عرضي ندارم. خداحافظ...
امضا كردي و كاغذ وصيت‌نامه را تا كردي و گذاشتي توي پاكت. همان يك صفحه را فرستادي و چند روز بعد، مردم روستا براي صاحبعلي آقا خبر آوردند: منصورت هم بالأخره شهيد شد.
سال1364 بود. زمستان... گفتند زمين فاو، در عمليات والفجر8 رزم شجاعانه تو را تا دم آخر شاهد بوده است... با خودم حساب مي‌كنم؛ از سال1347 كه پا به دنيا گذاشتي تا سال1364 كه پا پس كشيدي و رفتني شدي، همش هفده سال بود. نوجوان هفده ساله قصه ما چه زود راه و رسم پريدن آموخت...
منبع: نشريه امتداد - ش 44