25درصد باقي‌مانده






نگاهي به زندگي و پيكار شيد حسين لشكري، اولين اسير و آخرين آزاده ايراني

- زود بيا، من و علي‌اكبر را به دزفول ببر، خيلي دلتنگ مي‌شيم!
- اگه خدا بخواد، پانزده روز ديگه.
نگاهي به همسرش كرد كه يكسال و چهارماه پيش، زندگي مشتركشان را آغاز كرده بودند. به خدا توكل كرد و گفت:
- دوست دارم اگه اتفاقي براي من افتاد، شجاعانه تحمل كني!
- اشك، بين گفت‌وگوي تلفني حسين و همسرش، فاصله انداخت. دست علي‌اكبر چهارماهه را توي دست‌هايش گرفت و شروع كرد به نوازش، دلش پر از آشوب بود.
26 روز از شهريور1359 گذشته بود كه صدام، در جلسه مجمع ملّي عراق، قرارداد1975 الجزاير را پاره كرد و هشدار داد كه ايران، حق كشتيراني در اروند را ندارد و عراق، با تمام توان نظامي خود، در برابر ايران خواهد ايستاد. در همان‌روز هم ارتش عراق، به نقاط مختلف مرزي ايران، حمله كرد.
حسين لشكري، همان روز به فرمانده پيشنهاد انجام مأموريت داد و قرار شد فردا براي پاسخ‌گويي به تجاوزات عراق، تانك‌ها و توپخانه دشمن را كه در منطقه زرباتيه، شناسايي شده بود، منهدم كنند.
از روز شنبه كه وارد پايگاه شدم تا روز پنج‌شنبه كه آن اتفاق افتاد، جمعاً دوازده پرواز در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز، قرار بود، سيزدهمين پرواز را انجام دهم. اين مأموريت را داوطلبانه انجام دادم، با اينكه چنين مأموريت‌هاي حساسي را معمولاً رده‌هاي بالاتر مثل سرهنگ يا سرگرد هوايي انجام مي‌دادند، اما من خيلي اصرار كردم تا توانستم اجازه اين مأموريت‌ها را بگيرم، چون اين براي من يك غرور ملّي و ديني بود كه بتوانم به سهم خودم، جواب دشمن را بدهم. به فاصله چند دقيقه بعد از گروه ما، يك گروه و بلافاصله بعد از آن هم، گروه ديگري مأموريت پروازي به نزديكي‌هاي همان منطقه را داشتند. با اين‌حال، جلسه توجيه عملياتي ما به دليل عدم آشنايي ليدر پروازي به منطقه، چند دقيقه بيشتر به طول انجاميد و ما هم كه گروه يكم بوديم، بعد از دو گروه ديگر، پرواز را آغاز كرديم و اين يعني هوشياري دشمن و كسب آمادگي لازم براي دفاع.
زاويه مخصوص راكت را به هواپيما داد و نشان‌دهنده مخصوص را روي هدف تنظيم كرد، اما ناگهان هواپيما تکان شديدي خورد و فرمان كنترل خود را از دست داد. مضطرب شده بود. او نمي‌دانست كه چه بر سر هواپيما آمده است، ولي فوراً بر خود مسلّط شد و سعي كرد هواپيما را كه در حال پائين رفتن بود، كنترل كند.
چراغ هشداردهنده موتور، مرتب خاموش و روشن مي‌شد. شاسي پرتاب راكت‌ها را رها كردم. در يك آن، 76راكت روي هدف ريخته شد و جهنمي از آتش، زير پايم ايجاد كرد. مي‌دانستم با وضعي كه هواپيما دارد، قادر به بازگشت نيستم. دست راستم را به سمت دكمه ايجكت بردم. دماغ هواپيما در حالت شيرجه بود و هر لحظه زمين جلوي چشمانم، بزرگ و بزرگتر مي‌شد. تصميم نهايي را گرفتم و با گفتن شهادتين، دسته ايجكت را كشيدم. 980كيلومتر در ساعت! زنده ماندم، شبيه يك معجزه بود، چون در اين سرعت و در ارتفاع هشت‌هزارپايي، پريدن از هواپيما تقريباً به معناي خودكشي بود، ولي وقتي ديدم هواپيما آتش گرفته، چاره‌اي نداشتم جز اينكه بپرم. ستون فقراتم آسيب ديد، ضمن اينكه ضربه محكمي به پشت سرم خورد. موقعي كه به زمين خوردم، بيهوش شدم.
بند چتر، در حالت بيهوشي به گردنش ماليده شده بود و مقداري از پوست گردنش را كنده بود. بند فلزي ساعتش، به جايي اصابت كرده و همراه با مقداري از پوست دستش كنده شد و لب پائينش هم پاره شده بود و به شدّت خونريزي داشت.
چشم كه بازكردم، عراقي‌ها را بالاي سرم ديدم. يك افسر عراقي، با برخوردي مؤدبانه به من نزديك شد و با زبان عربي گفت كه قصد دارد دست‌هايم را ببندد. البته برخوردهاي ناشايست هم كم نبود. آرام‌آرام، هوشياري‌ام را بدست آوردم و شرايطم را بررسي كردم. عراقي‌ها اولين اسيرشان را گرفته بودند و با تيراندازي هوايي و هلهله، ابراز شادي مي‌كردند. باز بيهوش شدم. وقتي چشم باز كردم، در بيمارستان بودم. يك دكتر عراقي به انگليسي به من گفت: تو سالم هستي، ما با اشعه ايكس بدنت را آزمايش كرديم، فقط كوفتگي داري كه آن هم خوب مي‌شود. بعد از اين بود كه «باسل» آمد، بازجويي من!
صبح پنجشنبه26شهريور بود. حسين از دزفول زنگ زد و حال علي را پرسيد. هرچه از او خواهش كردم اجازه بدهد به دزفول بروم، قبول نكرد. شب، بدون هيچ دليلي خوابم نمي‌برد و كلافه بودم. صبح جمعه، دلشوره داشتم. ساعت 9صبح، تلفن زنگ زد. شخصي از ستاد نيروي هوايي بود و آدرس خانه را مي‌خواست. هرچه اصرار كردم بگويد چه خبر شده، قبول نكرد و گفت، تلفني نمي‌شود. كمي بعد يك سرهنگ آمد و بعد از كلّي حاشيه رفتن، خبر اسارت او را به من داد. به حال خودم نبودم و فقط آرزو مي‌كردم كاش اشتباه شده باشد. وقتي به خود آمدم، شنيدم كه سرهنگ مي‌گفت:
- ما داريم تلاش مي‌كنيم از طريق سياسي او را پس بگيريم.
در آن‌ حال، فقط دوست داشتم به خانه برگردم. شهيد فكوري فرمانده نيروي هوايي آن زمان، با من تماس گرفت و ضمن توصيه به صبر و بردباري، گفتند هواپيماي سي130 براي بردن ما به دزفول، آماده است. سي‌ام شهريور، با پدرم و بچه به دزفول رفته و پس از بسته‌بندي لوازم مورد نياز، فرداي آن روز به تهران بازگشتيم. قرار بود با هواپيما به تهران برگرديم، ولي به دليل بمباران فرودگاه، مجبور شديم با اتوبوس بياييم. از آن به بعد، براي يك زن هجده‌ساله و يك بچه هشت‌ماهه، فقط تنهايي بود و تنهايي!
صبح روز چهارم، دوباره چشمان او را بستند و با خودرو به محلّ جديدي بردند. او را وارد اتاقي كردند و باز هم همان سؤال‌هاي تكراري را پرسيدند. وقتي از جواب گرفتن مأيوس شدند، شروع كردند به شكنجه كردن. ابتدا به بدنش برق وصل كردند. حس مي‌كرد تمام مفاصل بدنش، از هم جدا مي‌شوند. او اولين خلبان ايراني بود كه به اسارت درآمده بود و عراقي‌ها مي‌خواستند قدرت تحمل شكنجه خلبانان ايراني را محك بزنند. لذا مي‌خواستند به هر نحو ممكن، لشكري را به حرف بياورند. پس از اينكه وصل كردن برق جواب نداد، مچ پاهاي او را محكم بستند و شروع به فلك كردن با كابل كردند. اما لشكري با توكل به خدا ساكت ماند. آن‌قدر او را فلك كردند تا از هوش رفت.
در هفتمين روز جنگ، همان‌روزي كه صدام خواستار آتش‌بس فوري شده بود، دوباره او را با چشمان بسته سوار خودرو كردند و به خانه بزرگي بردند كه هفت يا هشت اتاق‌خواب داشت و يكي از آنها را در اختيارش گذاشتند. مشخص بود كه در اتاق‌هاي ديگر هم، اسيران ديگري را نگهداري مي‌كنند. چند روز به همين‌منوال گذشت تا اينكه روزي دوباره چشمان او را بستند و سوار خودرو كردند، ولي اين‌بار چند ايراني ديگر هم با او بودند. لشكري، خودش را به آنها معرفي كرد. يكي از افرادي كه آنجا بود، گفت: لشكري، خيالت راحت باشد، ايران مي‌داند كه تو زنده‌اي.
حالا كه مي‌دانست دوستانش هم در همان اطراف هستند، تحمل تنهايي سلول، زجرآورتر شده بود. به ياد آورد در دوران دانشكده، مورس زدن را خوانده است. شروع كرد به كوبيدن ديوار. فرشيد اسكندري در سلول كناري او محبوس بود. ابتدا منظور لشكري را متوجه نمي‌شد و فقط ضربه‌هايي به ديوار مي‌زد، ولي به مرور زمان متوجه شد و بدين صورت، برقراري ارتباط بين سلول‌ها آغاز شد. نگهبانان عراقي كه موضوع را فهميدند، بسيار عصباني شده و پيوسته به دنبال بهانه‌اي براي آزار و اذيت بيشتر زنداني‌ها بودند. ولي با اين‌وجود، ارتباطات همچنان ادامه داشت. تا اينكه، چند روز بعد، لشكري را به سلول اسكندري انتقال دادند. البته يك خلبان ديگر به نام احمد سهيلي هم در آنجا حضور داشت. ديگر احساس تنهايي نمي‌كردند.
چند روز بعد، لشكري و تعداد ديگري از اسرا را به مكاني بردند و از آنها خواستند در قبال معرفي‌شان به صليب سرخ و برقراري ارتباط با خانواده‌هايشان در راديو و تلويزيون صحبت كنند. لشكري گفت:
- من فقط در صورتي صحبت مي‌كنم كه وسط اخبار و به صورت زنده باشد و جواب سؤال‌ها را نيز خودم شخصاً بدهم و اگر مرا مجبور كنيد، حالتي را نشان خواهم داد كه بيننده بفهمد مرا به زور آورده‌ايد.
او را به سلولش بازگردانده بودند.
خوش‌ترين روزم در اسارت، خبر آزادسازي خرمشهر در خرداد1361 بود كه از يك سرباز عراقي شنيدم. با اين سرباز، دوست شده بودم، چون مي‌خواست انگليسي ياد بگيرد و دوست داشت با من تمرين زبان كند. عراقي‌ها به ايران مي‌گفتند «خميني»، اين سرباز گفت: خميني هر چه مردم ايران بوده ريخته توي خوزستان و ما را از خرمشهر بيرون كرده؛ البته من به اين خبر اعتماد نكردم و با راديويي كه خودم به طور مخفيانه ساخته بودم، خبر آزادي خرمشهر را شنيدم و اين، خوشحال‌كننده‌ترين خبر براي من بود.
نوروز1374 بود، سرباز عراقي نگهبان، يك ليوان آب يخ خورد و مي‌خواست باقي‌مانده آن را دور بريزد. نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد. من تا ساعت‌ها از اين موضوع خوشحال بودم. اين بهترين عيدي من در اين هجده سال بود.
در مدّت اسارتم در زندان‌هاي مخابرات، ابوغريب و الرشيد زنداني بودم و در نهايت ده‌سال پاياني را كه بعد از زمان پذيرش قطعنامه بود، مجدداً به زندان مخابرات بازگشتم تا مدّت طولاني، زندان انفرادي بدون همدم و هموطن را در سلول شماره65 طبقه دوم اين زندان طي كنم. در اين مدّت- به جز يك‌سال‌ونيم‌آخر- صليب سرخ جهاني هم اطلاعي از من نداشت. يك گروه از اسرا كه براي مدّتي در مخابرات و ابوغريب با من هم سلولي بودند، بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده‌ام رساندند.
آنها قصد بهره‌برداري تبليغاتي از من داشتند و سعي مي‌كردند در موقعيت مناسب، با معرفي من اعلام كنند كه ايران، آغازگر جنگ بوده است. به همين‌دليل هم زنده نگه‌داشتنم از اهميت ويژه‌اي برخوردار بود و كوچك‌ترين اتفاقات زندان من بايد به اطلاع صدام مي‌رسيد و از او كسب تكليف مي‌شد. در نهايت، با تسليم نشدنم به اجراي خواسته‌هاي آنها و سپس معرفي عراق به عنوان تجاوزگر، مقدمات آزادي من فراهم شد. اين روند، در زمان برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در سال76 و هنگامي‌كه يك هيئت نمايندگي از عراق به سرپرستي طه‌ياسين رمضان وارد ايران شده بود و مذاكره مفصلي كه در خصوص من انجام گرفته، به نتيجه رسيد.
در همان روزهاي پذيرش قطعنامه، آخرين اسير ايراني را ديدم و بعد از آن، به تنهايي به مدّت ده‌سال در زندان مخابرات بودم تا اينكه يك روز از نگهباني اطلاع دادند كه ملاقاتي دارم. تعجب كردم. وقتي كه وارد اتاق ملاقات شدم، شخصي براي اولين‌بار بعد از ده‌سال با زبان فارسي با من صحبت كرد. از لهجه‌اش مشخص بود كه عرب‌زبان است و فارسي را ياد گرفته، او معاون وزير امورخارجه عراق بود و به من اطلاع داد كه با توافق بدست آمده با كميسيون اسراء، تا چند روز ديگر آزاد خواهم شد.
فرداي آن روز، براي زيارت، به كربلا و نجف و سامرا رفتيم و دوباره به زندان بازگشتيم. اين‌بار، ديگر داخل زندان نشدم و وسايلم را كه از قبل آماده گذاشته بودم، برايم آوردند و به سمت ايران و مرز خسروي به راه افتاديم. آن روز با حضور نماينده صليب سرخ و مسئولان ايراني، از مرز گذشتم و وارد خاك مقدسمان شدم. صحنه پرشور و استقبال باشكوهي بود. بعد از آن هم، زمينه ايجاد ارتباط تلفني براي من و خانواده‌ام فراهم كردند و موفق شدم بعد از هجده‌سال با همسر و پسرم صحبت كنم.
علي در آن روزها، چهارماه‌ونيم‌اش بود و روزي كه بازگشتم، هجده‌ساله و دانشجوي سال اول دندانپزشكي بود.
شكنجه‌ها دو نوع بود، رواني و فيزيكي؛ بازجويي‌هاي شديد، بي‌خوابي، توهين، شوك برقي، اعدام صوري و... امام(ره) گفتند كه جنگ براي ما نعمت است، من در اسارت، معني اين را فهميدم. من در اسارت، زندگي را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.
باور كنيد كه ايراني مي‌تواند. خواستن توانستن است. اين مسئله انرژي هسته‌اي، خيلي شبيه قضيه جنگ است. ما بايد اين جنگ را ببريم، هيچ كشوري دلش به حال ما نسوخته است. ما بايد اين علم را داشته باشيم، اين نقطه، جايي است كه اگر الآن كوتاه بياييم، وابستگي ما دوباره به غرب شروع مي‌شود. بايد بايستيم و مقاومت كنيم و پيروز شويم.
شهيد لشكري، داراي 75درصد جانبازي بود. خوردن روزي بيست نوع دارو به خاطر جراحات دوران اسارت و جنگ، زندگي سختي را از نظر جسمي براي او رقم زده بود. وي در هجدهم مردادماه1388 به دليل عوارض ناشي از جانبازي، به ديار باقي شتافت.
هيچ‌كس نمي‌تواند لحظه‌هاي ناراحتي طولاني شما را توصيف كند. همان ثانيه‌هاي رنج، همان شب‌هاي طولاني، همان تنهايي‌ها، همان دوري‌ها و غربت‌ها، همه آن مصيبت‌هايي كه براي انسان در زندان دشمن وجود دارد، آن اهانت‌ها، آن تحقيرها، آن بي‌خبري‌ها، آن نگراني‌ها و دلهره‌ها، آن ياد زن و فرزند و پدر و مادر و عزيزان، آن اميدهايي كه انسان مي‌بيند كأنّه رفته‌رفته از افق ديدش كمرنگ و خاموش مي‌شوند و خود اين، بزرگ‌ترين مصيبت‌هاست. عمل پيش خداي‌متعال محفوظ است. حسنه محفوظ است، و خداي‌متعال، آن حسنه را در قيامت به شما برمي‌گرداند و آن، هنگامي است كه شما از هميشه بيشتر به چنين چيزي نيازمنديد!
همه شما، رمز مقاومت و ايستادگي هستيد. شما نشان‌دهنده اين حقيقت هستيد كه رنج‌ها مي‌گذرد و اجرها مي‌ماند. از همه بيشتر، غم و رنج اين آقاي لشكري بود كه ما هر وقت به ياد ايشان مي‌افتاديم، حقيقتاً غمي دلمان را مي‌گرفت. هجده، نوزده‌سال زمان بلندي است؛ زمان كمي نيست كه ايشان در چنگ دشمن بودند و بحمدالله، صبر و استقامت كردند. عين اين ثواب و اجري را كه خداي‌متعال به شما مي‌دهد، به كسان شما هم مي‌دهد؛ چون آنها هم خيلي رنج كشيدند، خيلي زجر كشيدند. گاهي مي‌شود آن‌كسي كه خودش در زندان است و از ميهن عزيز و خانواده‌اش دور است، كمتر رنج مي‌كشد تا كساني‌كه در انتظار او هستند و جاي خالي‌اش را دائماً مي‌بينند. (رهبر معظم انقلاب)
منبع: نشريه امتداد - ش 44