ماجرای آدم هایی را که هر روز شهید می شوند شنیده اید؟ برخی از آن ها روزی چند بار شهادت را تجربه می کنند؟ ماجرای مادران شهدا همان ماجرا است؛ اگر از من بپرسند شهید یا مادر شهید؟ شاید گزینه اولم در توسل به مادران شهدا باشد؛ چرا که شهید اگر یک بار شهید شد ولی این مادر شهید است که هر روز شهادت را تجربه می کند.
 
در لا به لای کوچه های همه شهر ها مثل قم مادران شهیدی هستند که صبر را شرمنده کرده اند و بردباری برقامتشان قصیده های نا تمامی سروده است که شاید گوشه ای از صبر آن ها را به تصویر بکشد.
 
پشت چهل اختران در کوچه های قدیمی نوبهار که قدم بزنی از هرکس سراغ خانه شهیدان عرب خراسانی را بگیرد آدرس کوچه 21 را به شما می دهند کوچه ای که اگرچه برای چشم های ظاهر بین یک کوچه ساده است اما آنها که خط نور آسمان را گرفته اند می دانند که یکی از ستون های نور از خانه ای به آسمان مرود که مادری زینب وار در مصیبت 3 شهید و دو فرزند از دست رفته صبورانه روزگار می گذراند و زبانش جز به شکر به چیز دیگری باز نمیشود.
 
خبرنگار راسخون با مادر شهیدان عرب خراسانی به گفتگو نشسته است تا اسطوره دیگری از دیار راست قامتان تاریخ یعنی قم را معرف کند.تصور چنین بود که مصاحبه سختی باید باشد چرا که کسی که 5 فرزند خود را از دست داده است باید شکننده تر از این باشد که بتوان هر سوالی را از او پرسید، اما استواری و استقامتش با این همه داغ مار ا آرام می کرد.
 

 
راسخون: شما چند فرزندتان شهید شدند؟
خدا به من هشت پسر داد که دوتا از بچه ها در منطقه شهید شدند، یکی هم جانباز اعصاب و روان بود، یک روز از خانه خارج شد و دیگر برنگشت به غیر از این ها دو تا پسر دیگر هم داشتم که در تصادف از دنیا رفتند. اسم اولین شهیدم محمد بود؛ محمد که شهد شد جواد جایش را پر کرد جواد هم در اولین اعزام شهید شد؛ آن پسرم که جانباز بود و مفقود شده اسمش محمد حسن بود؛ محمد حسن ترکش توی سرش بود و با گاز اعصاب شیمیایی شده بود؛ سال ها است که از خانه بیرون رفته و چشم ما را به در خشک نگه داشته است. محمد حسن خیلی مظلوم بود تا پایان جنگ هم هر وقت عملیات می شد و می توانست خودش را به خط می رساند؛ حتی با اینکه اوضاع خوبی نداشت در عملیات مرصاد هم شرکت کرد، وقتی برگشت خیلی حال خوبی نداشت گاهی موجی می ‌شد و خودش را می‌ زد، دو تا ترکش هم توی سرش بود که دکتر ها جرئت نمی کردند عملش کنند؛ می گفتند در صورت عمل احتمال فلج شدن دارد؛ داغ امام انگار حالش را خراب تر کرد در همان هیاهوی رحلت امام یک روز از خانه خارج شد و دیگر برنگشت و من هنوز چشم انتظار باز گشتش هستم.
 
راسخون: در منزل عکس دو شهید و دو فرزند مرحومتان هست اما چراعکس محمد حسن نیست؟
داغ محمد حسن برای من و پدرش خیلی سنگین بود؛ من هنوز چشم انتظار محمد حسن هستم و دلم نمی آید که عکس او را کنار عکس بقیه بچه ها بزنم، راستش را بخواهید داغ محمد حسن برای من از داغ بقیه سخت تر است؛ چشم انتظاری خیلی بد است من به جنازه یا خبری از محمد حسن هم راضی هستم؛ کاش فقط یک قبر به ما نشان بدهند و بگویند این قبر محمد حسن است ولی افسوس که خبری از این یک پسر به دست ما نرسید.
 
راسخون: از خصوصیات روحیات بچه های بگید محمد و جواد و آقا محمد حسن شهداتون؟
محمد و جواد و حسن خیلی خصوصیات عجیبی داشتند؛ انگار فقط ظاهرشان روی زمین بود من که مادرشان بودم می فهمیدم که این ها آسمانی هستند روحشان با زمین خیلی نمی خواند دنیا انگار برایشان مثل زندان بود توی دنیا انگار تلاطم بودند قرار نداشتند. محمد و جواد از لحاظ روحی خیلی خاص بودند هر دو اهل نماز شب بودند؛ جواد گاهی در خانه چنان نماز شب می خواند که من می ترسیدم؛ انگار به دلم برات شده بود که جواد شهید می شود؛ یک شب التماس های نیمه شبش را به پدرش نشان دادم گفتم ببین چقدر باحال نماز میخواند پدرش گفت جواد دیگر مال ما نیست؛‌جواد شهید خواهد شد و همین طور هم شد.
 
 
 
از لحاظ روزگار هم خیلی با جنم بودند؛ خوب این ها بچه های لوسی نبودند از همان اول با کار و تلاش بزرگ شدند؛ هرکدام که سنش به کار کردن می رسید به کاری مشغول می شد؛ محمد خیلی کاری بود؛ هم کار می کرد هم باشگاه می رفت آنقدر ورزش کرده بود که مثل یک کماندوی ورزیده شده بود و خودش مربی باشگاه بود؛ جواد هم با اینکه سنی نداشت ولی او هم اهل کار و تلاش و تکاپو بود؛ البته محمد درسته بچه بود و خیلی با جنم بود باشگاه می رفت ورزشکار بود این آخری ها هم همین جا باشگاه زده بود و به بچه ها تعلیم می داد؛ مربی باشگاه بود خودش یک چریکی شده بود و بچه هایی هم که تعلیم می داد خیلی خوب و موفق بودند؛ سنش کم بود ولی تواناییهاش  زیاد بود. کلا بچه ها اهل کم کاری نبودند تا درس بود درس، درس که تعطیل می شد کار و این اواخر هم که پایگاه بسیج بود. گاهی با خودم می گفتم سنشان انگار برای اینهمه کاری که می کنند کم است ولی لطف خدا بود که از همان اول مرد بارشان آورد.
 
راسخون: اولین باری که بچه ها گفتند میخواهیم به جبهه برویم چه حسی داشتید؟
محمد 14 سالش بود آمد گفت مادر من می خواهم به جبهه بروم ولی پایگاه بسیج گفتند باید والدینت بیایند شورای محل رضایت بدهند و امضا کنند؛ گفتم مادر شما سنت کم است از عهده جنگ بر نمی آیی! گفت آب دادن به رزمنده ها که کاری ندارد پادویی که کاری ندارد می روم ایستگاه صلواتی؛ باز بهانه آوردم که اصلا به خاطر سن کمت قبولت نمی کنند گفت فکر آنجا را هم کرده ام شناسنامه را دستکاری کرده بود تا به سن قانونی برسد؛ خلاصه دیدم این بچه دیگر مال من نیست مال خداست من هم گفتم الهی راضیم به رضای تو و رفتم شورای محل امضا کردم؛ وقتی که امضا کردم این بچه انگار همه دنیا را به او داده باشند دست مرا بوسید و گفت الهی پیش حضرت زهرا و حضرت زینب رو سپید باشی البته پدرش نمی دانست ولی اگر هم می دانست حرفی نداشت چیزی که امانت خدا بود باید پس می دادیم.
 
راسخون: محمد اولین بار کجا رفت؟
خوب محمد برای اولین بار رفت طرف غرب با جهاد هم رفت چند وقتی آنجا بود با اینکه سنش کم بود اما در همان منطقه کمک راننده بود و خیلی زرنگ بود؛ بعد از چند وقت یک مقدار مریض شده بود و حال نداشت برگشت و چند روزی استراحت کرد، یک مقدار بهتر شد یکم به باشگاه مشغول شد ولی انگار روحش توی منطقه بود آمد گفت مادر من عشق جبهه دارم من نمی توانم اینجا بایستم؛ باید اجازه بدهید من دوباره بروم اینجا نفسم می گیرد؛ به ما میگفت شهر خیلی تنگ است شما چجور اینجا نفس می کشید؟! گفتم مادر شما الان بچه های باشگاه را قبول کردی باید این ها را تعلیم بدهی ولی هرچی بهانه آوردم قبول نکرد من هم گفتم در پناه خدا باز رفت منطقه و دوماهی ماند و مرخصی دادند برگشت یه مقدار ماند ولی نتوانست آنقدر آمد و رفت تا به حمله بدر رسید؛ با محمد حسن برای عملیات بدر رفتند خوب محمد یک نیروی زبده بود و مثل یک چریک بود اینها به قلب دشمن زدند و رفتند ولی توی محاصره افتادند 15 نفر بودند که یکی از این 15 تا محمد بود.
 
 
 
این 15 نفر چون نیروهای زبده ای بودند می روند پیش غضب می شوند که محاصره بشکنند که اسیر نیروهای عراقی می شوند؛ همانجا این بچه ها را زنده زنده تا گردن توی خاک کرده بودند و یک شبانه روز این ها دست و پا می زدند؛ این ها را بچه های لشکر و خود حسن برای من تعریف کردند؛ آن ها با دوربین از دور می دیدند که این بچه ها را شکنجه می دهند اما کاری نشد که بکنند در همان حمله گفتند حسن هم شهید شده اما مجروح شده بود و برگشت.
 
راسخون: جنازه محمد را کی برای شما آوردند؟
جنازه که چه عرض کنم از همه پیکر رشید پسرم مشتی استخان برای من آوردند؛ محمد 10 سال مفقود بود و بعد از 10 سال برگشت؛ خدا را شکر من نا راضی نیستم خدا یک همچین اولادهای خوبی به من داد خدا داد و من زحمتشان را کشیدم امانت خودش بود امانت به صاحب امانت برگشت الحمدلله.
 
راسخون: محمد حسن بعد از چند وقت برگشت؟
اول گفتند حسن شهید شده اما بعد از عملیات با آمبولانس آوردند در خانه پیاده اش کردند محمد حسن خودش شهادت محمد را از دور دیده بود ولی به ما حرفی نمیزد و ما همش چشم انتظار بودیم تا اینکه یک روز به ما گفت خیلی چشم انتظار نباشید محمد پیش خدا صفا میکند
 
راسخون: از بازگشت اقا محمد برایمان تعریف کنید.
بعد از 10 سال، سال 73 یه مقدار استخان آوردند برای من. وقتی جنازه محمد را آوردند من را معراج شهدا نبردند همه رفتند برای تشییع جنازه ولی من را نبردند معراج شهدا من هم با دختر خواهر شوهرم گفتم پاشو من را ببر گلزار؛ من رسیدم گلزار رفتم سر قبر جوادم آخر جنازه جواد را بعد از شهادت آوردنه بودند من سر قبر جواد وایستادم تا جنازه را آوردند؛ تعداد شهدایی هم که با محمد آورده بودند زیاد بود.
 
جنازه را که آوردند می خواستند من را رد بکنند که جنازه را نبینم؛ حالا خواهر و برادر و همه گریه می کردند و من همانجا وایساده بودم هرکاری کردند که جنازه را نبینم گفتم نه حضرت زینب حلقوم بریده امام حسین را بوسید خودش بود بالای جنازه ارباً اربای امام حسین منهم می‌ خواهم استخوانهای پسرم را ببینم، بغل کنم ببوسم؛ گفتند نمی توانی گفتم میتوانم؛ گفتم جنازه را باز کنید، محمدم خیلی قد بلند و خوشگل بود جوان خیلی رعنا و کاملی بود استخانهای پسرم را گرفتم و بو کردم بوسیدم همین که استخوانشو بوسیدم اصلا نه اینکه خواب باشد من دیدم که محمدم جلویم ایستاده و لبخند میزند با لباس بسیجی من نه گریه کرم و زاری کردم استخوان ها را بوسیدم و گذاشتم داخل قبر.
 

 
الهی بمیرم برای قبر ابالفضل که هر وقت میگویند قبرش کوچیک است می گویم خدا را شکر قبر بچه من هم شبیه قبر ابالفضل کوچک است من استخوان ها را گذاشتم در قبر روی قبر را پوشاندند و من را آوردند کنار هرکس می رسید با تعجب می پرسید تو گریه نکردی گفتم نه چرا گریه بکنم من خودم محمد را اینجا دیدم خودش آمد جلوم.
 
راسخون: تا حالا خواب بچه ها را دیده اید؟
یک شب گفتم کاش من خواب محمد را ببینم! یعنی می شود من یک شب خواب محمد را ببینم؟! یک شب خواب محمد را دیدم، دیدم که حالا خوب در عالم خواب محمد یک باغی است یک محوطه‌ ای است که پر از میوه های مختلف طبق طبق است من می رفتم سر این میوه ها می گشتم؛ هی نگاه می کردم از کدام بخورم یک وقت دیدم محمد آمد یک کت و شلوار خیلی زیبا تنش خوش قد و بالا آمد دست یک دختر کوچک هم توی دستش  دیدم دارد میاد؛ گفتم محمد تو که شهید شده بودی استخوان ها تو آوردند برای من گفت مادر من داماد شدم زن گرفتم اسم زنم هم فاطمه است به روح خودش قسم دقیقا مثل بیداری بود گفتش مادر! گفتم جانم؟ گفت تو اسم دختر من را بزار خوشحال شدم گفتم باشه مادر اسم مادرش فاطمه است منم یک اسمی می زارم که به اسم های فاطمه زهرا بخورد گفت هر جور شما دوست دارید گفتم اسم این را هم طیبه می زاریم خندید و گفت خیلی خوبه باشه اسم این را هم می گذاریم طیبه.
 
گفت مادر کدام میوه ها را می خواهیی بخوری؟ گفتم مادر من تو این میوه ها خیلی آن انگور سیاه های درشت را دوست دارم؛ گفت خوب مادر هرچی دوست داری بخور بهش گفتم من برم تو این باغ یکم بگردم ببینم چه خبره؟ گفت نه مادر حالا نه وقتش برای شما نیست؛ گفتم جواد کجاست گفت جواد اونطرفه داره میاد به یک باره یک نوری بلند شد در همین حال دو تا انگور توی دهنم گذاشتم نور جواد که آمد در حالی که دهنم شیرین بود از خواب بلند شدم.
 
راسخون: نقش مادر در تربیت فرزندان غیر قابل انکار است شما چطور فرزندان را تربیت کردید؟
ما دهات بودیم پدرش رعیتی می کرد و کارگری می کرد من هم دو تا خونه کاهگلی داشتیم خمیر می کردم نان میپختم و بچه هامو با زحمت زیاد بزرگ کردیم؛ غذای حلال و پاک برای من سه تا شهید تربیت کرد  اینها نان حلال خوردند چیزی که الان کم گیر میاد؛‌این بانکها پولهای حرام را در سفره ها گذاشتند خدا رحم کند با این لقمه ها دیگر بچه خوب کجا پیدا میشود؟!پاک خوردند که خدا اینها را به مقام بلند رساند الان نمیشود پول ها قاطی شده؛ حلال و حرام طیب و ناپاک همه قاطی شده است دیگر لقمه حلال و پاک کم گیر می آید؛ از بانک پول می گیری معلوم نیست چطوره است؛ نزول است نزول نیست حلالش با حرامش قاطیه اینها تاثیر دارد.