وعده ي ديدار






مدت كوتاهي ازآزادي خرمشهر گذشته بود و هنوز شهردرتيررس خمپاره عراقي ها قرارداشت .فرماندهي سپاه همدان پيغام داده بود كه من و چند تا ازبچه هاي ملاير به همدان برويم به محض دريافت پيغام به همدان رفتيم ما را به حسينيه بردند ديديم حدود 30 تا 40 نفر درحسينيه جمع شده اند بعد از خوش و بش با تعدادي ازآنها كه از قبل مي شناختيم درگوشه اي نشستيم و بعد از قرائت قرآن توسط يكي از بچه هاي سپاه فرمانده درحالي كه با لبخند و تكان دادن سر به حاضرين خوشامد مي گفت با ذكر و نام خدا حرفهايش را شروع كرد و به انگيزه ي دعوت از حضار اشاره كرد و گفت شما دوستاني كه اينجا جمع شديد از بروبچه هاي فرهنگي و تبليغاتي شهرهاي استان هستيد. توي شما نويسنده داريم ،عكاس داريم ،طراح و نقاش و شاعر داريم. با توجه به اينكه در سالگرد دفاع مقدس بنا داريم نمايشگاهي بسيارمفصل و جذاب بپا كنيم لذا شما را جمع كرديم تا ماموريتي به شما محول كنيم ازشما تقاضا داريم فردا صبح به مناطق جنگي جنوب خصوصاً آبادان و خرمشهر اعزام بشويد و با تهيه ي عكس از سوژه هاي فراواني كه در منطقه وجود دارد و يادداشت كردن عبارات وجملات از فضا براي طراحي و نوشتن مقاله و مطلب الهام بگيريد تا انشاءالله ازآثار تهيه شده در نمايشگاه امسال استفاده كنيم.
با شنيدن اين مطلب به وجد آمديم و با برگشتن به شهرهاي خود و بستن ساكها وخداحافظي فردا صبح خيلي زود خودمان را به جلوي سپاه همدان رسانديم و با سوار شدن دراتوبوس به سمت جنوب حركت كرديم حال و هواي خاصي فضاي اتوبوس را پركرده بود .يكي مرتب صلوات مي فرستاد .يكي شيرين كاري مي كرد ،يكي نوحه مي خواند و راننده اتوبوس هم كه از بسيجي هاي وزارت راه بود بسياربا صفا واهل دل بود او با حرفهايش مرتب به همه انرژي مثبت مي داد يكي از بچه هاي همدان به نام سعيد دروزي كه طراح بود و چند تا از طرحهاي خوبش توي مجله هاي پيام و اميد انقلاب به چاپ رسيده بود از صندلي جلو بلند شد و يك راست كوبيد و اومد ته اتوبوس و ازبغل دستي من خواهش كرد جايش را با او عوض كند و بعد از جابه جايي كنارم نشست و گفت: فلاني از ابتداي حركت بدون اينكه باهات حرف بزنم مهرت به دلم افتاده گفتم:لايق نيستم منم احساس خاصي به تو پيدا كردم پرسيد:سيد نيستي؟ گفتم: نه گفت: دوست دارم بهت بگم سيد گفتم:خوب بگو. خلاصه هر چي زمان مي گذشت بيشترشب در دزفول استراحت كرديم و بعد از نماز صبح حركت كرديم رفتيم اهواز تا نزديكاي غروب همه جاي اهواز گشتيم عصرحركت كرديم رفتيم آبادان.شب ما را به سپاه آبادان كه اون روزها به علت بمباران شدن شهر به طبقه پايين يكي از هتلهاي آسيب ديده ي آبادان منتقل شده بود بردند. ديدن بچه هاي سپاه آبادان كه بدون استثنا هر كدامشان يك يا چند عضوشان را تركش و توپ خمپاره به يغما برده بود معنويت عجيبي را به نمايش گذاشته بود ايثارو از خود گذشتي همه جا موج مي زد و سعيد كه هميشه سايه به سايه ي من حركت مي كرد كنارم نشست گفت سيد! گفتم:آقا سعيد باور كن من سيد نيستم گفت: «من دوست دارم بهت بگم سيد» .گفتم: هر جور راحتي. يه نگاه به صورتش كردم ديدم يه جورايي شد چهره اش برافروخته شد و چشمهايش پر از رمز وراز انگار مي خواست باهام حرف بزنه. چند دقيقه سكوت كرد گفت: «سيد يه چيزي مي خوام بهت بگم روزي منافقين پدرمو كه محافظ شهيد مدني بود تروركردند ،وقتي بالاي سرش رسيديم هنوزجون داشت وقتي اشكهاي منو ديد دستشو بلند كرد به صورتم كشيد و گفت:سعيد جان غصه نخور تو هم به من ملحق مي شي. الان چند ساله كه اون حرف مي گذره و من هميشه منتظرم كه حرف پدرم عملي بشه گفتم:«سعيد جان خدا روح پدر شهيد تو رو با شهداي كربلا محشور كنه وقت براي شهادت زياده. تو بايد فردا توي خرمشهرحداقل صد تا عكس بگيري امسال نمايشگاه به عكسهاي تو خيلي نياز داره ».سعي كردم با مزاح و شوخي از حسي كه بهش دست داده بود درش بيارم اما او انگار روي ابرها راه مي رفت .افق نگاهش انگار داشت بهشت رو با همه ي قشنگي هايش مي ديد رو به من كرد و گفت: «سيد حسن من وصيت نامه خيلي از شهدا رو خوندم.خيلي هاشون نوشته اند شب قبل از شهادت حال وهواي عجيبي داشتند. منم فكر مي كنم امشب شب آخرمه.گفتم:«سعيد جان بذاربخوابيم» اينقدرحرفهاي شاعرانه نزن. گفت:«چقدرشيرينه فردا از خرمشهر آدم تو خون خودش غلت بزنه».به شوخي گفتم:«بابا تير و تركش كه بيكار نيست سينه ي اين همه عاشقو ول كنه بياد به من و تو بخوره.» دستامو توي دستاش گرفت و گفت:«سيد نمي دوني چه حالي دارم فردا روز شهادت منه».بعد هم بلند شد و رفت. من غافل هم كه دنبال فرصتي بودم كه بخوابم پا نشدم دنبالش برم؛ چون خيلي خسته بودم فوري خوابم برد. صبح بعد از نماز صبح حركت كرديم ،خيلي زود وارد خرمشهر شديم شهري كه جاي جاي اون فرياد غربت و مظلوميت سر داده بودند .خونه هاي خراب شده لنج هاي زنگ زده و پلهاي شكسته و نخلهاي برخورد خمپاره كه هنوز داشت تن خسته ي شهر رو آزار مي داد .يكي از بچه ها گفت: «بياييد اول بريم مسجد خرمشهر به ياد شهداي شهر يه عزاداري مشدي كنيم،بعد هم هر كي بره دنبال تهيه ي خبر،داستان و عكس و...» .
وارد مسجد خرمشهر شديم .خشت خشت مسجد و كاشي هاي فيروزه اي رنگش با صداي بلند آنچه درزمان اشغال به شهر و اهل شهرگذشته بود برامون تعريف مي كردند و هرچند دقيقه يك بار صداي اصابت خمپاره ها كه اطراف مسجد به زمين مي خورد باعث مي شد يه مقداري از سقف و ديوارها پايين بريزه با اصرار بچه ها شروع كردم به روضه خواندن وبعد هم دم گرفتم و بچه ها شروع كردند به سينه زدن. نمي دانم چرا هرچي نگاه مي كردم، سعيد رو نمي ديدم. گفتم: شايد گوشه اي از مسجد مشغول عبادته. گرم نوحه خواندن بودم هي مي خوندم ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه.گوششون ديگه داشت به صداي خمپاره ها عادت مي كرد نزديك يك ساعت توي مسجد بوديم و آخراي مجلس كه ديگه مي خواستم دعا كنم يه مرتبه يه صداي بسيار مهيبي كه از نزديكي محل اصابت خمپاره حكايت مي كرد همه رو ميخكوب كرد و بلافاصله صداي آژيرآمبولانس.خيلي توجه نكردم مي خواستم دعا بخوانم بقيه آمين بگن.به فاصله ي چند دقيقه جواني وارد مسجد شد گفت بياييد يكي از رفقاتونو زدند اول فكركرديم اشتباهي اومده.يه دفعه ياد سعيد افتادم به آقاي مددي مسئول گروه گفتم:حاج آقا! سعيد نيست از اولش هم نبود همه مات ومبهوت به هم نگاه مي كرديم بعد هم با عجله همه از مسجد بيرون اومديم با خودم گفتم :خدايا نكنه سعيد،نكنه سعيد... چشمام پرازاشك شده بود و درحالي كه مي ديدم هي داد مي زدم سعيد.بعد از چند لحظه ديدم بچه هاي مستقر در خرمشهر يه بدن خون آلود رو آوردند توي گودالي كه ظاهراً در تيررس نبود. روي زمين گذاشتند اولين كسي بودم كه بالاي سرش رسيدم بله آقا سعيد خودمون بود تركش به گردنش خورده بود و خون همه ي بدنش رو قرمز كرده بود. صدا زدم سعيد سعيد جان و اون كه مثل پدر شهيدش لحظات آخر را مي گذراند خواست دستش رو بلند كنه اما نتوانست و تنها جوابي كه به من داد يه لبخند پرمعنا بود. كه اولين معناش درك نكردن حرفهاي ديشب اون بود ولوله شد. بچه ها بلند بلند شروع كردند به گريه كردن و بدن رو روي دست گرفتند و من با صداي بغض گرفته و لبهاي لرزان مي خوندم كجاييد اي شهيدان خدايي، بلاجويان كربلايي.
آره سعيد با يه پرواز قشنگ و ديدني ما رو ترك كرد تا پدرشو ملاقات كنه هر دوتايي به محضرآقا و اربابشون حسين برسن .سعيد رفته بود تا ازلنجهايي كه توي شط خرمشهرافتاده بودند عكس بگيره رفته بود تا از پل شكسته ي روي شط عكس بگيره رفته بود تا با الهام گرفتن از فضاي خاصي به محض ورود به همدان طرحهاي زيبايي رو خلق كنه اما نه عكس بهانه بود طرح بهانه بود.سعيد به خرمشهراومد تا گم شده ي خودشو پيدا كنه. تك تك جملاتي رو كه ديشب توي گوش من وابسته به دنياي خاكي زمزمه كرده بود. زير لب زمزمه مي كردم و چقدر قشنگ روزشهادتشو جلو جلو بهم اعلام كرد .جالب اين بود كه با توجه به آسيب ديدگي دوربين باز هم تونستيم عكسها رو چاپ كنيم و اون سال با چسباندن عكسها و عكس عكاس شهيدش ،جذابيت نمايشگاه هفته ي دفاع مقدس جذابترازهرسال ديگر شد.
منبع: نشريه قدر- ش18