ريکا

نويسنده: حيدر




امروز مي خوام يه خاطره با مزه براتون بگم . به کساني که ناراحتي قلبي دارن خوندن اون رو توصيه مي کنم ، ولي اگه قلبتون وايساد پاي خودتون .
18 ديماه سال 65 بود. يعني يه روز قبل از شروع عمليات کربلاي 5.گردان ما براي عمليات تجهيز شده بود .سوار کمپرسي هاي شديم و حرکت کرديم .جاده اهواز خرمشهر رو تا نزديکي هاي دو راهي شلمچه جلو رفتيم . کمپرسي ها کنار جاده ايستادن و حاج داود اومد کنار کمپرسي ما و گفت : « بچه ها بيايد پايين و همين دور وبرها يه سر پناه براخودتون درست کنيد » ما هم اومديم پايين و مثل مهندسا دست به کمر شروع کرديم به قدم زدن و بازديد اطراف.يه خيابون مستقيم بود .که دو طرفش بيابون بود.سمت چپ جاده ريل آهن بود . فکرکنم مال خط اهواز -خرمشهر بود . حدود 50 الي 60متر اون طرف تر يه خاکريز بلند زده شده بود. مال خيلي سال پيش بود .گفتم يه سربرم اون ورتر ببينم چه خبره . پشت خاکريز يه گودي بود که براثر ريزش بارون توش آب جمع شده بود . يه چيزي شبيه درياچه درست شده بود و آب تميزي هم داشت. عمقش هم بد نبود .جون مي داد واسه آبتني ولي الان وقتش نبود. يه دفعه ديدم دارن صدامون مي زنن و مي گن برگرديم .
وقتي همه جمع شدن حشمتي اومد و گفت : « بياييد کمک کنيد يه سنگر درست کنيم . زياد هم پخش و پلا نشيد يه وقت هواپيما بياد دخلمون اومده ها . »
توي عرض جاده پل هاي کوچيکي زده شده بود .البته پل که نبود ازاين لوله هاي بزرگ بود که زيرجاده انداخته بودن که آب ازتوش حرکت کنه حشمتي گفت همين لوله ها خيلي خوبن يه طرفش رو مي بنديم و از طرف ديگه رفت وآمد مي کنيم . گوني آورديم و شروع به پر کردن وسنگر درست کردن کرديم . تا ظهر مشغول همين کار بوديم . بعدش هم من وعلي رفتيم که يه دستشويي براي بچه ها درست کنيم. آخه من و علي متخصص ساخت توالت صحرايي بوديم . طرز تهيه اش هم خيلي ساده است اول يه چاله به عمق دلخواه مي کنيد ، بعد روي چاله رو با چوب هاي جعبه مهمات مي پوشونيد ولي يه رديف رو خالي مي زاريد . حالا دو تا جعبه نارنجک رو پر از خاک مي کنيد و کنارهم با فاصله اي به اندازه همون رديف خالي مي زاريد . يعني سنگ توالت درست کرديد. نکته : موقعيت قبله رو در نظر داشته باشيد.
حالا چهار تا چوب بلند گير مي آريد و چارطرف توالت مي کوبيد .با استفاده از گوني سه طرف اون رو مي پوشونيد از يه تيکه گوني هم مي تونيد به عنوان درب استفاده کنيد . خب توالت آماده است. بعد ازظهر هم يه ناهار باحال بهمون دادن وما هم حالا نخوروکي بخور . جاتون خالي باقالي پلو بود ولي زياد کلاس نداشت .آخه توي کيسه فريزر ريخته بودنش ولي خوب بود من هم اون روز زياد گرسنه بودم ودو تا غذا خوردم .ديگه کاري نداشتيم و فقط کارهاي شخصي مونده بود مثل وصيت نامه و تقسيم ارث و ميراث . شب يه فرصت داشتيم که استراحت کنيم و چون مي بايد شب به خط مي زديم حالا بايد يه کمي استراحت مي کرديم . من بخاطر اين که آدم سرمايي هستم رفته بودم آخر سوله برا خودم جا گرفته بودم. بقيه هم دوتا دوتا کنار هم خوابيده بودن. آقا چشمتون روز بد نبينه يه لحظه از خواب بيدار شدم ديدم دل پيچه عجيبي اومده سراغم و آمپرهم رو خط قرمزه و وضعيت شديداً بحرانيه . بايد خودم رو سريع به توالت مي رسوندم ولي چطوري !از اينکه ته سوله خوابيده بودم خيلي پشيمون بودم . براي اين که بچه ها رو لقد نکنم بايد پاهام رو دو طرفه سوله مي ذاشتم ،که براي حال من اصلاً خوب نبود.خلاصه گلاب به روتون کار از دست رفت و با کمال پوزش شلوارمون رو خراب کرديم . حالا به خودم مي گفتم :« ديدي چي شد ! حالا چي کار کنم ؟ شلوار از کجا گير بيارم ؟»و ...که يه دفعه به ياد آب پشت خاکريز افتادم . گشاد گشاد تا پشت خاکريز رفتم ويه نيگاه به اون طرف انداختم . فکرمي کنيد چي ديدم ؟ بله اين شعر شاعر که مي گه : « آن قدر کشته فتاده که کفن نتوان کرد » اون جا مصداق پيدا مي کرد .همه در حال استحمام بودن . آدم ياد حموم عمومي مي افتاد .جلوي توالت نمي دونيد چه خبر بود يه صف داشت دقيقاً 50 متر . هر کس مي رفت توالت کم کم 5 دقيقه مي شست .وقتي هم مي اومد بيرون دوباره مي رفت ته صف نوبت مي گرفت . اين جا بود که به خودم اميد پيدا کردم و فهميدم که ناهاري که خورديم مشکل داشته . بعد فهميدم که برادران عوضي جاسوس بودن که تو غذا ريکا ريخته بودن ! خلاصه تدارکات گردان هم به همه مون يه شورت و شلوار و چند تا قرص اسهال جايزه داد و به شکرخدا تا فردا صبح همه سالم و سرحال شديم و ديگه مشکلي نداشتيم وهمه چيز به خوبي و خوشي تموم شد.
منبع:نشريه فکه،شماره 75