تمام سال هاي دلتنگي ام

نويسنده: مريم بيات




ناباورانه نه سال اسارت به پايان رسيد ومن بار ديگر توانستم برخاک لاله گون ميهنم سجده کنم و در کنج اسارتگاه روزها را به سوق ديدارحضرت امام (ره ) سپري مي کردم وتمام فکر و ذکرم اين بود که پس از آزادي اولين کسي را که مي بينم امامي باشد که جان برکف گوش به فرمانش بودم . اما قبل از رهايي از بند اسارت خبر رحلت پيرجماران ، آرزويم را دست نيافتني کرد وتنها به زيارت مرقد مطهرش دلخوش بودم. لطف خداوند شامل حالمان شد، پس از قرنطينه با کاروان به زيارت حرم رفتيم . فضاي خيابان هاي پيرامون حرم مملو ازجمعيتي بود که از سراسرايران به استقبالمان آمده بودند وجمعيت چون سيلي خروشان همراه ما راهي مرقد شدند.
هنگامي که دستم به ضريح رسيد بغضم ترکيد وبا اشک از رنج ومشقت هاي نه سال دربند بودن عقده گشايي کردم.اشکم چون باران بهاري جاري شد. اشک ريزان از پروردگارم طلب حاجت کردم واو را به آبروي حضرت امام (ره ) قسم دادم وعرض کردم : « خدايا !من لايق شهيد شدن نبوده ام واز کاروان شهدا جامانده ام ليک حالا که با بدني پاره پاره و جسمي آکنده از رنج والم بازگشته ام اگر قرار است چند صباحي درديار فاني زنده باشم وزندگي کنم راه و رسم چگونه زيستن را به من بياموز تا شرمنده شهدا و خانواده آن ها نباشم .شهدايي که جان را در طبق اخلاص نهاده و پيشکش کردند . تا عدل وعدالت درايران اسلامي حکمفرما شود . » هنگامي که از حرم امام (ره ) خارج شدم چون پرکاهي سبک شده بودم وباورم نمي شدهمان از بند رها شده اي هستم که با کوله باري از رنج و غم ؛قدم در حرم گذاشتم . به شدت مجروح بودم .بدنم يک جاي سالم نداشت لنگ لنگان از ميان موج جمعيت گذشتم و خودم را به اتوبوسي که کنار حرم پارک شده بود رساندم . داخل که شدم انتهاي اتوبوس ؛کنار پنجره اي نشستم تا بتوانم مردمي را که به استقبال آمده بودند ؛ببينم .خيل عظيم جمعيت مانع حرکت اتوبوس ها مي شد. بلند گو مدام اعلام مي کرد: مردم جلوي اتوبوس ها نايستيد .مسافران از راه دوري آمده اند و خانواده هايشان درانتظار ديدن آن ها ثانيه شماري مي کنند.
در آن ميان خانواده هاي هجران زده اي که سال ها ي سال طعم درد ورنج جدايي را چشيده بودند با در دست داشتن عکس عزيزانشان به اتوبوس ها نزديک مي شدند وعکس گل هاي پرپرشده شان را که پس از اعزام به جبهه ديگر نسيم خبري از آن ها نياورده بود را درآغوش کشيده بودند و با نگاه کردن به چهره هاي ما به دنبال آنان مي گشتند . لاله هايي که يا مفقود الجسد بودند ؛يا مفقود الاثر ويا بي نام ونشان شربت شهادت نوشيده وبه لقاءالله پيوسته بودند.
افراد به طرق مختلف و با ايماء و اشاره مي پرسيدند : برادر ، آقا ، دلاورو...
شما صاحب اين عکس را نمي شناسيد ؟ او را نديده ايد ؟ آن ها مي خواستند به هر نحوي که شده سرنخي از گم گشته ي خودبه دست آورند .
با ديدن اين صحنه ها ،يک آن به فکر فرو رفتم وپرنده خيالم به ده سال قبل پر کشيد ،به آخرين اعزام . آن روزها سي ساله بودم و سينه ام لبريز از عشق به رهبرم بود. هم بنيه قوي داشتم و هم اينکه خداوند بزرگ در راستاي خدمت به انقلاب اراده اي پولادين به من عطا کرده بود.اگر دستو داده مي شد که اي رمضانعلي به عشق سکاندار انقلاب بايد بيستون را بکني ، فرهادوار نه يک کوه بلکه ده ها کوه را مي کندم .آرزويم اين بود که در هنر شهادت شريک باشم اما نشدوحال اينکه سرنوشتم چه خواهد بود و حکمت چيست ؛الله اعلم .
حالا با چهل سال سن درحالي که دنداني در دهانم نبود ؛ دردآلود و خميده ؛با موهايي سپيد و چهره اي تکيده به سان پيرمردي شصت ساله ؛جامانده از جمع هنرمندان بازگشته بودم .ناراحت نبودم که چرا از نظرجسمي چنين شده ام بلکه بلد نبودن منزلم و عدم اطلاع از وضعيت همسر و فرزندم برايم سخت مي نمود . به نظرم مي آمد که اگر نزديک ترين بستگانم هم آنجا باشند مرا نخواهند شناخت و بازهم دل به خدا بستم.
...صداي زن جواني به گوشم رسيد ودرحاليکه عکسي در دست داشت پرسيد : « برادر صاحب اين عکس را نمي شناسيد ؟ او را نديده ايد ؟ عکس همسرم است پنج سالي است که از اوهيچ خبري ندارم » از دور صداي پيرزني شنيده مي شد که به دنبال صاحب عکسي که در دستش بود مي گشت : « حسين است ؛پسرم . از کربلاي پنج به بعد او را نديده ام شما از او خبري نداريد ؟»
دوباره به خود نهيب زدم که اگر آشنا ترين آشنايان هم مرا ببيند نخواهد شناخت .اتوبوس به کندي جلو مي رفت تا جايي که متوقف شد.
درکنار پنجره اي که نشسته بودم نوجواني را ديدم ، عکسي در دست گرفته بود .نگاهم به سيماي معصومانه اش افتاد ؛ناگهان دلم در سينه تپيد .آري ! آنچه در دستش بود عکسي بود که من درآخرين اعزام با پسر سه ساله ام گرفته بودم و حال او نوجواني شده بود که پدرش را نمي شناخت . هنگاميکه نگاه کنجکاونه مرا ديد عکس را بالاتر گرفت و نگاه پرسشگرش را به چهره تکيده و ناآشناي من انداخت ، گفت : « عموجان صاحب اين عکس را نمي شناسيد ؟ او رمضانعلي خداياري ؛ پدرمن است . » باشنيدن اسم خودم در ميان خنده ، چشمانم پر از اشک شد . خنده از بازي چرخ روزگار و اشکي که از احساساتم نشأت مي گرفت. با چشمان گريان و لبي خندان گفتم : « او را مي شناسم » پرسيد : « الان کجاست ؟» گفتم : « همين جا در همين اتوبوس .» الان کجاست ؟« اوپدرم است. سه ساله بودم که رفت اين عکس را يک روز قبل از رفتنش گرفته است .»پرسيدم : « اگرپدرت الان اينجا جاي من باشد چه کار مي کردي؟ » پسرم گفتم : « خوب معلوم است مثل پرنده اي پر مي کشيدم در آغوش او ؛صورتش را بوسه باران مي کردم .» گفتم : «رمضانعلي من هستم » واوهمانطور که گفته بود از پنجره به داخل اتوبوس آمد و درحاليکه نيمي از بدنش بيرون بود بر سر وروي من بوسه مي زد . قطرات اشک گونه اش را تر کرده بود. روبه من گفت :« پس باباي قهرمان من تويي ؟ساليان سال است که چشم انتظار چنين روزي بوده ام » بغضم ترکيد و هاي هاي گريه کردم . صداي گريه ام باعث شده بود که بقيه ي برادران آزاده هم تحت تاثير قرار بگيرند. آن ها نيز اشک شوق مي ريختند. با در آغوش کشيدن نونهال زندگي ام تمام مشقت هايي که کشيده بودم از يادم رفت. اشک هاي فرزندم تسکيني بود بر الام و رنج هاي باز مانده از اسارت .
منبع:نشريه فکه،شماره 75